Maryam
متخصص بخش ادبیات
همه ساکت نشسته بودند ... سکوتشان برای این بود که همدیگر را نمیشناختند ..
داخل کلاس شدم و کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم : سلاااااااااااااام
با لبخند های کشیده ای نگاهم میکردند ...
گفتم : "صبح به خیییییییر ... بیدارین؟
رنگ شب بی حوصله ی شهر پریده است صبحی به همین سادگی از راه رسیده است
من معلم ادبیات شما هستم و امیدوارم که روزهای به یادماندنی در کنارهم بسازیم .
من اسم های شما رو میخونم ، لطفا بایستید و اسم یک کتاب که خوندید یا دوست دارید بخونید رو برای
من بگین "
شروع به خواندن کردم :
ساغر
بهین
پریناز
آرزو
شیوا
فرناز
.
.
فرناز
فرناز نیست؟
بچه ها گفتند : فرناز ! بگو که هستی...
فرناز!
پس من جلوی اسم فرناز مینویسم : غایب
صدایی از آخر کلاس بلند شد : فرناز منم
گفتم : بایستید تا شما را ببینم عزیزم!
گفت : فرناز منم
گفتم : خب من می ایستم تا شما را ببینم
گفت : من دیدنی نیستم ... نایستید ... کتاب هم نخوندم ...
ایستادم و نگاهش کردم و چند ثانیه ای سکوت کردم و نشستم و گفتم : اینطوری کلامون میره تو هماااااا...
همه ساکت بودند ... سکوتشان برایم عجیب بود
نیلوفر
فاطمه
ساناز
....
صدای در کلاس آمد
خانم ناظم بود ، گفت: " آمده اند دنبال فرناز. اگر اجازه بدهید امروز برود
و از روزهای آینده کامل در کلاس شما حضور داشته باشد ؟"
گفتم : "خواهش میکنم . ایرادی ندارد"
در کلاس کامل باز شد و خانمی با دو عصا وارد کلاس شد و به من و دانش آموزان سلام کرد .
رفت میز آخر
پاهای فرناز را از میز بیرون آورد و انگار لولاهایی را صاف کرد و پاها از حالت خم
به حالت صاف در آمدند .
عصا ها را به دستان فرناز چفت کرد و او را بلند کرد و فرناز در حالیکه پاهایش روی
زمین کشیده میشد ، از کلاس بیرون رفت
امتداد سکوتم برای بچه ها عجیب بود ...
زنگ خورد ... از کلاس بیرون رفتم درحالیکه پاهایم روی زمین کشیده میشد...
منبع : گلابدون
داخل کلاس شدم و کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم : سلاااااااااااااام
با لبخند های کشیده ای نگاهم میکردند ...
گفتم : "صبح به خیییییییر ... بیدارین؟
رنگ شب بی حوصله ی شهر پریده است صبحی به همین سادگی از راه رسیده است
من معلم ادبیات شما هستم و امیدوارم که روزهای به یادماندنی در کنارهم بسازیم .
من اسم های شما رو میخونم ، لطفا بایستید و اسم یک کتاب که خوندید یا دوست دارید بخونید رو برای
من بگین "
شروع به خواندن کردم :
ساغر
بهین
پریناز
آرزو
شیوا
فرناز
.
.
فرناز
فرناز نیست؟
بچه ها گفتند : فرناز ! بگو که هستی...
فرناز!
پس من جلوی اسم فرناز مینویسم : غایب
صدایی از آخر کلاس بلند شد : فرناز منم
گفتم : بایستید تا شما را ببینم عزیزم!
گفت : فرناز منم
گفتم : خب من می ایستم تا شما را ببینم
گفت : من دیدنی نیستم ... نایستید ... کتاب هم نخوندم ...
ایستادم و نگاهش کردم و چند ثانیه ای سکوت کردم و نشستم و گفتم : اینطوری کلامون میره تو هماااااا...
همه ساکت بودند ... سکوتشان برایم عجیب بود
نیلوفر
فاطمه
ساناز
....
صدای در کلاس آمد
خانم ناظم بود ، گفت: " آمده اند دنبال فرناز. اگر اجازه بدهید امروز برود
و از روزهای آینده کامل در کلاس شما حضور داشته باشد ؟"
گفتم : "خواهش میکنم . ایرادی ندارد"
در کلاس کامل باز شد و خانمی با دو عصا وارد کلاس شد و به من و دانش آموزان سلام کرد .
رفت میز آخر
پاهای فرناز را از میز بیرون آورد و انگار لولاهایی را صاف کرد و پاها از حالت خم
به حالت صاف در آمدند .
عصا ها را به دستان فرناز چفت کرد و او را بلند کرد و فرناز در حالیکه پاهایش روی
زمین کشیده میشد ، از کلاس بیرون رفت
امتداد سکوتم برای بچه ها عجیب بود ...
زنگ خورد ... از کلاس بیرون رفتم درحالیکه پاهایم روی زمین کشیده میشد...
منبع : گلابدون