• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ققنوس

baroon

متخصص بخش ادبیات
ققنوس

yousef-hosseini.jpg
دکتر بهرام گرامی


ققنوس یك اسطوره ایرانی نیست. افسانه این پرنده كه نماد عمر دگربار و حیات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتر یافته است. ققنوس در گستره شعر كهن فارسی هیچگاه جایی نداشته تا آن جا كه طی هزار سال، به جز یك مورد، مضمون قرار نگرفته است. فقط عارف نامی عطار، در برابر این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد، با صراحت آن را فانی دانسته و بر همه گیر بودن مرگ تاكید ورزیده است.

در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده ای است افسانه ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود كه بنا بر افسانه ها 500 یا 600 سال در صحاری عرب عمر می كند، خود را بر تلی از خاشاك می سوزاند، از خاكسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می آورد و دور دیگری از زندگی را می گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان1. طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، رویهم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده كه هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یك مورد اثر هردوت مورخ یونانی 484 تا 424 قبل از میلاد با شرح كامل محفوظ مانده كه برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده می شود.
مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس كه من آن را جز در تصاویر ندیده ام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر Heliopolis ، هر 500 سال یك بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می آید. آن طور كه از شكل واندازه اش در تصاویر بر می آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شكل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از كار این پرنده می گویند كه به نظر من باور كردنی نیست و آن این كه این پرنده جسد والد خود را، كه با نوعی صمغ گیاهی خوشبو 3 اندود شده، همه ی راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می آورد و آن را در آن جا دفن می نماید. می گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله ای آن قدر بزرگ كه بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می سازد، بعد توی آن را خالی می كند و جسد را در آن می گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می گیرد و گلوله را كه درست همان وزن اولیه خود را پیدا كرده به مصر می آورد و در حالی كه تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور كه گفتم درون معبد آفتاب می گذارد، و این داستانی است كه درباره این مرغ و كارهایش می گویند .

طی نخستین قرن میلادی، روی هم 21 بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شده است. از مجموع این منابع چنین بر می آید كه خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدن های یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفته اند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده كه بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع می كند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد . واژه فنیكس در زبان عبری شامل سه بخش fo-en-ix به معنی یك آتش بزرگ است :
یونانی دیگری به نام Claudius Aelianus مشهور به Aelian 200 سال بعد از میلاد مسیح نوشت
"ققنوس بدون كمك از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب 500 سال را درست نگه می دارد زیرا او از طبیعتی كه عقل كل است همه چیز را می آموزد. با آن كه اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر می رسد معهذا گمان نمی رود در میان مصریان - شاید جز انگشت شماری از كشیشان - كسی بداند كه 500 سال چه وقت به سر می رسد، ولی دست كم ما باید بدانیم كه مصر كجاست و هلیوپولیس مقصد ققنوس در كجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت می گذارد و در كجا دفن می كند."
این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر می خواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی ( it ) نام می برد. مولفان بعدی برای ققنوس غالبا از صیغه تأنیث استفاده كرده اند، اما از آن جا كه این پرنده افسانه ای تك و منحصر به فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمی شده، لذا بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمی رسد.

از میان رومیان، Publius Ovidius Naso مشهور به Ovid 43 قبل از میلاد تا 18 بعد از میلاد :نخستین كسی بود كه به زبان لاتینی درباره ققنوس نوشت:
چه بسیار مخلوقاتی كه امروزه بر روی زمین راه می روند ولی در ابتدا به شكل دیگری بوده اند. فقط یك موجود هست كه تا ابد همان طور باقی می ماند یعنی طی سال ها بی آن كه عمری بر او بگذرد به همان شكل اولیه دگر بار متولد می شود و آن پرنده ای است كه آشوری ها یا به تعبیر برخی منابع احتمالا سوری ها یا فنیقی ها آن را ققنوس می نامند. دانه و علف معمولی نمی خورد، ولی از عصاره میوه ها و از ادویه خوشبوی كمیاب می خورد. وقتی 500 ساله شد بر بالای نخل بلندی آشیان می سازد و با چنگالش از مرغوب ترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستر می سازد و بعد می میرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست می رود، و داستان چنین ادامه می یابد كه سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس كوچكی سر بر می كشد تا آن طور كه می گویند 500 سال دیگر زندگی كند و در آن زمان كه پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا كرد تخت و آشیانش را كه مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حركت در می آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع می كند، همان جایی كه در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش می درخشد
رومیان دیگر از جمله Pliny تا 79 میلادی، Tactius تا 117 میلادی، Solinus قرن سوم میلادی، و Claudiun اواخر قرن چهارم تا اوایل قرن پنجم میلادی هر یك شرح مفصلی در مورد ققنوس نوشته اند. روحانیون مسیحی نیز افسانه ققنوس را به اشكال مختلف و با تعابیری در جهت باورهایشان نوشته اند و به آن شاخ و برگ داده اند. از جمله St. Clement در روم حدود سال های 90 تا 99 میلادی نوشت:
"از جسد ققنوس كرمی به وجود می آید كه پس از رشد كردن بال در می آورد و آشیانی را كه استخوان های سلفش در آن است از سرزمین مصر به شهر آفتاب می آورد و كشیشان حساب سال ها را می كنند تا آن پانصدمین سال باشد. شگفتا كه خالق این جهان به آنان كه با ایمان راسخ در خدمتش بوده اند، ولو یك پرنده، عمر دوباره می بخشد."
روحانی دیگر Tertullian متولد 150 تا 160 میلادی با تاكید بر این كه در هر زمان فقط یك ققنوس وجود دارد و هم اوست كه می رود و باز می گردد، این پرنده را شاهد زنده برای رستاخیز جسمانی نوع بشر می دانست. بعدا Lactantius متولد 250 و متوفی بعد از 317 میلادی، كه معلم Cripsus پسر كنستانتین بود، ققنوس را اثباتی برای زندگی پس از مرگ تلقی می كرد. لاكتانتیوس مطالب بسیار به افسانه ققنوس افزود كه در واقع پایه بسیاری از داستان های بعدی در مورد ققنوس گردید. وی در پایان مقاله خودمینویسد:
تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن كه بتواند زاده شود ابتدا می خواهد كه بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از بركت مرگ به دست آورده است
در زمان لاكتانتیوس، بر روی سكه های كنستانتین و پسران او ققنوس نقش گردید. Rufinus متولد 344 :میلادی که یک روحانی مسیحی بود در سال 408 میلادی نوشت
در حالی كه ققنوس بدون جفت گیری می زاید و زاده می شود، چرا باید آبستنی مریم باكره و بكرزایی او برای ما شگفت انگیز باشد؟
و بالاخره روحانی دیگری به نام سن گریگوری 538 تا 593 میلادی در كتابی تحت عنوان "عجایب :هفتگانه" كه در آن ققنوس در مرتبه سوم قرار داشت نوشت
معجزه ققنوس را باید برهان روشنی بر معاد جسمانی انسان دانست، انسانی كه از خاك به وجود آمده و به ذرات خاك تبدیل می شود و با صور اسرافیل دوباره از همین ذرات بر خواهد خاست

طول عمر ققنوس را در نخستین منابع 500 سال گفته بودند در حالی كه لاكتانتیوس و كلادین آن را هزار سال، سولینوس حداكثر 12954 سال، پلینی 540 سال و تاكیتوس 1461 سال دانسته اند. ادبیات قرون وسطی، به ویژه متون كلیسا، نیز سرشار از اشارات و مضامین مربوط به ققنوس است و طول وتفصیلی كه طی قرون به آن داده اند اصل اسطوره را دو چندان شگفت آور جلوه می دهد. آثار نویسندگان و شاعران قرون جدید و معاصر در مغرب زمین كه در آن ها به ققنوس اشاره رفته نیز بسیار زیاد است. از مجموع :این مطالب می توان دو روایت كلی برای ققنوس ارائه داد
الف - یكی آن كه از بدن بی جان والدش به وجود می آید و جسد والدش را به شهر هلیوپولیس می برد و در قربانگاه معبد آفتاب می سوزاند،
ب - دیگر آن كه ققنوس در تلی از چوب و خاشاك خوشبو آتش می افكند، بال می زند و شعله می افروزد، خود در آتش می سوزد و از خاكسترش ققنوسی دیگر زاده می شود. بطور خلاصه، "ققنوس در آتش می سوزد و دیگر بار از خاكستر خود زاده می شود". در زبان انگلیسی مثلی است كه "هر آتشی ممكن است ققنوسی در بر داشته باشد. Any fire might contain a phoenix . ، مشابه این بیت از سعدی که: هر بیشه گمان مبر که خالیست / شاید که پلنگ خفته باش

در خلال بحث پیرامون اسطوره ققنوس غالبا پای دو سه واژه و مفهوم دیگر نیز به میان می آید كه به جهت تشابه در لفظ و ارتباط با موضوع به توضیح آن ها پرداخته می شود

●نخل را در زبان یونانی Phoenix و به عبری Phenice می نامند. اسم جنس این درخت در گیاهشناسی Phoenix نخل خرما = Phoenix dactylifera می باشد. علاوه بر تشابه اسمی، برگ نخل كه مستقیما از تنه درخت می روید، كاملا شبیه به بادبزن است و با بال و بال زدن ققنوس در برافروختن آتش بی شباهت نیست. همچنین برگ نخل به خورشید و اشعه آن شباهت دارد. ضمنا نخل های جوان به طور طبیعی در پای نخلِ مادر ققنوس وار سر بر می آورند و عمری طولانی می كنند. متون مذهبی قرون وسطی غالبا ققنوس را به صورت نشسته بر روی نخل نشان می دهند. به درستی معلوم نیست كه درخت و پرنده كدام یك از دیگری نام گرفته است

●هردوت به پرنده اسطوره ای دیگری در مصر باستان اشاره می كند به نام بنو كه امروزه آن را با الفبای لاتین به اشكال bennu ، benu ، ben.w و bn.w می نویسند. افسانه بنو كاملا شبیه به ققنوس بوده است: در آتش می سوخته، دگر بار تولد می یافته، به شهر هلیوپولیس پرواز می كرده ومبدا سال و تاریخ جدید بوده است. در یكی از نقوش مصر باستان چنین آمده كه "من بنو هستم كه خودش را به وجود می آورد و عطر و بخور به الهه رستاخیز می دهد." بنو در مصر یك اسطوره خورشیدی بوده با این تفاوت با ققنوس كه بنو در نقاشی های مصری به صورت یك پرنده آبی و به شكل مرغ ماهیخوار نشان داده شده است و نكته جالب آن كه كلمه بنو نیز مانند ققنوس به هر دو معنی نام پرنده و نخل خرما بوده است.

● Phoenicia یا فنیقیه نام كشوری باستانی بوده كه به صورت نواری باریك در ساحل مدیترانه، در غرب لبنان كنونی، قرار داشته است. فنیقیه معرب اسمی است كه یونانی ها به این سرزمین داده بودند و به معنی الهه آفتاب سرخ است. ققنوس در زبان یونانی به معنی رنگ سرخ یا ارغوانی است و فنیقی ها را مبتكر و سازنده این رنگ می دانند. کلمه Phoenicean هم به معنی فنیقی (اهل فنیقیه) و هم صفت مربوط به رنگ سرخ یا ارغوانی است. بنابراین، نام این سرزمین و معنی آن، وجود شهر آفتاب (بعلبك) در آن جا، و بال و پر سرخرنگ یا ارغوانی ققنوس با هم بی ارتباط به نظر نمی رسند. برخی ققنوس را پرنده ارغوانی و پرنده فنیقیایی هم نامیده اند .
در تاریخ اساطیر و ادبیات باستان، این پرنده افسانه ای با قو مشابهات و مشتركات بسیار دارد .
برخی معتقدند كه اسطوره ققنوس از قو پدید آمده و نوای ققنوس را در زمان مرگ همانند سرودی می دانند كه بنا بر اساطیر یونانی قو برای آپولون خوانده بود. از سقراط نقل است كه "من از قو كمتر نیستم كه چون از مرگش آگاه شود، آوازهای نشاط انگیز می خواند و با شادی و طرب می میرد". در زبان فرانسه، آخرین تالیف زیبای یك نویسنده را "آواز قو" می نامند. شاید از همه چشمگیرتر تشابه لفظ ققنوس با نام علمی جنس قو در پرنده شناسی Cygnus ، با نام قو در زبان یونانی koknus و با نام قو در فارسی باشد.

در ادبیات معاصر ایران چند باری به ققنوس اشاره شده است
از آن جمله نیمایوشیج با استعاره ققنوس حال و وضع خود را بیان کرده است

ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد
بر گِرد او، به هر سر شاخی، پرندگان
.
بانگی بر آرد از ته دل سوزناك و تلخ
كه معنیش نداند هر مرغ رهگذر
وانگه ز رنج های درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش می افكند
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ
خاكستر تنش را اندوخته ست مرغ
پس جوجه هاش از دل خاكسترش به در

در شعر نیما، خیزران یا نی کنایه از قلم است و فرد نشستن بر سر آن توصیف یكه و تنها بودن او در شعر نوست. نیما به اشاره می گوید که شعر نو برای بسیاری ناآشناست. او سرانجام با رنج درون می سوزد، با این امید كه پویندگان راهش ققنوس وار در آینده سر بر آورند و به كار او حیات جاوید بخشند.
از دکتر شفیعی كدكنی است که:
در آنجای كه آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا كجا ققنوس بال افشان كند در آتشی دیگر
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر

احمد شاملو دفتر شعری دارد با عنوان ققنوس در باران 45-1344، ولی شعری با این عنوان در آن دفتر نیست و در چاپ های موجود نیز مقدمه ای بر دفتر که تسمیه آن را توجیه کند وجود ندارد، و بالاخره نمایشنامه ققنوس است از محمود دولت آبادی. به رغم این اشارات، طی هزار سال شعر فارسی، از رودكی تا فروغی بسطامی، ققنوس یا دیگر صُور نگارش آن ققنس، قوقنس، قوقنوس و قوقینوس فقط در یك شعر از عطار در منطق الطیر مضمون قرار گرفته است
احتمالا به این دلیل که ققنوس یك اسطوره ایرانی نیست. عبارات کوتاهی که در مورد این مرغ افسانه ای در منابع مختلف آنندراج، برهان قاطع، لغت نامه دهخدا، فرهنگ معین و ... آمده در لفظ و معنی به نقل از یكدیگرند و از چند و چون این اسطوره و سابقه آن در تمدن های مصر و یونان و روم کمترین رد پایی بدست نمی دهند و شگفتا كه هیچ یك از آنان به اثر منحصر به فرد فارسی از عطار اشاره ای ندارند.

عارف بزرگ و نامی فریدالدین عطار نیشابوری شعر عارفانه ای در منطق الطیر زیر عنوان حکایت مرگ ققنوس دارد كه حتی مولفان خارجی از آن نام می برند .
ابتدا چکیده ای از این حکایت بصورت نثر آورده می شود: ققنوس یا به شیوه نگارش در دیوان عطار ققنس مرغی است عجیب از هندوستان ، دارای منقاری سخت و دراز، با تقریبا صد سوراخ، ثقبه كه هر سوراخ آن، مانند نی، آوایی دگر دارد. ققنوس تنها و بی جفت است و نغمه حزین او حیوانات دیگر را بیخود و بی قرار می كند. دانشمندی علم موسیقی را از آوای او فرا گرفت.
نزدیك به هزار سال عمر می كند و زمان مرگ خود را به خوبی می داند. در وقت مرگ هیزم فراوان گرد می آورد، آوازهای بسیار حزین از دل پر خون می خواند، دیگر حیوانات به دورش جمع می شوند و برخی در برابرش جان می دهند، در دم آخر چنان سخت بال بر هم می زند كه از آن آتش می جهد و او را با انبوه هیزم به آتش می كشد، بعد می سوزد و به كلی خاكستر می شود، و از میان خاكستر بچه ققنوسی پدید می آید، و چه كس تا كنون زاییدن پس از مردن را دیده است؟
ققنوس در پس عمری طولانی با رنج و درد، بی یار و فرزند، تنها و بی پیوند، بالاخره عمرش به سر می رسد و اجل او را می گیرد. در سراسر عالم هیچ كس را از مرگ رهایی نیست و عجیب آن كه هیچ كس را هم قصد و رغبتی به آن نیست. مرگ سخت و قسی است ولی باید با نرمی با آن رو به رو شد، و شاید در میان همه كارها از همه سخت تر همین باشد.

این نكته نیز درخور توجه است كه عطار بر مبنای این اعتقاد كه همگان طعم مرگ را می چشند
كل نفس ذائقة الموت، در مقابل این باور دیرینه اقوام و ملل مختلف كه طی قرون و اعصار ققنوس را نماد و نماینده حیات جاودان می دانستند، تنها كسی است كه در آن زمان با صراحت و روشنی ققنوس را فانی و بچه ققنوس سر از خاكستر برآورده را زاده او، نه خود او، می داند و در ابیات آخر شعر بر همه گیر بودن مرگ و ضرورت آمادگی برای مقابله با مرگ تاكید می كند.


حكایت مرگ ققنس

هست ققنس طرفه مرغی دلستان * موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز * همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قرب صد سوراخ در منقار اوست * نیست جفتش طاق بودن كار اوست
هست در هر ثقبه آوازی دگر * زیر هر آواز او رازی دگر
چون به هر ثقبه بنالد زار زار * مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار
جمله پرّندگان خامش شوند * در خوشی بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت * علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بُوَد قرب هزار * وقت مرگ خود بداند آشكار
چون ببُرّد وقت مردن دل ز خویش * هیزم آرد گرد خود ده خرمه بیش
در میان هیزم آید بی قرار * در دهد صد نوحه خود زار زار
پس بدان هر ثقبه ای از جان پاك * نوحه ای دیگر بر آرد دردناك
چون كه از هر ثقبه هم چون نوحه گر * نوحه دیگر كند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ * هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرّندگان * وز خروش او همه درندگان
سوی او آیند چون نظارگی * دل ببرند از جهان یكبارگی
از غمش آن روز در خون جگر * پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاری او حیران شوند * بعضی از بی قوتی بی جان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او * خون چكد از ناله جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یك نفس * بال و پر بر هم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او * بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی * پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند * بعد از اخگر نیز خاكستر شوند
چون نماند ذره ای اخگر پدید * ققنسی آید ز خاكستر پدید
آتش آن هیزم چو خاكستر كند * از میان ققنس بچه سر بر كند
هیچ كس را در جهان این اوفتاد * كو پس از مردن بزاید یا بزاد؟
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند * هم بمیری هم بسی كارت دهند
سال ها در ناله و در درد بود بی ولد * بی جفت فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت * محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخرالامرش اجل چون یاد داد * آمد و خاكسترش بر باد داد
تا بدانی تو كه از چنگ اجل كس * نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق كس بی مرگ نیست * وین عجایب بین كه كس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالم است * گردن آن را نرم كردن لازم است
گر چه ما را كار بسیار اوفتاد * سخت تر از جمله این كار اوفتاد


 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


درود بارون گرامی

از دید من ققنوس از فرهنگ ما ایرانیان به مصر و یونان رفته است. ققنس یا ققنوس همان موسیقار (که خود ریشه-ی واژه-ی موسیقی می باشد) است. موسیقار در ایران سیمرغ بوده است و سیمرغ همان خداست. در ایران نامهای هما و سیمرغ و سمندر و ققنوس و رخ و شهباز همه و همه نامهای یک خدا هستند که در جاهای گوناگون ایران، با نامهای گوناگون شناخته شده است. مرغ بودن این خدا از آن روی است که خدا جای نوزایی و رستاخیز است و واژه-ی مرغ از مر + غه می آید که همان جای از نو نو شدن است.
آنچه که در ققنس بسیار ویژه است منقار اوست و نوایی که از آن سر می دهد. اگر به برهان قاطع به واژه-ی موسیقار نگاه کنیم، می بینیم:

۱ - سازیست که آن را نی های بزرگ وکوچک باندام مثلث به هم وصل کرده اند .
۲ - سازیست که درویشان دارند (خود واژه صوفی، به معنای نائیست، چون صوف = سوف هنوز درایران به نی گفته میشود )
۳ - سازیست که شبانان مینوازند ( توتک ، پیشه )
۴ - نام پرنده ایست که درمنقاراوسوراخهای بسیاری هست و ازآن سوراخها آوازهای گوناگون برمیآید و موسیقی ازآن ماءخوذاست



این پرنده همان ققنس است. ریشه-ی ققنس از واژه-ی کوخ + نوس است. امروزه از نوس در زبان انگلیسی nose را داریم و در زبان آلمانی Nase را که می شود بینی یا نای و کوخ همان لوخ و دوخ و روخ است که در جای جای ایران به معنای نی است. پس ققنس می شود مرغی که منقارش نی است و این درست همان سیمرغ است. این تصویر نخستین بار در گرشاسب نامه-ی اسدی آمده است و سپس در منطق الطیر عطار. گرچه نام ققنوس به صورت ققنس نخستین بار در سروده-ی عطار دیده شده است، ولی تصویر این پرنده در جای جای ایران بارها در اسطوره-های ایرانی به چشم می خورد. نامهای گوناگون همه از یک خدا سخن می رانند! سیمرغ!

سیمرغ که همان ققنس است همان موسیقار است. آموزگار نیز از همین واژه-ی موسیقار آمده است همان موسایا کردی است که میشود دانش آموخته و آموزش یافته. آ موسه کار = موسیقار = آموزگار است. می بینیم که موسه در کردی و موسی در عربی همان تیغ ریش تراشی است که در گذشته آن را از نی می ساختند و امروز در بلوچی به سلمانی می گویند نایی. همانندی ها و پیوستگی های نی و نای و مرغ و خدا و آموزگار و موسیقی در جای جای ایران بسیار است و چنین چیزی را در زبانهای مصری و یونانی نمی بینیم. این خود نشان می دهد که آنها به یکباره این واژه را از ما پذیرفتند و ما این واژه را بارها و بارها دگرگون کردیم و هربار باز
آن را به کار بردیم.

بشنو از نی چون حکایت می کند!


سپاسگزارم
 
آخرین ویرایش:
بالا