دختر کوچولویی بود با مادر و پدرش،
مدتی بعد یه پسر به جمع خانواده اضافه شد.
چند روز که از تولد نوزاد گذشت،
دخترک به مامان و باباش اصرار کرد که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودی کنه و بلایی
سر داداشش بیاره. دخترک اونقدر اصرار کرد که اونا تصمیم
گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دخترکوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم می ره ...
مدتی بعد یه پسر به جمع خانواده اضافه شد.
چند روز که از تولد نوزاد گذشت،
دخترک به مامان و باباش اصرار کرد که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودی کنه و بلایی
سر داداشش بیاره. دخترک اونقدر اصرار کرد که اونا تصمیم
گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دخترکوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم می ره ...