• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ما شهر

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
در نخستین نگاه هیچ چیزی شگفت انگیز تر از جاهای دیگر نبود. کمی که در میان خیابانهای این شهر که هیچ هم دور نبود رانندگی کردم، پی بردم که تنها یک نشان راهنمایی و رانندگی در سر هر پیچ خیابان به چشم می خورد. تنها یک نشان که بر روی آن نوشته شده بود:


خودت را دوست بدار!


زمانی کوتاه گذشت، ناگهان پی بردم که در این شهر هیچ دستور و بازداشت دیگری نبود. گوی
ا در این شهر تنها یک قانون فرمان می راند و آن هم همانی بود که در سر هر چهار راه، آن را می دیدی.

خودت را دوست بدار!

-خودم را دوست بدارم
؟ از خودم پرسیدم: مگر خودم را دوست ندارم؟

نمی توانستم پاسخی برای این پرسش پیدا کنم. همزمان تلاش می کردم تا جایی برای نگه داشتن و پارک کردن خودروی کوچکم پیدا کنم. کمی
هم گشنه بودم. ناگهان نمی دانم چه شد! به چیزی به سختی برخورد کردم. همه چیز تیره و تار شد و من خواب آلود شدم. نمی دانستم چه شده است! تنها می خواستم بخوابم. به خواب رفتم.



***




بیدار شدم. می شنیدم که کسی می گفت:

-خودت را دوست نداشتی. اگر نه چنین نمی شد.

خواستم سرم را بچرخانم تا بتوانم او را ببینم. درد گردنم را فشرد و نتوانستم. او خودش را به من نزدیک کرد. توانستم او را ببینم. گفت:

-آرام باش! همه چیز باز دوباره خوب خواهد شد. تنها باید که شکیبا باشی.

زن بود. چهره-اش مرا به یاد کسی می انداخت که می شناختمش. درد می کشیدم. خواب آلود بودم. باز به خواب رفتم.




***




این بار که بیدار شدم بهتر بودم. درد کمتری داشتم. می خواستم بدانم که کجا هستم و با من چه شده است. باز هم او را دیدم. خودش را به من نزدیک کرد. گفت:

-اینجا ما شهر است. من کیانا هستم. اکنون باید از تو نگهبانی و پرستاری کنم تا تو خوب شوی. تا بتوانی خودت را دوست بداری!

من نمی دانستم چه بگویم. با اینکه زنی سالمند بود، بسیار شاداب می نمود. مانند پرستاران یا نگهبانان نبود و بیشتر به یک پیشگو یا پیشوا می مانست.

-من شهریار این شهر هستم. من همه چیز را برایت خواهم گفت. درد همه-ی آن چیزی است که یک انسان باید بتواند از خودش و از دیگران دور کند. ما انسانها تنها کسانی هستیم که می توانیم درد را دگرگون کنیم. اگر درد نکشیم کارهایمان زیباتر خواه
ند شد. تو درد می کشی، باید باز هم بیاسایی تا خوب شوی. اکنون آرام باش!

سخنانش مانند یک داروی خواب آور
بود. مرا خواب آلود کرد و من باز هم به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
درد همه-ی آن چیزی است که یک انسان باید بتواند از خودش و از دیگران دور کند.
ما انسانها تنها کسانی هستیم که می توانیم درد را دگرگون کنیم.


+++++++++++++

بسیار زیبا قابل تامل بود داستانتون ممنونم :گل:
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
درد همه-ی آن چیزی است که یک انسان باید بتواند از خودش و از دیگران دور کند.
ما انسانها تنها کسانی هستیم که می توانیم درد را دگرگون کنیم.


+++++++++++++

بسیار زیبا قابل تامل بود داستانتون ممنونم :گل:

درود مریم نازنین

بسیار سپاسگزارم از شما. این داستان چند بخش است. به زودی دیگر بخشهای آن را هم در اینجا خواهم آورد.
:گل:
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
آقا پارسا منتظریم


***




در ما شهر گویی در دوزخ را بسته بودند. هیچ کس، دیگری را گناهکار نمی دانست. از همه زیباتر این بود که هیچ کس، خودش را هم گناهکار نمی دانست. انسانها یکدیگر را نمی ترساندند. انسانها خودشان را هم نمی ترساندند. مردم یکدیگر را و خود را نمی آزردند. درد دگرگون شده بود. مردم، بهشتی بدون دوزخ ساخته بودند. آموزه-های دردناک و بیم آور را از گستره-ی زندگی خود دور کرده بودند. مردم با خرد آشنا بودند؛ خردی خندان و جشن ساز. با چنین خردی، خشم و خشونت را از زندگی خود دور کرده بودند. سیاستی نبود. کیانا؛ شهریار شهر، از ترساندن مردم دوری می کرد. او مردم شهر را جهان آرایان می نامید و خود را یار آنها می دانست. هیچ کسی خود را دانای برتر نمی دانست که بخواهد برای دیگران پاسخ-ها را از پیش بخواند. مردم برای پرسشها با هم به یافتن پاسخ می پرداختند. به آراستن شهر می کوشیدند، جشن بر پا می کردند و خندان بودند. خشم و خشونت و هر آنچه را که ترس آور است، زشت می دانستند و آن از زندگی خود دور کرده بودند.



***




ششم فروردین بود و ما شهر خود را برای جشن نوروز بزرگ آماده می کرد. روز ششم فروردین، روز خرداد؛ روز گوهر خوش زیستی بود.

آنها
می گفتند:
-
در این روز جمشید و خرداد در دوزخ را می بندند و زشتی و خشم و هر آنچه را که ترس آور است در پشت این در بسته می گذارند. جمشید و خرداد خنده و شادی را جانشین ترس می کنند، و مرداد گوهر دیر زیستن را برای مردم می آورند. در ما شهر مردم هرگز نمی میرد، "من" می میرد، "من-ها" می میرند. ما مردم هرگز نمی میریم.

همه-ی شهر را آذین بسته بودند و شادی و خنده بر لبهای مردم دیده می شد. نخستین باری بود که این جشن را می دیدم. ولی بیشتر از این جشن، نشانه-های راهنمایی و رانندگی این شهر، سرم را گرم خود کرده بودند... می خواستم جایی برای نگه داشتن و پارک کردن خودروی کوچکم پیدا کنم. کمی هم گشنه بودم که ناگهان با چیزی برخورد کردم و به خواب رفتم.





 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
***




بامداد پنجم فروردین بود، از خواب بیدار شدم. خواب بدی دیده بودم. دیدم که با خودروی کوچکم یک نفر را زیر گرفتم، از ترس داشتم می مردم. به سختی به تیرک کنار خیابان خوردم و سرم به شیشه-ی جلو بر خورد و هر دو شکستند؛ هم سرم و هم شیشه! همین جا بود که بیدار شدم. به شتاب از رخت خوابم دل کندم و راهی دفتر روزنامه شدم. همه-ی همکارانم در خانه، بیکار و آسوده بودند و نوروز را می گذراندند. من ولی نه؛ می بایست گزارشی در باره-ی ما شهر می نوشتم. می خواستم نخستین کسی باشم که از این شهر می نویسد. در ما شهر روز ششم نوروز را جشن می گرفتند و آن را جشن نوروز بزرگ می نامیدند. من هم فردا به آنجا می رسیدم، روز ششم فروردین! می توانستم از نزدیک همه چیز را خودم ببینم. باید خودم را آماده-ی راه می کردم. راه دوری نبود. این نوروز هم مانند همه-ی نوروزهای دیگر بود، برای من هیچ چیز نویی نداشت. از کجا باید می دانستم که نیاکان من نوروز را برای چه جشن می گرفتند. ناگهان خواب بدی را که دیده بودم به یاد آوردم. سر سری و به شتاب از آن گذاشتم و به بهانه-ی اینکه باید برای راه خود را آماده کنم، آن را فراموش کردم. فردا با کیانا؛ شهریار ما شهر، نشست و دیداری داشتم. دوست داشتم بدانم چگونه توانست چنین فرهنگ شهری را در کوتاهترین زمان بسازد. پرسش هایم را نوشتم تا هیچ کدام را فراموش نکنم. نقشه و راه نامه را خوب نگاه کردم. دور نبود. باید از افغانستان می گذشتم. ترس آور بود ولی ارزشش را داشت. پس از بلخ به مرز می رسیدم و از آنجا دیگر نزدیک بود. به راستی ما شهر چه جایی بود؟ فردا همه چیز را می دانستم.
 
بالا