• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ما چقدر فقیریم

kamrang

New member
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]روزی یک مرد ثروتمند ، پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند. آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پسر پاسخ داد عالی بود پدر ! پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد : بله پدر
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]! و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا.
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ،
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اما باغ آنها بی انتهاست !
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه کرد :

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]متشکرم پدر ، توبه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!
 

rain bow girl

کاربر ويژه
داستان كودك

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
:گل::گل:
 
بالا