«اريك برن» روانپزشك معروف، روش تحليل رفتار متقابل در روانشناسي نوين را ابداع كرد و مورد توجه زيادي قرار گرفت. اين روش، اين است كه شخصيت انسان داراي سه جنبه است كه جنبههاي سهگانه، «والد»، «كودك» و «بالغ» ناميده ميشود.
فرويد، تلويحاً به بخش كودك درون، قبل از ابداع مكتب تحليل رفتار متقابل به شرح زير اشاره كرد:
در تابستان سال ١٩٢٠، «گوردون آلپورت»، پس از دريافت ليسانس از دانشگاه هاروارد به وين رفت و تقاضاي ملاقات با فرويد را كرد. فرويد درخواست او را پذيرفت و روز ملاقات، او را به اتاق كارش هدايت كرد و بدون آنكه چيزي بگويد منتظر نشست تا آلپورت، سر صحبت را باز كند. آلپورت كه راهي براي باز كردن سر صحبت نيافته بود به نقل واقعهاي پرداخت كه هنگام آمدن به منزل فرويد در اتوبوس ديده بود. ماجرا، ترس پسر چهارده سالهاي از كثيفي بود. پسربچه همه چيزهايي را كه پيرامونش بود كثيف ميدانست و تمام مدت با گله و شكايت به مادرش ميگفت: «من نميخواهم اينجا بنشينم، نگذار آن مرد كثيف كنار من بنشيند، مادر، به نظر آلپورت، مستبد، مسلط و كاملاً شسته رفته و به اصطلاح «اتوكشيده» ميآمد و به اين ترتيب آلپورت پنداشت كه علت هراس كودك از كثيفي، آشكار است. پس از پايان داستان آلپورت باز سكوت حكمفرما شد و فرويد همچنان به آمريكايي تر و تميز و موقرنما خيره شده بود سپس پرسيد: «پسر كوچولو خودتان بوديد؟»
در اينجا مشخص است كه اين دانشمند جوان با كودك درون خود، به مشاهدات خويش در اتوبوس، واكنش نشان ميداده است؛ در واقع رفتار آن پسربچه، كشمكشها و ترسهاي دروني او را فاش ميكرده است.
«كودك»، آن جنبهاي از انسان است كه واكنشها و پاسخهاي كودك به جهان برون را تشكيل ميدهد. چون انسان در زمان طفوليت ضعيف و ناتوان است و نميتواند حالات و خرسنديهاي خود را بيان كند، به همين خاطر به محركها و رويدادهاي بروني به وسيله احساس پاسخ ميگويد و اين احساسها در درون او ضبط ميشوند و «كودك درون» ناميده ميشوند، يعني احساسهاي او به آنچه ميبيند يا ميشنود. به اين جهت، شرايط محيطي نامناسب و نابهنجار ممكن است در او احساسها و زخمهاي رواني پديد آورد كه يك عمر موجب گرفتاري او و اختلالات شخصيتي وي شوند. به اين دليل كه كودك ناتوان و ضعيف، همواره مستعد است كه حق را به جانب بزرگترها بدهد، ولو آنكه رفتار آنها ظالمانه و نابهنجار باشد و از اين جهت، هميشه خود را فردي گناهكار و نادان ميداند كه مستحق تنبيه شدن و محتاج ادب شدن است.
البته در كودك، منبع سرشاري از استعدادهاي مثبت وجود دارد؛ مانند سرزندگي، خودانگيختگي، ابداع، خلاقيت و غيره كه همچون گنجينهاي در درون كودك نهفته است.
كودكي كه ما در زمان گذشته بودهايم با همه استعدادهاي مثبت فوق و نيز صفات منفي مانند درد و رنج، خشم و كينه، برآشفتگي، خجالت، تحقير، سردرگمي و غيره به هنگام بزرگسالي در درون ما موجود است و اين ضبطها گاه و بيگاه باز نواخته ميشوند و زندگي ما را تحت تأثير قرار ميدهند. به اين لحاظ، اگر در بزرگسالي اين كودك درون آرام و در وجود انسان ادغام شود، ميتواند موجب خلاقيتها و منشأ لذتهاي طبيعي باشد، در غير اين صورت باعث نابهنجاريهاي شخصيت و اختلافات رواني ميشود. رفتارهاي كودكانه و لجاجتهايي كه بزرگسالان در برخي مواقع بروز ميدهند، در واقع جوش و غليان كودك درون است.
«بالغ»، به جنبهاي از انسان گفته ميشود كه سعي در برخورد با مسائل جهان برون با نيروي آگاهي خود ميكند و ميكوشد اطلاعات جمعآوري شده را ادغام و پردازش كند و صحت و سقم آنها را با ذهن خود بسنجد و در اينجا، مغز مانند يك كامپيوتر عمل ميكند و ميتواند تفاوت بين آنچه به او آموخته شده و يافتهها و احساسهاي خود را تميز دهد و آنها را نقد كند. اين جنبه از تفكر كودك، پس از دهماهگي آغاز به كار ميكند و اين هنگامي است كه رفتهرفته از يك موجود منفعل به موجودي فعال بدل ميشود و درمييابد صرفاً يك موجود واكنش كننده به جهان خارج نيست و سعي در كشف، درك و فهم ماهيت اشياء، پديدهها، رفتارها و شركت فعال در كشف حقايق جهان ميكند. از طريق بلوغ، انسان ميتواند حقايق زندگي را آنگونه كه به او ياد داده شده يا آنچه را كه احساس ميكند، از آنگونه كه خودش كشف و استنباط ميكند، تميز دهد. در كل، وظيفه بالغ اين است كه اطلاعات «والد» را بررسي كند تا بداند آيا اين اطلاعات هنوز معتبرند و يا قديمي هستند و بايد بهنگام شوند و نيز اطلاعات كودك بايد (احساسها) را بسنجد تا بداند آيا اين احساسها معقول و مناسب با زمان و مكان هستند يا نه.
مولانا براي تشريح جنبه «والد»، مثال آن مرغ خانگي را ميآورد كه زيرا او تخم اردك ميگذارند و جوجهها اردك، اما مادر مرغ است و جوجهها به تقليد مادر در خشكي راه ميروند و جرأت ورود به آب و شنا كردن را ندارند.
تخم بطي، گرچه مرغ خانگي
زير پر خويش كردت دايگي
مادر تو بط آن دريا بدست
دايهات خاكي بد و خشكيپرست
و او را پند ميدهد كه مادر واقعي تو (جنبه بالغ)، درياست و ميل واقعي تو درياست و اين ميل خشكي جز تقليدي منفعل (جنبه والد) نيست:
ميل دريا كه دل تو اندرست
آن طبيعت جانت را از مادر است.
اين ميل كاذب را رها بنما و شهامت كن و به دريا وارد شو (بالغ خود را درياب):
ميل خشكي مر تو را دايه است
دايه را بگذار كوبد رايه است
دايه را بگذار بر خشك و وبران
اندرآ در بحر معني چون بطان
و اگر جنبه والد تو، تو را از آب ترساند، گوش مده و به طبيعت خود بازگرد و به نيروهاي اصيل خود (جنبه بالغ) متصل شو:
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوي دريا ران شتاب
تو بطي بر خشك و بر تر زندهاي
ني چو مرغ خانه، خانه گندهاي
مولانا سپس اين تمثيل را به جسم و روح انسان ربط ميدهد و بدن را بعد حيواني و مادي و روح را بعد ملكوتي و غيرمادي ميداند كه اولي، مانند مرغ خانگي پيرو قوانين زمين خاكي مادي است و دومي پيرو قوانين معنوي.
تو به تن حيوان به جاني از ملك
تا روي هم بر زمين هم بر فلك
بُعد جسمي انسان چون پيرو قوانين مادي است، اسير است و فرصت سير و سلوك چنداني ندارد و بيش از مقدار معيني نميتواند بدود، بجهد، نقل مكان كند، گرسنه بماند، تحمل درد و رنج كند و يا لذت ببرد. اما بُعد رواني آدمي ميتواند در همهجا سير كند، موانع را بكشد، افقهاي ناشناخته را درنوردد، به قلمروهاي دوردست دست يابد، رنج را تحمل كند يا لذت فراوان ببرد:
قالب خاكي فتاده بر زمين
روح او گردان بر اين چرخ برين
و از طريق «بالغ» است كه انسان ميتواند از تفكر اصيل و دست اول زندگي برخوردار شود و حقايق زندگي را كشف كند و بدل به انساني برجسته و شايسته شود:
از پدر و زمادر اين بشنيدهاي
لاجرم غافل در اين پيچيدهاي
گر تو بيتقليد از آن واقف شدي
بينشان بيجاي چون هاتف شدي
و نه زندگي از طريق تفكر ديگران و تكرار و تقليد منفعل كه از ويژگيهاي «والد» است:
تو ز طفلي چون سببها ديدهاي
در سبب از جهل برچسبيدهاي
و از انسان، فردي عادي ميسازد كه پا را از امور عادي و مبتذل زندگي فراتر نميگذارد و ذهن او قادر نيست به فراسوي اين سنتها و عادات رايج جامعه بينديشد. همانند آن جوجه اردك كه اگر از مادر (مرغ) پيروي ميكرد، هرگز جرأت پا نهادن به آب يا پرواز در آسمانها را نداشت و تمامي عمر خود را با تقليد از مادر در خشكي ميگذراند.
اين «بالغ» بالقوه با ما همراه و حاضر است، تنها كافي است به آن متصل شويم:
ما همه مرغ آبيانيم اي غلام
بحر ميداند زبان ما تمام
اما احكام «والد» ديد ما را نسبت به آن كور و بينش ما را مسدود ميكند:
آن سليمان پيش جمله حاضر است
ليك غيرت چشمبند و ساحر است
و حالات و احساسهايي داريم كه خود دليل آن را نميدانيم (احكام والد):
با سببها از مسبب غافلي
سوي اين روپوشها زان مايلي
و در غياب احكام «والد» و فقدان «بالغ» رشد يافته، احساس تنهايي و سردرگمي ميكنيم:
چون سببها رفت بر سر ميزني
ربّنا و ربّناها ميكني
رب همي گويد برو سوي سبب
چون ز صنعم ياد كردي اي عجب؟
اما اگر به «بالغ» وصل شويم و با آن همراه و همساز شويم به روشنبيني ميرسيم (سليمان در اينجا نماينده بالغ است):
با سليمان پاي در دريا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
و از اين طريق است كه آدمي در عوض آنكه مقهور معلولها شود، علتها را ميجويد و كشف ميكند، چون ديگر در دنيايي ناشناخته و مبهم زيست نميكند و زندگي براي او معضل و معما نميشود و در وحشت از زندگي غرق نميشود و از لذت زندگي بهره ميجويد و كام ميگيرد:
آنكه بيند او مسبب را عيان
كي نهد دل بر سببهاي جهان؟
و نه كسي كه تنها سببها را ميبيند و از منشأ و مسبب ناآگاه است، بنابراين هميشه سردرگم و سرگشته است:
مركب همت سوي اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
كنفوسيسوس ميگويد: «انسان شريف و آزاده همواره صبور و آرام است، زيرا ضرورت حادثات جهان را ميشناسد، اما انسان عامي تنها بازي شانس و اقبال را ميبيند، لذا هميشه سرگشته و پريشان است.»
«والد»، آن بخش از شخصيت است كه از طريق تعليمات بروني و آموخته از ديگران، در ذهن كودك جاي ميگيرد. «اين ديگران» شامل «همه بزرگترها» و «از ما بهتران كودك» هستند و مشتمل بر پدر و مادر و يا جانشينهاي آنها مانند عمو، دايي، خاله، عمه، خواهر يا برادر بزرگتر و دوستان خانوادگي، فرهنگ جامعه، مذهب، مربي كودكستان و غيره ميشوند. كودك، اين آموزشها و اطلاعات را بدون تبعيض، تشخيص و تصحيح به ذهن ميسپارد و در صحت آنها ترديد نميكند، زيرا توانايي درك و فهم معاني آنها را ندارد و آنها را حقيقت محض و بدون چون و چرا فرض ميكند كه احكام و رفتارهايي مطلق هستند كه از سوي بزرگترها صادر ميشوند، و متضمن سلامت و ايمني هستند و كليه گفتارها، كردارها، اخطارها و قوانين را دربر ميگيرند. در جنبه «والد» شخصيت همچنين ظلمها، اخطارها و جفاها، امر و نهيها، محبتها، نوازشها، خندهها، روي ترش كردنها، ستيزهجوييها، همگي همچون نوار ضبط صوت در ضمير كودك ثبت ميشوند و در تمام طول عمر انسان گاه و بيگاه باز نواخته ميشوند و رفتار انسان بالغ را تحت تأثير قرار ميدهند.فرويد، تلويحاً به بخش كودك درون، قبل از ابداع مكتب تحليل رفتار متقابل به شرح زير اشاره كرد:
در تابستان سال ١٩٢٠، «گوردون آلپورت»، پس از دريافت ليسانس از دانشگاه هاروارد به وين رفت و تقاضاي ملاقات با فرويد را كرد. فرويد درخواست او را پذيرفت و روز ملاقات، او را به اتاق كارش هدايت كرد و بدون آنكه چيزي بگويد منتظر نشست تا آلپورت، سر صحبت را باز كند. آلپورت كه راهي براي باز كردن سر صحبت نيافته بود به نقل واقعهاي پرداخت كه هنگام آمدن به منزل فرويد در اتوبوس ديده بود. ماجرا، ترس پسر چهارده سالهاي از كثيفي بود. پسربچه همه چيزهايي را كه پيرامونش بود كثيف ميدانست و تمام مدت با گله و شكايت به مادرش ميگفت: «من نميخواهم اينجا بنشينم، نگذار آن مرد كثيف كنار من بنشيند، مادر، به نظر آلپورت، مستبد، مسلط و كاملاً شسته رفته و به اصطلاح «اتوكشيده» ميآمد و به اين ترتيب آلپورت پنداشت كه علت هراس كودك از كثيفي، آشكار است. پس از پايان داستان آلپورت باز سكوت حكمفرما شد و فرويد همچنان به آمريكايي تر و تميز و موقرنما خيره شده بود سپس پرسيد: «پسر كوچولو خودتان بوديد؟»
در اينجا مشخص است كه اين دانشمند جوان با كودك درون خود، به مشاهدات خويش در اتوبوس، واكنش نشان ميداده است؛ در واقع رفتار آن پسربچه، كشمكشها و ترسهاي دروني او را فاش ميكرده است.
«كودك»، آن جنبهاي از انسان است كه واكنشها و پاسخهاي كودك به جهان برون را تشكيل ميدهد. چون انسان در زمان طفوليت ضعيف و ناتوان است و نميتواند حالات و خرسنديهاي خود را بيان كند، به همين خاطر به محركها و رويدادهاي بروني به وسيله احساس پاسخ ميگويد و اين احساسها در درون او ضبط ميشوند و «كودك درون» ناميده ميشوند، يعني احساسهاي او به آنچه ميبيند يا ميشنود. به اين جهت، شرايط محيطي نامناسب و نابهنجار ممكن است در او احساسها و زخمهاي رواني پديد آورد كه يك عمر موجب گرفتاري او و اختلالات شخصيتي وي شوند. به اين دليل كه كودك ناتوان و ضعيف، همواره مستعد است كه حق را به جانب بزرگترها بدهد، ولو آنكه رفتار آنها ظالمانه و نابهنجار باشد و از اين جهت، هميشه خود را فردي گناهكار و نادان ميداند كه مستحق تنبيه شدن و محتاج ادب شدن است.
البته در كودك، منبع سرشاري از استعدادهاي مثبت وجود دارد؛ مانند سرزندگي، خودانگيختگي، ابداع، خلاقيت و غيره كه همچون گنجينهاي در درون كودك نهفته است.
كودكي كه ما در زمان گذشته بودهايم با همه استعدادهاي مثبت فوق و نيز صفات منفي مانند درد و رنج، خشم و كينه، برآشفتگي، خجالت، تحقير، سردرگمي و غيره به هنگام بزرگسالي در درون ما موجود است و اين ضبطها گاه و بيگاه باز نواخته ميشوند و زندگي ما را تحت تأثير قرار ميدهند. به اين لحاظ، اگر در بزرگسالي اين كودك درون آرام و در وجود انسان ادغام شود، ميتواند موجب خلاقيتها و منشأ لذتهاي طبيعي باشد، در غير اين صورت باعث نابهنجاريهاي شخصيت و اختلافات رواني ميشود. رفتارهاي كودكانه و لجاجتهايي كه بزرگسالان در برخي مواقع بروز ميدهند، در واقع جوش و غليان كودك درون است.
«بالغ»، به جنبهاي از انسان گفته ميشود كه سعي در برخورد با مسائل جهان برون با نيروي آگاهي خود ميكند و ميكوشد اطلاعات جمعآوري شده را ادغام و پردازش كند و صحت و سقم آنها را با ذهن خود بسنجد و در اينجا، مغز مانند يك كامپيوتر عمل ميكند و ميتواند تفاوت بين آنچه به او آموخته شده و يافتهها و احساسهاي خود را تميز دهد و آنها را نقد كند. اين جنبه از تفكر كودك، پس از دهماهگي آغاز به كار ميكند و اين هنگامي است كه رفتهرفته از يك موجود منفعل به موجودي فعال بدل ميشود و درمييابد صرفاً يك موجود واكنش كننده به جهان خارج نيست و سعي در كشف، درك و فهم ماهيت اشياء، پديدهها، رفتارها و شركت فعال در كشف حقايق جهان ميكند. از طريق بلوغ، انسان ميتواند حقايق زندگي را آنگونه كه به او ياد داده شده يا آنچه را كه احساس ميكند، از آنگونه كه خودش كشف و استنباط ميكند، تميز دهد. در كل، وظيفه بالغ اين است كه اطلاعات «والد» را بررسي كند تا بداند آيا اين اطلاعات هنوز معتبرند و يا قديمي هستند و بايد بهنگام شوند و نيز اطلاعات كودك بايد (احساسها) را بسنجد تا بداند آيا اين احساسها معقول و مناسب با زمان و مكان هستند يا نه.
مولانا براي تشريح جنبه «والد»، مثال آن مرغ خانگي را ميآورد كه زيرا او تخم اردك ميگذارند و جوجهها اردك، اما مادر مرغ است و جوجهها به تقليد مادر در خشكي راه ميروند و جرأت ورود به آب و شنا كردن را ندارند.
تخم بطي، گرچه مرغ خانگي
زير پر خويش كردت دايگي
مادر تو بط آن دريا بدست
دايهات خاكي بد و خشكيپرست
و او را پند ميدهد كه مادر واقعي تو (جنبه بالغ)، درياست و ميل واقعي تو درياست و اين ميل خشكي جز تقليدي منفعل (جنبه والد) نيست:
ميل دريا كه دل تو اندرست
آن طبيعت جانت را از مادر است.
اين ميل كاذب را رها بنما و شهامت كن و به دريا وارد شو (بالغ خود را درياب):
ميل خشكي مر تو را دايه است
دايه را بگذار كوبد رايه است
دايه را بگذار بر خشك و وبران
اندرآ در بحر معني چون بطان
و اگر جنبه والد تو، تو را از آب ترساند، گوش مده و به طبيعت خود بازگرد و به نيروهاي اصيل خود (جنبه بالغ) متصل شو:
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوي دريا ران شتاب
تو بطي بر خشك و بر تر زندهاي
ني چو مرغ خانه، خانه گندهاي
مولانا سپس اين تمثيل را به جسم و روح انسان ربط ميدهد و بدن را بعد حيواني و مادي و روح را بعد ملكوتي و غيرمادي ميداند كه اولي، مانند مرغ خانگي پيرو قوانين زمين خاكي مادي است و دومي پيرو قوانين معنوي.
تو به تن حيوان به جاني از ملك
تا روي هم بر زمين هم بر فلك
بُعد جسمي انسان چون پيرو قوانين مادي است، اسير است و فرصت سير و سلوك چنداني ندارد و بيش از مقدار معيني نميتواند بدود، بجهد، نقل مكان كند، گرسنه بماند، تحمل درد و رنج كند و يا لذت ببرد. اما بُعد رواني آدمي ميتواند در همهجا سير كند، موانع را بكشد، افقهاي ناشناخته را درنوردد، به قلمروهاي دوردست دست يابد، رنج را تحمل كند يا لذت فراوان ببرد:
قالب خاكي فتاده بر زمين
روح او گردان بر اين چرخ برين
و از طريق «بالغ» است كه انسان ميتواند از تفكر اصيل و دست اول زندگي برخوردار شود و حقايق زندگي را كشف كند و بدل به انساني برجسته و شايسته شود:
از پدر و زمادر اين بشنيدهاي
لاجرم غافل در اين پيچيدهاي
گر تو بيتقليد از آن واقف شدي
بينشان بيجاي چون هاتف شدي
و نه زندگي از طريق تفكر ديگران و تكرار و تقليد منفعل كه از ويژگيهاي «والد» است:
تو ز طفلي چون سببها ديدهاي
در سبب از جهل برچسبيدهاي
و از انسان، فردي عادي ميسازد كه پا را از امور عادي و مبتذل زندگي فراتر نميگذارد و ذهن او قادر نيست به فراسوي اين سنتها و عادات رايج جامعه بينديشد. همانند آن جوجه اردك كه اگر از مادر (مرغ) پيروي ميكرد، هرگز جرأت پا نهادن به آب يا پرواز در آسمانها را نداشت و تمامي عمر خود را با تقليد از مادر در خشكي ميگذراند.
اين «بالغ» بالقوه با ما همراه و حاضر است، تنها كافي است به آن متصل شويم:
ما همه مرغ آبيانيم اي غلام
بحر ميداند زبان ما تمام
اما احكام «والد» ديد ما را نسبت به آن كور و بينش ما را مسدود ميكند:
آن سليمان پيش جمله حاضر است
ليك غيرت چشمبند و ساحر است
و حالات و احساسهايي داريم كه خود دليل آن را نميدانيم (احكام والد):
با سببها از مسبب غافلي
سوي اين روپوشها زان مايلي
و در غياب احكام «والد» و فقدان «بالغ» رشد يافته، احساس تنهايي و سردرگمي ميكنيم:
چون سببها رفت بر سر ميزني
ربّنا و ربّناها ميكني
رب همي گويد برو سوي سبب
چون ز صنعم ياد كردي اي عجب؟
اما اگر به «بالغ» وصل شويم و با آن همراه و همساز شويم به روشنبيني ميرسيم (سليمان در اينجا نماينده بالغ است):
با سليمان پاي در دريا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
و از اين طريق است كه آدمي در عوض آنكه مقهور معلولها شود، علتها را ميجويد و كشف ميكند، چون ديگر در دنيايي ناشناخته و مبهم زيست نميكند و زندگي براي او معضل و معما نميشود و در وحشت از زندگي غرق نميشود و از لذت زندگي بهره ميجويد و كام ميگيرد:
آنكه بيند او مسبب را عيان
كي نهد دل بر سببهاي جهان؟
و نه كسي كه تنها سببها را ميبيند و از منشأ و مسبب ناآگاه است، بنابراين هميشه سردرگم و سرگشته است:
مركب همت سوي اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
كنفوسيسوس ميگويد: «انسان شريف و آزاده همواره صبور و آرام است، زيرا ضرورت حادثات جهان را ميشناسد، اما انسان عامي تنها بازي شانس و اقبال را ميبيند، لذا هميشه سرگشته و پريشان است.»