تماشا: پیرزن دم در این پا و آن پا می کرد. او و چند خانم دیگر کنار در ورودی استادیوم اکباتان منتظر بودند که علی دایی وارد شود. تویوتای مشکلی او را که دیدند همه به شیشه نزدیک شدند. خانم ها نامه هایی را به علی دایی دادند. نامه هایی که توضیح مشکلات مالی شان است و از سرمربی راه آهن انتظار دارند که کمکشان کند. دایی از خیلی قبل تر به این نامه ها عادت دارد اما انگار طی یک سال اخیر نامه ها بیشتر شده اند.
در اتاقش در باشگاه راه آهن پر است از این نامه ها. میزش فقط از این نظر تغییر کرده. در شروع فصل لیگ برتر وقتی برای مصاحبه ویژه نامه لیگ برتر روبرویش نشستیم میزش خالی بود،حالا روبروش پر است از پاکت و نامه. تعدادی از آنها کمک و عیدی برای مردم ورزقان است که عده ای به خاطر اعتماد دست دایی سپرده اند و تعداد بیشتری هم مربوط به درخواست کمک های مردمی است. لابلای همین نامه هاست که علی دایی از تغییرات روحی اش در سال قبل خبر می دهد.
تغییراتی که بعد از تصادف در جاده قم در زندگی اش ایجاد شده. او سال 91 را که با این اتفاق دردناک برایش شروع شد خوب توصیف می کند و فکر می کند که در تصادفش هم خیری بوده. علی دایی تغییر کرده. این اتفاق انگار هر سال برای او رخ می دهد. او در این چند سال مدام پخته تر شده. جنجال هایی که سال گذشته دور و بر نام علی دایی بوده بسیار کمتر از سال های قبل بوده است.
آقای دایی از اول سال 91 شروع کنیم. شما تصادف کردید و آن خبرها و ...
- نه، خدا را شکر همه چیز خوب بوده. این هم قسمتی از زندگی است و خدا در این تصادف خیلی چیزها را به من نشان داد. من تمام این حادثه ها را به فال نیک می گیرم. شاید دیدگاه من را به زندگی یکجور دیگر عوض کرد. خدا را شکر می کنم که سال 91 به خوبی دارد تمام می شودو حادثه خاصی خدا را شکر نیفتاده.
در مورد آن روز ما جایی ندیدیم که خیلی در مورد جزئیاتش صحبت کنید. چه شد؟ همین چیزهایی که می گویید ذهن تان را عوض کرده؟
- نه، ببینید اول از همه مرگ و زندگی آدم یک لحظه است و همه چیز دست آن بالایی است. بخواهد نگه می دارد، بخواهد آدم می رود. در آ« صحنه هم با اینکه من 20 سال است رانندگی می کنم، یک آن به خاطر سرماخوردگی که داشتم و به خاطر قرص و شربتی که استفاده کرده بودم، چشم هایم را بستم و آن حادثه اتفاق افتاد. شاید باور نکنید اما قبل از آن حادثه اصلا عین خیالم نبود که آدم برود، بیاید. نمی دانم، در این دنیا باشد، نباشد، اصلا و ابدا. هیچ موقع ترسی از این نداشتم، الان هم ندارم اما در آن حادثه ...
تلنگر بود ...
- مطمئنا تلنگری بود که من باید بمانم و به خیلی ها باید خدمت کنم مخصوصا به خانواده ام، دخترم، خانمم و آنهایی که من را دوست دارند. از آن موقع همیشه از خدا عمر باعزت خواستم که بتوانم همیشه در کنار خانواده ام باشم. به دخترم خدمت کنم و به مادرم و کسانی که من را دوست دارند.
آقای دایی من فکر می کنم یک اتفاق اینجوری برای آدم می افتد، یعنی برداشت من از صحبت های شما این بود که اصلا دید آدم به زندگی عوض می شود. وقتی کسی، عزیزی را از دست می دهد ناگهان دیدش به زندگی عوض می شود. یه اتفاق آنجوری برای خودش ممکن است یک چیزهای دیگر در زندگی بی معنی شود، آن وقت یک چیزهایی ارزش بیشتر پیدا می کند. می خواهم بدانم این اتفاق برای شما هم افتاده؟
- مطمئنا همینجوری است. من فکر کنم آن کسی که می رود شاید خیلی جاها هم راحت می شود چون چیزی رلا حس نمی کند. آن کسی که می ماند برای بازماندگان است و این را به خوبی حس کردم. به خوبی حس کردم کسانی که من را دوست دارند چه ضربه ای می خورند. کسانی که با من هستند، چه ضربه ای می خورند. یکجور دیگر هم آدم می تواند نگاه کند. گفتم آن حادثه یک تلنگر بود به خود من که آدم باید بهتر از اینها زندگی کند و خیلی محو این دنیا نباشد چون این دنیا ...
قبلش اتفاقی در زندگی تان افتاده بود که با این قابل مقایسه باشد؟ مثلا یک شوک اینجوری.
- شوک اینجوری، نه.
نه برای خودتان، مثلا پدرتان فوت کرد.
- نه، برای خود من هم هیروشیما بدترین چیز بود که اصلا خانواده ام از من خبر نداشتند. باز الان جوری بود که همه خبر داشتند. می دانستند چه اتفاقی افتاده، سریع خودشان را رساندند اما در هیروشیما من تنها بودم و خانواده ام هم از من خبر نداشت.
یعنی این سخت تر بود؟ تصادف ناگهانی ...
- نه، باور می کنید من زیاد چیزی نفهمیدم.
چه جوری بود. برادرتان به هوش بودند؟
- خودم هم به هوش بودم خدا را شکر.
خودتان راننده بودید؟
- بله، خودم راننده بودم. هم من به هوش بودم، هم داداشم. باید از محمدمان خیلی تشکر کنم، خیلی زحمت کشید. شاید او نبود، حادثه بدتری می افتاد.
تلفن زدیدکسی به کمکتان آمد؟
- مندیگر نمی دانم. من را داداشم برد بیمارستان. خبر آنچنانی ندارم.
اصلا نمی دانید چه کسی فهمید؟ چه کسی آمد کنارتان؟
- نه، من اینها را نفهمیدم. من فقط یادم است خودم را کشیدم بیرون و کنار خیابان افتدم و به نظرم داداشم یک نیسان گرفت. یعنی کسی نگه نمی داشت. همه می ترسند دیگر.
ساعت چند بود؟
- یادم نیست. 9 و نیم، 10 شب بود.
کسی جرات نمی کرد بایستد؟
- نه دیگر. کسی نمی ایستد. در تصادف می گویند که خدای نکرده اتفاقی بیفتد و گردنشان بیندازند. یک نیسان ما را برد به آمبولانس و از آمبولانس یادم است که یک محله بود که دورتر از بیمارستان هم بود. یعنی مسیر مخالف را ما رفتیم و دوباره برگشتیم رفتیم آمبولانس. باید از دوتا کارکنان آمبولانس و راننده اش خیلی تشکر کنم. آنها خیلی به من رسیدند تا به بیمارستان برسم و بیمارستان کاشان هم که سنگ تمام گذاشتند. دکترها، تمام کارمندانشان، همه شان.
آن راننده نیسان را بعدا ندیدید، نمی دانید چه کسی بود؟
- نه نمی، دانم. نمی دانم چه کسی بود. اتفاق بود دیگر|. تمام شد.
الان دیگر آن اتفاق را فراموش کرده اید؟
- نه، مطمئنا آدم باید از این مسائل درس بگیرد، درسمان را گرفتیم.
می دانید من چه می خواهم بگویم آقای دایی. قبل از اینکه چنین اتفاقی در زندگی کسی بیفتد، ممکن است آدم اصلا به مرگ فکر نکند ولی اینجا فکر می کندکه با مرگ زیاد فاصله ندارد ...
- نه، من اول صحبت هایم هم گفتم اصلا دیدگاه آدم را عوض می کند. باید آنقدر خوب زندگی کنید که راحت بمیرید.
الان دیگر با تبعات تصادف مشکلی ندارید؟
- نه، خدا را شکر. یک خرده فقط شکل ظاهری سرم است وگرنه مشکلی ندارم.
در اتاقش در باشگاه راه آهن پر است از این نامه ها. میزش فقط از این نظر تغییر کرده. در شروع فصل لیگ برتر وقتی برای مصاحبه ویژه نامه لیگ برتر روبرویش نشستیم میزش خالی بود،حالا روبروش پر است از پاکت و نامه. تعدادی از آنها کمک و عیدی برای مردم ورزقان است که عده ای به خاطر اعتماد دست دایی سپرده اند و تعداد بیشتری هم مربوط به درخواست کمک های مردمی است. لابلای همین نامه هاست که علی دایی از تغییرات روحی اش در سال قبل خبر می دهد.
تغییراتی که بعد از تصادف در جاده قم در زندگی اش ایجاد شده. او سال 91 را که با این اتفاق دردناک برایش شروع شد خوب توصیف می کند و فکر می کند که در تصادفش هم خیری بوده. علی دایی تغییر کرده. این اتفاق انگار هر سال برای او رخ می دهد. او در این چند سال مدام پخته تر شده. جنجال هایی که سال گذشته دور و بر نام علی دایی بوده بسیار کمتر از سال های قبل بوده است.
هر چند او سرمربی پرسپولیس نیست اما به نظر می رسد کنترل بیشتری روی اتفاقات دارد. مصاحبه با علی دایی مثل همیشه سخت شروع شد. معمولا طول می کشدکه علی دایی گرم شود و خوب صحبت کند و قبل از آن کمی محتاط حرف می زنداما این گفت و گوی تماشا با سرمربی راه آهن است در پایان سالی که به نظر نمی رسید او با راه آهن موفق باشد و حالا به نظر می رسد که شده.آقای دایی از اول سال 91 شروع کنیم. شما تصادف کردید و آن خبرها و ...
- نه، خدا را شکر همه چیز خوب بوده. این هم قسمتی از زندگی است و خدا در این تصادف خیلی چیزها را به من نشان داد. من تمام این حادثه ها را به فال نیک می گیرم. شاید دیدگاه من را به زندگی یکجور دیگر عوض کرد. خدا را شکر می کنم که سال 91 به خوبی دارد تمام می شودو حادثه خاصی خدا را شکر نیفتاده.
در مورد آن روز ما جایی ندیدیم که خیلی در مورد جزئیاتش صحبت کنید. چه شد؟ همین چیزهایی که می گویید ذهن تان را عوض کرده؟
- نه، ببینید اول از همه مرگ و زندگی آدم یک لحظه است و همه چیز دست آن بالایی است. بخواهد نگه می دارد، بخواهد آدم می رود. در آ« صحنه هم با اینکه من 20 سال است رانندگی می کنم، یک آن به خاطر سرماخوردگی که داشتم و به خاطر قرص و شربتی که استفاده کرده بودم، چشم هایم را بستم و آن حادثه اتفاق افتاد. شاید باور نکنید اما قبل از آن حادثه اصلا عین خیالم نبود که آدم برود، بیاید. نمی دانم، در این دنیا باشد، نباشد، اصلا و ابدا. هیچ موقع ترسی از این نداشتم، الان هم ندارم اما در آن حادثه ...
تلنگر بود ...
- مطمئنا تلنگری بود که من باید بمانم و به خیلی ها باید خدمت کنم مخصوصا به خانواده ام، دخترم، خانمم و آنهایی که من را دوست دارند. از آن موقع همیشه از خدا عمر باعزت خواستم که بتوانم همیشه در کنار خانواده ام باشم. به دخترم خدمت کنم و به مادرم و کسانی که من را دوست دارند.
آقای دایی من فکر می کنم یک اتفاق اینجوری برای آدم می افتد، یعنی برداشت من از صحبت های شما این بود که اصلا دید آدم به زندگی عوض می شود. وقتی کسی، عزیزی را از دست می دهد ناگهان دیدش به زندگی عوض می شود. یه اتفاق آنجوری برای خودش ممکن است یک چیزهای دیگر در زندگی بی معنی شود، آن وقت یک چیزهایی ارزش بیشتر پیدا می کند. می خواهم بدانم این اتفاق برای شما هم افتاده؟
- مطمئنا همینجوری است. من فکر کنم آن کسی که می رود شاید خیلی جاها هم راحت می شود چون چیزی رلا حس نمی کند. آن کسی که می ماند برای بازماندگان است و این را به خوبی حس کردم. به خوبی حس کردم کسانی که من را دوست دارند چه ضربه ای می خورند. کسانی که با من هستند، چه ضربه ای می خورند. یکجور دیگر هم آدم می تواند نگاه کند. گفتم آن حادثه یک تلنگر بود به خود من که آدم باید بهتر از اینها زندگی کند و خیلی محو این دنیا نباشد چون این دنیا ...
قبلش اتفاقی در زندگی تان افتاده بود که با این قابل مقایسه باشد؟ مثلا یک شوک اینجوری.
- شوک اینجوری، نه.
نه برای خودتان، مثلا پدرتان فوت کرد.
- نه، برای خود من هم هیروشیما بدترین چیز بود که اصلا خانواده ام از من خبر نداشتند. باز الان جوری بود که همه خبر داشتند. می دانستند چه اتفاقی افتاده، سریع خودشان را رساندند اما در هیروشیما من تنها بودم و خانواده ام هم از من خبر نداشت.
یعنی این سخت تر بود؟ تصادف ناگهانی ...
- نه، باور می کنید من زیاد چیزی نفهمیدم.
چه جوری بود. برادرتان به هوش بودند؟
- خودم هم به هوش بودم خدا را شکر.
خودتان راننده بودید؟
- بله، خودم راننده بودم. هم من به هوش بودم، هم داداشم. باید از محمدمان خیلی تشکر کنم، خیلی زحمت کشید. شاید او نبود، حادثه بدتری می افتاد.
تلفن زدیدکسی به کمکتان آمد؟
- مندیگر نمی دانم. من را داداشم برد بیمارستان. خبر آنچنانی ندارم.
اصلا نمی دانید چه کسی فهمید؟ چه کسی آمد کنارتان؟
- نه، من اینها را نفهمیدم. من فقط یادم است خودم را کشیدم بیرون و کنار خیابان افتدم و به نظرم داداشم یک نیسان گرفت. یعنی کسی نگه نمی داشت. همه می ترسند دیگر.
ساعت چند بود؟
- یادم نیست. 9 و نیم، 10 شب بود.
کسی جرات نمی کرد بایستد؟
- نه دیگر. کسی نمی ایستد. در تصادف می گویند که خدای نکرده اتفاقی بیفتد و گردنشان بیندازند. یک نیسان ما را برد به آمبولانس و از آمبولانس یادم است که یک محله بود که دورتر از بیمارستان هم بود. یعنی مسیر مخالف را ما رفتیم و دوباره برگشتیم رفتیم آمبولانس. باید از دوتا کارکنان آمبولانس و راننده اش خیلی تشکر کنم. آنها خیلی به من رسیدند تا به بیمارستان برسم و بیمارستان کاشان هم که سنگ تمام گذاشتند. دکترها، تمام کارمندانشان، همه شان.
آن راننده نیسان را بعدا ندیدید، نمی دانید چه کسی بود؟
- نه نمی، دانم. نمی دانم چه کسی بود. اتفاق بود دیگر|. تمام شد.
الان دیگر آن اتفاق را فراموش کرده اید؟
- نه، مطمئنا آدم باید از این مسائل درس بگیرد، درسمان را گرفتیم.
می دانید من چه می خواهم بگویم آقای دایی. قبل از اینکه چنین اتفاقی در زندگی کسی بیفتد، ممکن است آدم اصلا به مرگ فکر نکند ولی اینجا فکر می کندکه با مرگ زیاد فاصله ندارد ...
- نه، من اول صحبت هایم هم گفتم اصلا دیدگاه آدم را عوض می کند. باید آنقدر خوب زندگی کنید که راحت بمیرید.
الان دیگر با تبعات تصادف مشکلی ندارید؟
- نه، خدا را شکر. یک خرده فقط شکل ظاهری سرم است وگرنه مشکلی ندارم.