عقل و هوشم نگران
از پس شیشه چشمان ترم
به افق می نگرد
شاید از دور ببیند خود را
پای در کفش خیال
بی خیال از تپش نبض وجود
زیر باران نفسی تازه نمود
رفت تا آخر تندیس عبور
پشت خلوتکده وادی عشق
جسم بی روح تو را یافت نمود
جسمی از جنس بلور
که زیارتگه ارواح نبود!
به درونش غلطید
برقی از خاطره غرید به چشمش نگران
روح من در تن توست
روح او سرگردان
تن من گوشه ی یک کاغذ خیس
استراحت میکرد
بازگشتم من از آن راه دراز
در عجب دیده به خود کردم باز
باورم نیست به یادم باشی
جسم من با نفست پرشده بود!
از پس شیشه چشمان ترم
به افق می نگرد
شاید از دور ببیند خود را
پای در کفش خیال
بی خیال از تپش نبض وجود
زیر باران نفسی تازه نمود
رفت تا آخر تندیس عبور
پشت خلوتکده وادی عشق
جسم بی روح تو را یافت نمود
جسمی از جنس بلور
که زیارتگه ارواح نبود!
به درونش غلطید
برقی از خاطره غرید به چشمش نگران
روح من در تن توست
روح او سرگردان
تن من گوشه ی یک کاغذ خیس
استراحت میکرد
بازگشتم من از آن راه دراز
در عجب دیده به خود کردم باز
باورم نیست به یادم باشی
جسم من با نفست پرشده بود!