سلام به همه ي دوستای عزیزم. :ناراحت:
میخواستم یه اتفاق بدی که خیلی خوب بود رو براتون تعریف کنم.
پدر بزرگ عزیزم در روز دوشنبه ( هفته پیش ) تقریبا ساعت 9 صبح بود که از دنیا رفت!!! ایشون 61 سال داشتن و خیلی برام عزیز بودن ، امّا چه کنیم که دنیاست و این اتفاقات درش خیلی عادیه!!!
بذار برگردیم یه خورده عقب تر ، مثلا اون موقعی که برا اولین بار سکته ناقص کرد! خیلی عجیب بود اما خوشبختانه حالشون بهتر شد و تونستن تا یه مدته دیگه زندگی کنند ولی حیف که زیاد طول نکشید که عمرشون به پایان رسید و از دنیا رفتن.:گریه:
حالا میریم به چند روزی قبل از فوتشون ، حالش بد شده بود به حدی که مجبور شدن از روستامون ( روستایی نزدیک نیشابور ) به شهر مشهد منتقلشون کنن ، متاسفانه همیشه خبر ها دیر به من میرسید چون من تو مدرسه ای درس میخونم که شبانه روزی هستش و کمتر با خانواده ام در ارتباطم. بگذریم . خلاصه رفتن در جوار آقا و من هم بی خبراز اتفاقات اطراف ، تا این که یک روز از خونه به من زنگ زدن و گفتن که ساکت رو جمع کن و بیا خونه که کارت داریم !!! گفتم چیزی شده ؟؟!! گفتند : نه فقط بابابزرگت یه مقدار حالش بد شده!! بعد برا ااینکه بفهمم واقعا چه اتفاقی افتاده زنگ زدم به بابام و پرسیدم چی شده؟؟؟ گفت : بابابزرگت حالش خوب نیستو من هم با هواپیما رفتم و شما هم سریع تر بیاید. اینو که بابام گفت یه چیزایی اومد دستم که آره ... .
من هم با عجله حرکت کردم به سمت خونه :فرار: ، بعد آماده شدیم برای رفتن که فهمیدم تمام فامیل هامون که توی قم هستن هم دارن با ما میان!!! دیگه داشت یواش یواش باورم می شد که واقعا یه اتفاقی افتاده!!!
خلاصه رفتیم تا به ترمینال رسیدیم (بلیط قطار نبود مجبور بودیم با اتوبوس بریم ) ما اولین کسانی بودیم که به ترمینال رسیدیم ، بعد که بقیه اومدند فهمیدم که بله بی بابا شدم. :52:
آخه هرکی از فامیلها اومد با چشم گریون اومد !!! خیلی ناراحت شدم ... .
رسیدیم نیشابور و رفتیم خونه ی عمم که اونجا بود . عدّهای از فامیل ها قبل از ما اومده بودند و وقتی به هم رسیدیم کل خونه رو آه و اشک گرفت :گریه: ، نمیتونم براتون توصیف کنم ، شرمنده :96: ، آخه هیچ لفظی رو نمیتونم جایگزین این اتفاقات کنم!!!:آه:
جنازه بابا هنوز تو مشهد بود ، خلاصهاش کنم این مصیبت دل من رو نابود کرد ، مخصوصا اون گریه های مادربزرگم موقع خداحافظی ... :آه: :گریه: :96:
بابا رو با ماشین های آمبولانس رسوندن به نیشابور ، دیگه اینجا اصل کار شروع میشه ، آخه بابام و عموم و 2 تا از عمّه هام هم تو مشهد بودن ، وقتی اون عمّه ها و عمویی که تو مشهد بودن با این عمّه ها و عموهام که تو نیشابور بودن به هم رسیدن چنان گریه ای و آهی از بین براردان و خواهران اومد که من الآن یادش می افتم قلبم درد میگیره ... .
دیگه نمیتونم بیش تر از این توضیح بدم !! شرمنده که زیاد حرف زدم و باعث ناراحتتیتون شدم... .
:آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96:
میخواستم یه اتفاق بدی که خیلی خوب بود رو براتون تعریف کنم.
پدر بزرگ عزیزم در روز دوشنبه ( هفته پیش ) تقریبا ساعت 9 صبح بود که از دنیا رفت!!! ایشون 61 سال داشتن و خیلی برام عزیز بودن ، امّا چه کنیم که دنیاست و این اتفاقات درش خیلی عادیه!!!
بذار برگردیم یه خورده عقب تر ، مثلا اون موقعی که برا اولین بار سکته ناقص کرد! خیلی عجیب بود اما خوشبختانه حالشون بهتر شد و تونستن تا یه مدته دیگه زندگی کنند ولی حیف که زیاد طول نکشید که عمرشون به پایان رسید و از دنیا رفتن.:گریه:
حالا میریم به چند روزی قبل از فوتشون ، حالش بد شده بود به حدی که مجبور شدن از روستامون ( روستایی نزدیک نیشابور ) به شهر مشهد منتقلشون کنن ، متاسفانه همیشه خبر ها دیر به من میرسید چون من تو مدرسه ای درس میخونم که شبانه روزی هستش و کمتر با خانواده ام در ارتباطم. بگذریم . خلاصه رفتن در جوار آقا و من هم بی خبراز اتفاقات اطراف ، تا این که یک روز از خونه به من زنگ زدن و گفتن که ساکت رو جمع کن و بیا خونه که کارت داریم !!! گفتم چیزی شده ؟؟!! گفتند : نه فقط بابابزرگت یه مقدار حالش بد شده!! بعد برا ااینکه بفهمم واقعا چه اتفاقی افتاده زنگ زدم به بابام و پرسیدم چی شده؟؟؟ گفت : بابابزرگت حالش خوب نیستو من هم با هواپیما رفتم و شما هم سریع تر بیاید. اینو که بابام گفت یه چیزایی اومد دستم که آره ... .
من هم با عجله حرکت کردم به سمت خونه :فرار: ، بعد آماده شدیم برای رفتن که فهمیدم تمام فامیل هامون که توی قم هستن هم دارن با ما میان!!! دیگه داشت یواش یواش باورم می شد که واقعا یه اتفاقی افتاده!!!
خلاصه رفتیم تا به ترمینال رسیدیم (بلیط قطار نبود مجبور بودیم با اتوبوس بریم ) ما اولین کسانی بودیم که به ترمینال رسیدیم ، بعد که بقیه اومدند فهمیدم که بله بی بابا شدم. :52:
آخه هرکی از فامیلها اومد با چشم گریون اومد !!! خیلی ناراحت شدم ... .
رسیدیم نیشابور و رفتیم خونه ی عمم که اونجا بود . عدّهای از فامیل ها قبل از ما اومده بودند و وقتی به هم رسیدیم کل خونه رو آه و اشک گرفت :گریه: ، نمیتونم براتون توصیف کنم ، شرمنده :96: ، آخه هیچ لفظی رو نمیتونم جایگزین این اتفاقات کنم!!!:آه:
جنازه بابا هنوز تو مشهد بود ، خلاصهاش کنم این مصیبت دل من رو نابود کرد ، مخصوصا اون گریه های مادربزرگم موقع خداحافظی ... :آه: :گریه: :96:
بابا رو با ماشین های آمبولانس رسوندن به نیشابور ، دیگه اینجا اصل کار شروع میشه ، آخه بابام و عموم و 2 تا از عمّه هام هم تو مشهد بودن ، وقتی اون عمّه ها و عمویی که تو مشهد بودن با این عمّه ها و عموهام که تو نیشابور بودن به هم رسیدن چنان گریه ای و آهی از بین براردان و خواهران اومد که من الآن یادش می افتم قلبم درد میگیره ... .
دیگه نمیتونم بیش تر از این توضیح بدم !! شرمنده که زیاد حرف زدم و باعث ناراحتتیتون شدم... .
:آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: :آه: :گریه: :96: