مردم نمي توانند تنها زندگي كنند، به همنشين نياز دارند.
حتي نمي توانند با كسي زندگي كنند،
زيرا وقتي نتوانند تنها زندگي كنند،
چگونه مي توانند با ديگري زندگي كنند؟!
وقتي دو نفر كه هردو قادر به تنهازندگي كردن نيستند باهم ملاقات مي كنند،
آنوقت رنج هايشان فقط دوبرابر نمي شود، چندين برابر مي شود.
و چنين روي مي دهد: به نام ازدواج، دو نفر كه حتي نمي دانند چگونه تنها زندگي كنند،
به همديگر مي رسند.
آنوقت باهم زندگي كردن مسئله ي بيشتر هوشمند بودن است. هنر بيشتري نياز دارد.
به نظر من، ازدواج فقط وقتي مي تواند در اين زمين زيبا باشد كه مردم پيش از ازدواج،
از روند مراقبه عبور كرده باشند. وگرنه ازدواج هرگز زيبا نخواهد بود، زشت خواهد بود.
هوشمندان اين سرزمين بايد اين واقعيت را فهميده باشند: براي همين است كه ما پيشنهاد داده ايم كه بيست و پنج سال اول زندگي در" مكتب مرشد" gurukul سپري شود.
اين قدري عجيب به نظر مي رسد كه نخستين بيست و پنج سال زندگي، مردم در گوروكول
به مراقبه بپردازند، نيايش كنند، در عبادت گم شوند، ساكت بمانند، حقيقت را بجويند و از تنهايي خود لذت ببرند. بيست و پنج سال بايد بياموزند كه چگونه تنها باشند و چگونه از تنهابودن محظوظ شوند. اين مفهومي بسيار علمي است.
بيست و پنج سال دوم در ازدواج خواهد بود، زيرا كسي كه هنر تنها زندگي كردن را آموخته، حالا مي تواند گام بعدي را بردارد.
اينگونه آن را بفهميد: من در ساحل رودخانه اي نشسته ام. مردي در حال غرق شدن است
و فرياد مي كشد: "دارم مي ميرم! دارم مي ميرم! نجاتم بدهيد!"
يك انسان ديگري در نزديكي من نشسته است. او بلافاصله مي دود و به رودخانه مي پرد.
آنوقت من نيز بايد بدوم. بايد دو نفر را نجات بدهم، زيرا كسي كه به رودخانه پريد نيز شنا
نمي داند.
از او مي پرسم: "احمق! تو چرا پريدي؟"
مي گويد، "با ديدن اين مرد كه در حال مرگ بود، من فقط از ياد بردم كه شنا نمي دانم!"
گفتم: "تو اوضاع را پيچيده كردي. به جاي يكي بايد دو تا را نجات داد. تو موقعيتي خطرناك آفريدي."
هشياري كجاست! مردماني كه هشيار زندگي مي كنند كجا هستند؟!
براي نجات دادن مردم ، تو نخست بايد بداني كه چگونه شنا كني.
هوشمندان اين سرزمين گفته اند كه همه بايد بيست و پنج سال در گوروكول سپري كنند.
از آنجا خوشي تنها بودن را با خودت باز مي آوري. اينك مي توانيد با هم زندگي كنيد، زيرا اينك هردو لذت تنهابودن را مي شناسيد و هردو مي توانيد اين خوشي را با هم سهيم شويد. حالا
مي توانيد تبادل كنيد. اينك مي توانيد با هم مكالمه داشته باشيد.
اين كشور(هندوستان) به ازدواج يك زيبايي عظيم بخشيده است كه هيچ كشوري تاكنون چنين زيبايي به دنيا ارائه نداده است. هر هديه اي كه اين كشور به دنيا پيشكش كرده، ازدواج نيز يكي از آن هاست. امروزه چنين نيست. اينك تمامي آن نظام فروشكسته و بسيار زشت است.
ولي ما روزگاري آزمايشات متهورانه اي انجام داده بوديم.
درس اول: بياموز كه با خودت باشي. بايد در تنهايي چنان خوش باشي كه اگر ديگري وجود ندارد، خوشي تو مختل نباشد. خوشي تو نبايد به ديگري وابسته باشد.
وقتي چنين دو نفري باهم ديدار كنند، كساني كه خوشي شان به ديگري وابسته نيست، آنوقت ازدواج اتفاق مي افتد. آنگاه آنان برده ي يكديگر نيستند، ارباب يكديگر نيز نيستند.
خليل جبران گفته است: عشاق بايد همچون دو ستون يك معبد باشند: باهم نزديك باشند و چنان دور كه سقف را برپا دارند، قدري دور از هم."
عشاق بايد چنين باشند، همچون ستون هاي يك معبد. خيلي نزديك، از يك سقف حمايت
مي كنند. سقف معبد عشق بايد حمايت شود، ولي اگر خيلي به هم نزديك باشند، سقف فرو
مي ريزد.
و فاصله فقط وقتي ممكن است كه وابستگي وجود نداشته باشد. فقط مردمان آزاده هستند كه
مي توانند فاصله را حفظ كنند. مردمان وابسته فقط به يكديگر مي چسبند.
آنان از گوشه ي چشم همديگر را مي پايند تا ديگري فرار نكند.
زن تحقيقات مي كند كه آيا شوهرش توسط زن ديگري جذب شده است يا نه.
او لباس هاي شوهرش را با دقت نگاه مي كند كه آيا تار موي زني روي آن هست يا نه.
شوهر نيز مراقب است كه آيا زنش به ديگري علاقه دارد يا نه. زماني كه چنين
جاسوس بازي شايع باشد، چگونه مي تواند خوشي وجود داشته باشد؟ حتي اگر همين مقدار اعتماد به ديگري وجود نداشته باشد، عشق چگونه مي تواند وجود داشته باشد؟
عشق در فضاي اعتماد عظيم رشد مي كند. براي ديگري هيچ اعتماد و احترامي وجود ندارد ، وابستگي خيلي زياد به او وجود دارد ،مي خواهي به او بچسبي، شما زنجير يكديگر مي شويد. در كارت هاي دعوتتان براي ازدواج فرزندتان راست مي گوييد كه: "پسرم به عقد ازدواج nuptial knot در مي آيد!"
قدري به عقل بياييد! عشق بايد آزادي باشد، نه اسارت.
آيا اين ازدواج نوعي زنجير است كه او گره مي زند؟
ولي به نوعي فقط حقيقت را بيان مي كنيد!
پسر ملانصرالدين مي خواست ازدواج كند. ملا او را فراخواند و گفت، "هميشه دو چيز را به ياد داشته باش، اين را از تجربه ي خودم مي گويم. اول اينكه هروقت قولي به زنت
مي دهي، هميشه آن را عمل كن."
سپس ملا قدري مكث كرد. پسرش پرسيد: " و دومين چيز؟"
ملا گفت، "حالا بايد به تو بگويم: هيچ قولي به همسرت نده ، حتي به اشتباه. اين دو چيز را هميشه به ياد داشته باش. وگرنه در دردسر خواهي بود!"
ازدواج هنر بزرگي است. فقط به وسيله تولد يافتن، لياقت ازدواج كردن را نداري. بهتر اين است كه براي بيست و پنج سال بياموزي كه تنها زندگي كني، آنوقت مي تواني وارد ازدواج شوي.
ولي آزمايش گوروكول نيز شكست خورد و دليلي براي آن وجود داشت.
ناقص بود. براي مردان بود و نه براي زنان.
براي همين است كه اين آزمون شكست خورد. پسرها بيست و پنج سال را در مكتب
مي گذراندند و مزه اي از تنهابودن و مراقبه را با خود داشتند، ولي اين فرصت براي زنان وجود نداشت.
اين آزمايشي يك سويه بود و براي همين نيز مرد.
من مي خواهم آن آزمايش را از نو زنده كنم. ولي از هردو سو. اين براي مردان و زنان جوان است هردو بايد هنر مراقبه كردن را بياموزند. و شما فقط بايد وقتي وارد ازدواج شويد كه قادر به مراقبه باشيد. فقط وقتي كه چنان بالغ شويد كه بتوانيد با ديگري زندگي كنيد.
ديگري مانند تو نيست، با تو تفاوت دارد، نوعي ديگر بزرگ شده است، شرطي شدگي هاي ديگري دارد، طوري ديگر مي انديشد. بودن با ديگري يعني اينكه اينك بايد در خيلي چيزها بسيار سخاوتمند باشي، بسيار صبور و با تحمل باشي. بايد به دادن و گرفتن معتقد باشي.
اين يعني كه تو بايد هماهنگي كني.
مردي فلوت مي نوازد ، تك نوازي ، اين يك چيز است. آنوقت اگر همراه با يك طبلا بنوازد، حتي بايد بيشتر اين هنر را بياموزدن زيرا اينك نواي فلوت بايد هم آوا با صداي طبلا باشد. اينك او بايد هم نوازي را بياموزد.
مراقبه يك تك نوازي است ، كسي در تنهايي نشسته و فلوت مي زند. شايد درست بزني و شايد نادرست. اگر خودت نوازنده و خودت شنونده هستي، اين خوشي تو است. ولي وقتي همراه با ديگري مي نوازي، آن ديگري نيز نواي طابلا را به صدا در مي آورد: آنوقت بايد بين اين دو نوا يك هماهنگي ايجاد كني. ازدواج يك هم نوازي است، به مهارت زياد نياز دارد.
در اين دنيا ازدواج هاي بسيار نادري موفق هستند.
اين نيز يك معجزه است. نبايد چنين باشد.
اين ها تصادفاً رخ مي دهند. اكثر ازدواج ها ناموفق هستند. ولي اين "قديسان " شما حتي
نمي خواهند كه ازدواج هاي شما موفق باشند، زيرا تمام تجارت آنان ( به نام ترك دنيا )
بستگي به شكست ازدواج هاي شما دارد. سعي كن اين را درك كني.
دشوار است مردي را پيدا كنيد كه گاه گاه به فكر كشتن زنش نيفتد!
دشوار است زني را پيدا كنيد كه گاه گاهي در اين فكر نباشد كه چگونه از دست اين شوهر
خلاص شود: "اي خدا، چرا او را نمي گيري؟!"
اگر ازدواج هاي شما موفق باشند، آنوقت معابد و پرستشگاه هاي شما تماماً با شكست رو به رو مي شوند. براي همين است كه كشيشان و دانشمندان ادبي pundits شما اجازه
نمي دهند كه ازدواج هاي شما موفقيت آميز باشند.
آنان بهترين سعي شان را كرده اند تا زندگي شما پر از رنج باشد.
فقط وقتي كه رنجور هستيد نزد آنان مي رويد.
سعي كن اين را بفهمي: حرفه هايي وجود دارند كه در درونشان تناقض وجود دارد: درست مانند حرفه ي پزشكي. خطر حرفه ي پزشكي در اين است كه با وجودي كه بيمار را شفا مي دهد، دروني ترين احساس يك پزشك اين است كه مردم بايد بيمار شوند، درغيراينصورت او چه كند؟ او در سطح، مردم را درمان مي كند، ولي در عمق آرزو دارد كه مردم بيمار شوند.
من مي گويم كه ازدواج مي تواند زيبا باشد: اگر زيبا نباشد، مقصر ما هستيم.
يك هماهنگي مي تواند بين فلوت و طابلا وجود داشته باشد، اگر چنين اتفاقي نمي افتد، اين ما هستيم كه موسيقي را خوب نياموخته ايم ، و آن موسيقي را مي توان فراگرفت.
من مي گويم كه در همين زندگي، در اين زندگي جسماني، رازهاي بزرگي پنهان است.
خداوند را مي توان در همين بدن يافت، خداوند را مي توان در بازار يافت، خداوند را
مي توان در خانواده يافت. خداوند و دنيا باهم مخالفت ندارند.
هركجا كه باشي مي تواني به او برسي. چون ديدگاه من اين است، روند برخورد من نيز كاملاً متفاوت است. من مايلم كه تو شخصي با محبت و عاشق باشي.
و چنان در عشق آميخته باشي كه روزي بگويي كه فقط وقتي راضي خواهي بود كه عشق خداوند را به دست آوري. من مايلم تا ادراكي از آن موسيقي را به شما بدهم، تا شايد شروع كنيد به آن سو حركت كردن و اشتياقي براي آن نواي بي صدا در شما به وجود آيد.
ازدواج مي تواند زيبا باشد و عشق به آهستگي مي تواند راهي براي نيايش گردد.
حتي نمي توانند با كسي زندگي كنند،
زيرا وقتي نتوانند تنها زندگي كنند،
چگونه مي توانند با ديگري زندگي كنند؟!
وقتي دو نفر كه هردو قادر به تنهازندگي كردن نيستند باهم ملاقات مي كنند،
آنوقت رنج هايشان فقط دوبرابر نمي شود، چندين برابر مي شود.
و چنين روي مي دهد: به نام ازدواج، دو نفر كه حتي نمي دانند چگونه تنها زندگي كنند،
به همديگر مي رسند.
آنوقت باهم زندگي كردن مسئله ي بيشتر هوشمند بودن است. هنر بيشتري نياز دارد.
به نظر من، ازدواج فقط وقتي مي تواند در اين زمين زيبا باشد كه مردم پيش از ازدواج،
از روند مراقبه عبور كرده باشند. وگرنه ازدواج هرگز زيبا نخواهد بود، زشت خواهد بود.
هوشمندان اين سرزمين بايد اين واقعيت را فهميده باشند: براي همين است كه ما پيشنهاد داده ايم كه بيست و پنج سال اول زندگي در" مكتب مرشد" gurukul سپري شود.
اين قدري عجيب به نظر مي رسد كه نخستين بيست و پنج سال زندگي، مردم در گوروكول
به مراقبه بپردازند، نيايش كنند، در عبادت گم شوند، ساكت بمانند، حقيقت را بجويند و از تنهايي خود لذت ببرند. بيست و پنج سال بايد بياموزند كه چگونه تنها باشند و چگونه از تنهابودن محظوظ شوند. اين مفهومي بسيار علمي است.
بيست و پنج سال دوم در ازدواج خواهد بود، زيرا كسي كه هنر تنها زندگي كردن را آموخته، حالا مي تواند گام بعدي را بردارد.
اينگونه آن را بفهميد: من در ساحل رودخانه اي نشسته ام. مردي در حال غرق شدن است
و فرياد مي كشد: "دارم مي ميرم! دارم مي ميرم! نجاتم بدهيد!"
يك انسان ديگري در نزديكي من نشسته است. او بلافاصله مي دود و به رودخانه مي پرد.
آنوقت من نيز بايد بدوم. بايد دو نفر را نجات بدهم، زيرا كسي كه به رودخانه پريد نيز شنا
نمي داند.
از او مي پرسم: "احمق! تو چرا پريدي؟"
مي گويد، "با ديدن اين مرد كه در حال مرگ بود، من فقط از ياد بردم كه شنا نمي دانم!"
گفتم: "تو اوضاع را پيچيده كردي. به جاي يكي بايد دو تا را نجات داد. تو موقعيتي خطرناك آفريدي."
هشياري كجاست! مردماني كه هشيار زندگي مي كنند كجا هستند؟!
براي نجات دادن مردم ، تو نخست بايد بداني كه چگونه شنا كني.
هوشمندان اين سرزمين گفته اند كه همه بايد بيست و پنج سال در گوروكول سپري كنند.
از آنجا خوشي تنها بودن را با خودت باز مي آوري. اينك مي توانيد با هم زندگي كنيد، زيرا اينك هردو لذت تنهابودن را مي شناسيد و هردو مي توانيد اين خوشي را با هم سهيم شويد. حالا
مي توانيد تبادل كنيد. اينك مي توانيد با هم مكالمه داشته باشيد.
اين كشور(هندوستان) به ازدواج يك زيبايي عظيم بخشيده است كه هيچ كشوري تاكنون چنين زيبايي به دنيا ارائه نداده است. هر هديه اي كه اين كشور به دنيا پيشكش كرده، ازدواج نيز يكي از آن هاست. امروزه چنين نيست. اينك تمامي آن نظام فروشكسته و بسيار زشت است.
ولي ما روزگاري آزمايشات متهورانه اي انجام داده بوديم.
درس اول: بياموز كه با خودت باشي. بايد در تنهايي چنان خوش باشي كه اگر ديگري وجود ندارد، خوشي تو مختل نباشد. خوشي تو نبايد به ديگري وابسته باشد.
وقتي چنين دو نفري باهم ديدار كنند، كساني كه خوشي شان به ديگري وابسته نيست، آنوقت ازدواج اتفاق مي افتد. آنگاه آنان برده ي يكديگر نيستند، ارباب يكديگر نيز نيستند.
خليل جبران گفته است: عشاق بايد همچون دو ستون يك معبد باشند: باهم نزديك باشند و چنان دور كه سقف را برپا دارند، قدري دور از هم."
عشاق بايد چنين باشند، همچون ستون هاي يك معبد. خيلي نزديك، از يك سقف حمايت
مي كنند. سقف معبد عشق بايد حمايت شود، ولي اگر خيلي به هم نزديك باشند، سقف فرو
مي ريزد.
و فاصله فقط وقتي ممكن است كه وابستگي وجود نداشته باشد. فقط مردمان آزاده هستند كه
مي توانند فاصله را حفظ كنند. مردمان وابسته فقط به يكديگر مي چسبند.
آنان از گوشه ي چشم همديگر را مي پايند تا ديگري فرار نكند.
زن تحقيقات مي كند كه آيا شوهرش توسط زن ديگري جذب شده است يا نه.
او لباس هاي شوهرش را با دقت نگاه مي كند كه آيا تار موي زني روي آن هست يا نه.
شوهر نيز مراقب است كه آيا زنش به ديگري علاقه دارد يا نه. زماني كه چنين
جاسوس بازي شايع باشد، چگونه مي تواند خوشي وجود داشته باشد؟ حتي اگر همين مقدار اعتماد به ديگري وجود نداشته باشد، عشق چگونه مي تواند وجود داشته باشد؟
عشق در فضاي اعتماد عظيم رشد مي كند. براي ديگري هيچ اعتماد و احترامي وجود ندارد ، وابستگي خيلي زياد به او وجود دارد ،مي خواهي به او بچسبي، شما زنجير يكديگر مي شويد. در كارت هاي دعوتتان براي ازدواج فرزندتان راست مي گوييد كه: "پسرم به عقد ازدواج nuptial knot در مي آيد!"
قدري به عقل بياييد! عشق بايد آزادي باشد، نه اسارت.
آيا اين ازدواج نوعي زنجير است كه او گره مي زند؟
ولي به نوعي فقط حقيقت را بيان مي كنيد!
پسر ملانصرالدين مي خواست ازدواج كند. ملا او را فراخواند و گفت، "هميشه دو چيز را به ياد داشته باش، اين را از تجربه ي خودم مي گويم. اول اينكه هروقت قولي به زنت
مي دهي، هميشه آن را عمل كن."
سپس ملا قدري مكث كرد. پسرش پرسيد: " و دومين چيز؟"
ملا گفت، "حالا بايد به تو بگويم: هيچ قولي به همسرت نده ، حتي به اشتباه. اين دو چيز را هميشه به ياد داشته باش. وگرنه در دردسر خواهي بود!"
ازدواج هنر بزرگي است. فقط به وسيله تولد يافتن، لياقت ازدواج كردن را نداري. بهتر اين است كه براي بيست و پنج سال بياموزي كه تنها زندگي كني، آنوقت مي تواني وارد ازدواج شوي.
ولي آزمايش گوروكول نيز شكست خورد و دليلي براي آن وجود داشت.
ناقص بود. براي مردان بود و نه براي زنان.
براي همين است كه اين آزمون شكست خورد. پسرها بيست و پنج سال را در مكتب
مي گذراندند و مزه اي از تنهابودن و مراقبه را با خود داشتند، ولي اين فرصت براي زنان وجود نداشت.
اين آزمايشي يك سويه بود و براي همين نيز مرد.
من مي خواهم آن آزمايش را از نو زنده كنم. ولي از هردو سو. اين براي مردان و زنان جوان است هردو بايد هنر مراقبه كردن را بياموزند. و شما فقط بايد وقتي وارد ازدواج شويد كه قادر به مراقبه باشيد. فقط وقتي كه چنان بالغ شويد كه بتوانيد با ديگري زندگي كنيد.
ديگري مانند تو نيست، با تو تفاوت دارد، نوعي ديگر بزرگ شده است، شرطي شدگي هاي ديگري دارد، طوري ديگر مي انديشد. بودن با ديگري يعني اينكه اينك بايد در خيلي چيزها بسيار سخاوتمند باشي، بسيار صبور و با تحمل باشي. بايد به دادن و گرفتن معتقد باشي.
اين يعني كه تو بايد هماهنگي كني.
مردي فلوت مي نوازد ، تك نوازي ، اين يك چيز است. آنوقت اگر همراه با يك طبلا بنوازد، حتي بايد بيشتر اين هنر را بياموزدن زيرا اينك نواي فلوت بايد هم آوا با صداي طبلا باشد. اينك او بايد هم نوازي را بياموزد.
مراقبه يك تك نوازي است ، كسي در تنهايي نشسته و فلوت مي زند. شايد درست بزني و شايد نادرست. اگر خودت نوازنده و خودت شنونده هستي، اين خوشي تو است. ولي وقتي همراه با ديگري مي نوازي، آن ديگري نيز نواي طابلا را به صدا در مي آورد: آنوقت بايد بين اين دو نوا يك هماهنگي ايجاد كني. ازدواج يك هم نوازي است، به مهارت زياد نياز دارد.
در اين دنيا ازدواج هاي بسيار نادري موفق هستند.
اين نيز يك معجزه است. نبايد چنين باشد.
اين ها تصادفاً رخ مي دهند. اكثر ازدواج ها ناموفق هستند. ولي اين "قديسان " شما حتي
نمي خواهند كه ازدواج هاي شما موفق باشند، زيرا تمام تجارت آنان ( به نام ترك دنيا )
بستگي به شكست ازدواج هاي شما دارد. سعي كن اين را درك كني.
دشوار است مردي را پيدا كنيد كه گاه گاه به فكر كشتن زنش نيفتد!
دشوار است زني را پيدا كنيد كه گاه گاهي در اين فكر نباشد كه چگونه از دست اين شوهر
خلاص شود: "اي خدا، چرا او را نمي گيري؟!"
اگر ازدواج هاي شما موفق باشند، آنوقت معابد و پرستشگاه هاي شما تماماً با شكست رو به رو مي شوند. براي همين است كه كشيشان و دانشمندان ادبي pundits شما اجازه
نمي دهند كه ازدواج هاي شما موفقيت آميز باشند.
آنان بهترين سعي شان را كرده اند تا زندگي شما پر از رنج باشد.
فقط وقتي كه رنجور هستيد نزد آنان مي رويد.
سعي كن اين را بفهمي: حرفه هايي وجود دارند كه در درونشان تناقض وجود دارد: درست مانند حرفه ي پزشكي. خطر حرفه ي پزشكي در اين است كه با وجودي كه بيمار را شفا مي دهد، دروني ترين احساس يك پزشك اين است كه مردم بايد بيمار شوند، درغيراينصورت او چه كند؟ او در سطح، مردم را درمان مي كند، ولي در عمق آرزو دارد كه مردم بيمار شوند.
من مي گويم كه ازدواج مي تواند زيبا باشد: اگر زيبا نباشد، مقصر ما هستيم.
يك هماهنگي مي تواند بين فلوت و طابلا وجود داشته باشد، اگر چنين اتفاقي نمي افتد، اين ما هستيم كه موسيقي را خوب نياموخته ايم ، و آن موسيقي را مي توان فراگرفت.
من مي گويم كه در همين زندگي، در اين زندگي جسماني، رازهاي بزرگي پنهان است.
خداوند را مي توان در همين بدن يافت، خداوند را مي توان در بازار يافت، خداوند را
مي توان در خانواده يافت. خداوند و دنيا باهم مخالفت ندارند.
هركجا كه باشي مي تواني به او برسي. چون ديدگاه من اين است، روند برخورد من نيز كاملاً متفاوت است. من مايلم كه تو شخصي با محبت و عاشق باشي.
و چنان در عشق آميخته باشي كه روزي بگويي كه فقط وقتي راضي خواهي بود كه عشق خداوند را به دست آوري. من مايلم تا ادراكي از آن موسيقي را به شما بدهم، تا شايد شروع كنيد به آن سو حركت كردن و اشتياقي براي آن نواي بي صدا در شما به وجود آيد.
ازدواج مي تواند زيبا باشد و عشق به آهستگي مي تواند راهي براي نيايش گردد.