با درد کمرم از خواب بیدار شدم و حسابی کلافه هستم چون
همین درد با وجود خوردن ادویل نگذاشت تا صبح درست بخوابم.
موبایلم رو نگاه میکنم , ساعت 8 صبحه و یک پیام دارم
نماینده ی کلاسه: خبر فوت نابهنگام خانوم زینب یزدانی ...
شوکه شدم .دارم نگاه میکنم به متن اما نمیتونم دوباره بخونمش
چه شوخی احمقانهای .میخوام به نماینده زنگ بزنم و بگم یعنی
چی؟!
اما فکر کنم فهمیده باشم معنیش رو...
نمیتونم صدای گریه ام رو کنترل کنم و با صدای بلند اشکهام
سرازیر میشه , بابام و برادرم ترسیدن و فوری اومدن تو اتاقم و
خبر رو شنیدن ساکت نگاهم کردن و بلند زار زدم...
فشارم پایین بود و این موضوع کاملا تشدیدش کرده بود
به زور رفتم کنار شوفاژ دراز کشیدم و پدرم آب قندی به دستم داد
صدام در نمیومد حتی تشکر کنم
5 سال هم کلاسیم بود, جز چند تا صحبت کوتاه باهم رابطه ی
خاصی نداشتیم
همین چند روز پیش تو جشن فارغ التحصیلیمون داشت با
خواهراش عکس میگرفت و لبخند رو لباش بود...
فکرش وجودم رو آتیش میزنه. ایست قلبی یک دختر 25 ساله
بعد از سالها تلاش برای درسش و ...
وظیفمه برم برای مراسم اما فشار پایینم و سرگیجه و تهوع و...
باعث میشه از این بترسم که رفتنم باعث دردسر بشه به جای
تسلی
از صبح تو تختم و اشکها بیصدا و با صدا از چشمام به بیرون میان
حالت تهوع میگیرم از این دنیای مسخره
مغزم سراسر منفی میبینه این دنیای پوچ رو
شاید به جای اون من امروز از خواب بیدار نمیشدم
ترسی از خودم نداشتم اما میدونم خانواده ام داغون میشدن
اینکه چقدر فرصت داریم رو نمیدونم
فاصله ی یک لبخند و خوشحالی با ناراحتی و بیماری و مرگ
خیلی کوتاه تر از اون میتونه باشه که وقت فکر کردن داشته
باشیم
مسخرست .مسخره...
به تختم برمیگردم... :فکر:
نوشته شده در تاريخ سهشنبه ۱ آذر ۱۳٩٠
توسط عارفه زاهدی موحد، یک دوست
توسط عارفه زاهدی موحد، یک دوست