[TR]
[TD="width: 637"] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 637"] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 637"]مثنوی مولانا، گلستانی است که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده و تجلی آن روی فلک را منور گردانیده، از هر شاخ درختان پُر بار معرفتش، هزاران ستاره تابان و در هر ستاره هزاران سپهر حیران. غواصان ادب و فرهنگ می توانند از این کتاب مقدس دُر های ثمین و جواهر نفیس را به دست بیاورند. کلام جان فزایش مرده را جان میدهد و خسته را درمان.
زندگی انسان ها متشکل از سمبول ها و نماد ها است که معنیی را ارائه می کند. تمام این داستان ها و سمبول ها در حقیقت نماد یک معنی اند. مراسم و عنعنه ها در فرهنگ و دین و مذهب ما، پُر از سمبولیک و نماد ها اند، نماد هایی که مفاهیم را به ما می رسانند، حتی رنگ ها سمبول های از مفاهیم استند. داستان های دینی و مذهبی نیز مملو از سمبولیک بوده، در همه ادیان گرایش به طرف سمبولیک وجود داشته و دارد. در هنر های مثل: مجسمه سازی نقاشی، سفالی، تیاتر و سینما از سمبولیک استفادهء اعظم صورت می گیرد. خلاصه سمبول و نماد در همه موارد زندگی ما مروج بوده، از حلقهء ازدواج گرفته تا شاخهء گل و معبد عبادت و مسجد، همه مفاهیمی را می رسانند. مولانا نیز، داستان ها را به شکل سمبولیک پیش کش می کند. در مثنوی معنوی، از سمبول ها و نماد ها استفاده شده، داستان ها در مثنوی، معنیی را می رسانند که باید به آن متوجه شد، نه به اصل داستان، بلکه این داستان ها با سمبولیک برای ادای مطلب استفاده می شوند تا آن مفاهیم را که مولانا می خواهد، برسانند. مولانا در این باره می فرماید: اى برادر قصه چون پيمانهء ست .. معنى اندر وى مثال دانهء ست ای برادر! قصه و داستان مانند یک ظرف و یا پیمانه است و معنی در آن مانند دانه. آدم عاقل و هوشیار، کاسه را نمی گیرد، بلکه منظورش دانهء معنی است. اگر ظرف نقل می کند، یعنی انتقال می یابد، به آن توجه ندارد. پیمانه را برای برداشتن حبوبات و غله جات استفاده می کنند و قالبی است که با آن مقدار مشخص می گردد. داستان نیز بسان قالب است و محتوای آن که عبارت از دانه است، مطرح است نه قالب و یا خود پیمانه. پیمانه به قالب و یا ظرفی گویند که موقع برداشت حاصلات، دهقانان غله جات را اندازه بگیرند. اگرکسی از همسایه اش حبوبات و یا غله جات وام بگیرد، مقدار آن غله جات را با پیمانه که آن را لبریز می کنند، به او داده و همان گونه با پیمانهء لبریز از او می ستاند. هرگاه کسی از نزد شخصی چیزی طلب کند و آن شخص همان جنس خواسته شده را پُر و لبریز بیاورد، شخص طالب با شوخی می گوید: « مگر پیمانه را آورده ای؟» یعنی مگر از من مقروض بودی که ظرف را این چنین پُر و لبریز آوردی؟
دانهء معنى بگيرد مرد عقل .. ننگرد پيمانه را گر گشت نقل انسان عاقل و خردمند و صاحب هوش، دانهء معنی را می گیرد و به ظرف و کاسهء پیمانه توجه نمی کند، هر چند این پیمانه از یک جا به جای دیگر انتقال یابد. یعنی آن چه در داخل پیمانه است، مهم است نه ظرفی که محتوای آنرا منتقل می کند. همان گونه که دانه های غله در پیمانه با اهمیت اند، در داستان ها نیز معانی آورده شده از اهمیت برخوردار است نه قالب آن ها. ماجراى بلبل و گل گوش دار .. گر چه گفتى نيست آن جا آشكار به داستان و ماجرای بلبل و گل گوش بده، در حالی که می دانیم میان این هر دو سخنی رد و بدل نمی شود، یعنی در حقیقت بین آن ها گفت و گویی نیست، ولی داستان برای این بیان می شود تا معنیی را برساند. هزل ها گويند در افسانه ها .. گنج می جو در همه ويرانه ها در افسانه هایی که هزلیات وجود دارد، بدین معنی است که از ویرانه ها گنج را بیرون می کنند و در داستان هایی که مولانا هزل را آورذه است، مرادش هم همین است. هزل تعليم است آن را ِجد شنو .. تو مشو بر ظاهر هزلش گرو ما نباید به ظاهر هزل نگاه کنیم، بلکه به این نکته توجه کنیم که اصل و مراد از آن هزل چیست؟ مولانا سخنان بسیار هزل، رکیک و یاوه را در بیان داستان ها استفاده کرده تا با آن سخنان هزل، مفاهیمی را دربیاورد و به اصطلاح از ویرانه ها گنج را بیرون کند. هر ِجدي هزل است پيش هازلان .. هزل ها ِجد است پيش عاقلان نزد اشخاص هازل و بیهوده گو، هر سخن جِدی و مهم، هزل و بیهوده است و نزد عاقلان و صاحبان سخن، هر سخن هزل و بیهوده، جدی و مهم است. عاقلي گر خاك گيرد زر شود .. جاهل ار زر برد خاكستر شود انسان عاقل و صاحب خرد، خاک را تبدیل به زر می کند، اما آدم جاهل، اگر زر به دستش بیاید، آن را حیف و میل می کند. به مثال دیگر در دفتر دوم مثنوی توجه می کنیم که مولانا در قالب تمثیل فرموده است: ماجراى شمع با پروانه نيز .. بشنو و معنى گزين كن اى عزيز ای عزیز! داستان شمع و پروانه را بشنو و از آن، معنی و مراد و اصل و هدف را برگزین. گر چه گفتى نيست سر گفت هست .. هين ببالا پر مپر چون جغد پست گر چه میان شمع و پروانه عملأ گفت و شنودی ظاهرأ در کار نیست، ولی در این گفتگو، راز ها و اسرار در میان گفته می شود و تو سطحی نگری را کنار بگذار و بالا فکر کن. تو از دید بالا به مسئله نگاه کن و مانند جغد به پستی ها منگر و فرو میا، چون ما در این داستان سِر های را آورده ایم. حضرت مولانا مثال می آورد:
گفت در شطرنج كاين خانهء رخ است .. گفت خانه از كجاش آمد به دست؟ شخصی کسی را تعلیم شطرنج می داد و او را به قوانین آن بلد می ساخت. برای وی گفت که این خانهء رُخ است. آن شخص به جای این که متوجه نحوه و قوانین شطرنج شود، از تعلیم دهنده سئوالات جاهلانه می کند، از قبیل این که: این خانه را رُخ از کجا به دست آورده است؟ خانه را بخريد يا ميراث يافت؟ .. فرخ آن كس كاو سوى معنى شتافت خانه را رُخ خریده است یا به ارث برده؟ خوشا به حال آن کسی که به سوی معنی می شتابد و فکرش متوجه اصل سخن و مقصود است. این شخص متوجه اصل سخن و تعلیم شطرنج نیست، بلکه در ظاهر کلام فکر خود را معطوف کرده است. و باز هم مثال دیگر: گفت نحوى: زيد عمرواً قد ضرب .. گفت چونش كرد بىجرمى ادب؟ یک عالم زبان عربی، به کسی درس می داد. برای این که به او فاعل، مغعول و فعل را مثال بدهد، جملهء می آورد و می گوید: ( زید عمرو را زد ). شنونده، به جای این که به مثال توجه کند و مقصود را بداند، می پردازد به سئوال احمقانه و از روی نادانی می گوید: مگر عمرو گناهی را مرتکب شده بود که زید او را مورد ضرب قرار داد؟ عمرو را جرمش چه بد كان زيد خام .. بىگنه او را بزد همچون غلام؟ چه گناهی از عمرو سر زده بود که زید نا اهل و خام بی موجب و جرمی او را زد؟ گفت اين پيمانهء معنى بود .. گندمى بستان كه پيمانه است رد عالم زبان عربی می گوید: این مثالی را که گفتم بسان یک پیمانه است که دانه ها را حمل می کند. تو به اصل معنی که مراد این مثال است توجه کن و به پیمانه و قالب داستان منگر. زيد و عمرو از بهر اعراب است و ساز .. گر دروغ است آن تو با اعراب ساز زید و عمرو را من مثال آوردم تا تو را بر زبان عربی و دستور آن وقوف حاصل گردد، حالا اگر این داستان دروغ هم باشد، ولی تو برای فراگرفتن زبان عربی قبولش کن، چون مراد و هدف، آموزش زبان با گرامر و دستور آن است. گفت نه من آن ندانم عمرو را .. زيد چون زد بىگناه و بىخطا ؟ با وصف گفتهء بالا، باز هم شنوندهء نادان می گوید: نه ، من از این حرف ها سر در نمی آورم و هنوز هم نفهمیدم که علت زدن عمرو بی موجب و گناه از طرف زید چه بوده است؟ گفت از ناچار و لاغى بر گشود .. عمرو يك واو فزون دزديده بود عالم زبان عربی از روی ناچاری به شوخی به او سبب زدن عمرو را چنین بیان می کند: برای این که اسم « عَمرو» با « عُمر» اشتباه نشود، واوی زائد در انتهای آن می افزایند. عالم زبان می گوید که عمرو یک « واو» را دزدیده بود. زيد واقف گشت دزدش را بزد .. چون كه از حد برد او را حد سزد زید وقتی از این دزدی عمرو باخبر شد، او را مورد ضرب قرار داد، چون مرتکب دزدی شده بود. با این بیان شوخی آمیز، عالم زبان عربی خود را از چنگ آن ساده لوح که در ظاهر کلام خود را گم کرده بود، نجات می دهد. داستان های امروزی سمبولیک بوده، مکتبی ادبی بنام سمبولیسم وجود دارد که در دهه های 1880 و 1890 به ظهور رسیده، اما مولانای بلخ، قرن ها قبل از ظهور این مکتب، زبان داستان ها و نماد ها را بکار برده است. لازم میدانم معلوماتی در بارهء این مکتب ارائه گردد.
سمبولیسم:Symbolism
سمبولیسم در لغت به معنای رمز گرایی و نمادگرایی است. سمبولیسم، جنبشی نامحسوس در هنر بود که در دهه های 1880و 1890 در ارتباطی نزدیک با جنبش ادبی سمبولیستی در شعر فرانسه ظهور و شکل گرفت. این جنبش واکنشی بود به اهداف طبیعت گرایانهء مکتب امپرسیونیسم و نیز به اصول ریالیسمی که توسط کوربه وضع شد." نقاشی اساسا هنری عینی است و فقط می تواند شامل بازنمایی چیزهایی شود که واقعی و موجودند... شیءانتزاعی به قلمرو نقاشی تعلق ندارد" موریه شاعر، در تضاد مستقیم با این آیده، مرامنامهء سمبولیستی را در فیگارو در18 سپتامبر1886 انتشار داد و در آن اظهار داشت: اصل اساسی هنر" جامه پوشاندن به آیده به شکل حسی است" و کلمهء بود که اولین بار برای نقاشی های "ونگوگ" و "گوگن" به کار رفت. سمبولیسم، واقعیت محض را مبتذل و ناچیز می شمرد و مدعی بود که باید واقعیت را به شکل سمبول(نماد) شناخت درونی هنرمند از آن واقعیت ارائه کرد. در سمبولیسم ذهنیت رمانتیسیسم شکل افراطی به خود گرفت. علاوه بر ذهنیت افراطی، سمبولیست ها اصرار داشتند که هنر را از هرگونه کیفیت سودمند بزدایند و شعار" هنر برای هنر" (پارناسین)را ترویج دهند. هدف سمبولیسم حل مناقشه بین دنیای مادی و معنوی است. به همان ترتیب که شاعر سمبولیست زبان شعری را پیش از همه به عنوان بیان نمادین زندگی درونی مورد توجه قرار داد، آن ها نیز از نقاشان می خواستند تا بیانی بصری برای رمز و راز بیابند. نمادگرایان بر این باور بودند که تجسم عینی، کمال مطلوبی در هنر نیست، بلکه باید انگارها را به مدد نمادها القا کرد. بر این اساس آنان عینیت را مردود شمردند و بر ذهنیت تأکید کردند. همچنین کوشیدند رازباوری را با گرایش به انحطاط و شهوانیت در هم آمیزند. نقاشان سمبولیست، تصور می کردند رنگ و خط در ماهیت خود قادر به بیان آیده استند. منتقدین سمبولیست، بسیار تلاش داشتند تا بین هنرها و نقاشی های رودن که با اشعار بودلر و ادگار آلن پو قابل قیاس بود و با موسیقی کلود دبوسی توازی هایی برقرار سازند. از این رو سمبولیست ها بر ارجح بودن ذهنیت وانگیزش بر توصیف( یا نمایش) مستقیم و صریح تشبیهات تأکید می ورزیدند. هنرمندان سمبولیست از نظر سبک و روش کار بسیار متنوع بودند. بسیاری از هنرمندان سمبولیست از نوع خاصی تصویر پردازی مشابه به نویسندگان سمبولیست، الهام می گرفتند. اما گوگن و پیروان او از موضوعات متظاهرانه و افراطی کمتر استفاده می کردند و غالبا صحنه های روستایی را بر می گزیدند. با وجود آن که نوعی حس مذهبی شدید و پر رمز و راز، مشخصء این جنبش بود، ولی همین حس شدید شهوانی و انحرافی، مرگ، بیماری و گناه از جمله موضوعات مورد علاقه جنبش بود.اگر چه سمبولیسم عمدتا در هنر فرانسه بحث می شود اما تاثیر فراگیر و گسترده تری داشت و هنرمندان مختلفی چون "مونش" به عنوان بخشی از جنبش در مفهوم گستردهء آن مورد توجه هستند. در مجموع از دیدگاه سمبولیست ها واقعیت آرمان درونی، رویا یا نماد فقط می توانست به صورت غیر مستقیم با واسطه بیان شود، یعنی با استفاده از کلید ها یا تمثیل هایی که نمایانگر واقعیت درونی بودند. پل گوگن که زندگی اجتماعی خود را با کار دلالی سهام در پاریس آغاز کرد از روی ذوق شخصی به نقاشی و جمع آوری آثار هنرمندان معاصر پرداخت. در سال 1889 وی در مقام شخصیت اصلی هنر نوظهور سمبولیسم خوانده شد. پیروان رمزگرای گوگن خود را "نبی ها" ( کلمه عبری به معنای پیغمبر) می نامیدند. نقاش انزواجوی دیگری که توسط رمزگرایان کشف شد: "اودیلن رودون" بود که تخیلی انباشته از اوهام داشت. وی استاد حکاکی روی سنگ و مس برای چاپ تصاویر سیاه قلم بود از رویاهای عجیب و غریب و تخیلات کابوس آسای ادبیات رمانتیک الهام می گرفت. اثر معروفش" چشم بالونی" را به ادگار آلن پو تقدیم کرد. در واقع حکاکی های رودون اشعاری مرئی استند که عالم وهم انگیز و میت آسای پو را به تصویر کشیده اند. در این اثر چشمی واحد رمزگونه برای به نمایش در آوردن عقل بصیر خداوند است. رودون تمام کاسه ی چشمی را که از حفره اش بیرون آمده به صورت بالونی سرگردان در آسمان نقش کرده است. سمبولیسم ادبی: سمبولیسم، پیوسته از قلمرو نقد گریزان است و ماهرانه خود را از تشریح و توصیف نجات می دهد گروهی در آن تصوف می بینند و اثری از عرفان شرق و غرب،عدهء آن را راهی برای ایجاد زبانی تازه در شعر و بالاخره بعضی آن را كوششی برای گرفتن وسیلهء بیان از هنرهای دیگر میدانند، چنان كه اغلب سمبولیستها از این كه میتوانند با موسیقی رقابت كنند، بر خود میبالند. با وجود این شاعران و نویسندگان سمبولیست مشخصاتی دارند كه به سادگی قابل تشخیص است. در حوالی سال 1880 عدهء از شاعران جوان و در عین حال كه وابسته جریان پارناسین( شعار هنر برای هنر) بودند، قدم از چارچوب خشك و بی روح این نوع شعر، فراتر گذاشتند. اینان با حساسیت تازهء هم بر ضد اشعار خشن پارناسین و هم بر ضد قاطعیت پوزیتیویسم positivism ( فلسفهء تحقیقی) و ادبیات ریالیستی و ناتورالیستی عصیان كردند. آن ها قصد گرویدن به احساسات تند و تیز تغزل فوق العادهء رمانتیسم را نداشتند، بلكه عصیانشان رنگ تازهء داشت و آن چه می گفتند عمیق تر و پیچیده تر بود . پوزیتیویسم تصور می كرد توانسته به خوبی دنیا را توصیف و تصویر كند و دربارهی آن قضاوت نماید. اما این حساب ساده، شاعران جوان را قانع نمی كرد. آنان همه جا را پر از معما و اسرار و اضطراب میدیدند. با آن كه مكتب ادبی ناتورالیسم بر عرصهء رمان و تئاتر فرمان روایی می كرد، عصیان این شاعران سدی در مقابل آن به وجود آورد و با آن كه نتوانست آن را از پیشرفت باز دارد ولی حدودی برای آن ایجاد كرد . پوزیتیویسم فقط به واقعیت متكی بود. اما مجلات و فیلسوفان جدید از واقعیت روگردان بودند و حتی آن را انكار میكردند و مدعی بودند واقعیت حال یا گذشته و بیان آن كار نفرت آوری است. آن ها در اجتماع آن زمان زندگی راحتی برای خودشان نمییافتند و از همهء روشهای سیاسی و اجتماعی و فكری و هنری كه میراث گذشتگان بود ، نفرت داشتند آنان می خواستند آنارشیست یا منكر همه چیز باشند . نخستین پیامآور این عصیان فكری" شارل بودلر" بود كه از طرفداران هنر برای هنر شمرده میشد با دیوان اشعار خود تحت عنوان "گلهای شر" دنیای شعر را تكان داد و بنای مكتب جدید را گذاشت و یك نسل شعر و ادب كه در خلال 1857 تا 1880 میزیست او را پیشوای مسلم خود شمرد. در نظر بودلر دنیا جنگلی است مالامال از علایم و اشارات. حقیقت از چشم مردم عادی پنهان است و فقط شاعر با قدرت ادراكی كه دارد به وسیلهء تفسیر و تعبیر این علایم می تواند آن ها را احساس كند. عوالم جداگانهء روی حواس ما تاثیر می گذارد كه شاعر باید آن ها را كشف كند و برای بیان مطالب خود به زبان جدیدتری( زبان رمز) از آن ها استفاده كند. البته بودلر، استفاده از این زبان سمبولیك را اساس كار خود قرار نداد،اما چند نمونه جدید از خود به جا گذاشت كه مقدمهء برای اشعار سمبولیك به شمار میرود. پیشوایان سمبولیسم ادبی پل ورلن p.verlainدر عین حال كه ولگرد و الكلی بود، شاعر به تمام معنا وبزرگی بود او با ضعف اراده، نابودی تدریجی خود را تماشا میكرد به قول یكی از منتقدان فرانسه « مخیلهء شهوانی را با حزن آهنگداری در هم آمیخته بود» او با اشعار ظریف و هنرمندانهاضطرابات روحی را كه میخواست به سوی خدا برود و هیجانات جسمی را كه از فاسد شدن لذت میبرد، بیان میكرد. او فریادهای روح خویش را كه از سرنوشت خود در رنج بود، در اشعارش منعكس میكرد و تقریبا به نوعی از رمانتیسم بر میگشت. ولی با وجود این، نفس تازهء به شعر فرانسه داد. آرتور رمبو Rimbaue كه تا نوزده سالگی شاهكارهای خود را به وجود آورد و از شاعری دست كشید. او از سرزمینهای عجیب، از شهوات و معجزات، ازگلهای پر جلال و جبروت بحث میكرد و نبوغ شعری فوقالعادهء داشت«… در اشعار او كلمات به صورتهای تازهء با هم تركیب میشوند و در میان نوری فسفری غوطه میخورند» او برای صداها رنگ تعیین میكرد. با تحقیقات خود بازی میكرد و با قدرت تمام از سرزمینهایی كه ندیده بود سخن میگفت. مثلا شعر زیبا و مفصل " قایق مست" را زمانی سرود كه اصلا دریا را ندیده بود. استفانمالارمه s. mallarmeکه عمر خود صرف پیدا كردن صورت تازهء در شعر كرد و مدعی بود كه میخواهد شعر را از قید همهء چیزهایی كه شاعرانه نیستند، آزاد كند و به حس و فكر و حالت روحی انسان و به تصویر طبیعت پابند نبود و به شكل شعری معمول نیز توجهی نمیكرد . در نظر او فقط « كلمه» ارزش داشت . هنر شاعر این بود كه شعر را از تركیب كلمات، شاعرانه و سحرآمیز بسازد . در اشعار مالارمه، نه شادی وجود داشت و نه غم، نه كینه دیده میشد و نه عشق، خلاصه هیچ حس بشری وجود نداشت. او شعر را از زندگی دور میكرد و از دسترس بدر میبرد و به صورتی در میآورد كه فقط عدهانگشت شماری از خواص بتوانند آن را درك كنند. این سه شاعر با آثار خود زمینه را برای ظهور سمبولیسم مهیا ساختند . البته سبك آن ها مثل هم نبود و هرکدام مشخصات خاص خود را داشتند. اصول فلسفی سمبولیسم از نظر فكر ، سمبولیسم بیشتر تحت تاثیر فلسفهء ایدآلیسم بود كه از متافیزیك الهام میگرفت . بدبینی اسرارآمیز « شوپنهاور» نیز تاثیر زیادی بر شاعران سمبولیست داشت.آن ها در ذهنیت گرایی « سوبژكتیویسم » عمیقی غوطه ور بودند و همه چیز را از پشت منشور خوابكنندهء روحیهء تخیلآمیزشان تماشا میكردند. برای آن ها كه با چنین فلسفهء بدبینانهء پرورش یافته بودند، هیچ چیز مناسب تر از دكور مهآلود و مبهمی كه تمام خطوط تند و قاطع زندگی در میان آن محو شود و هیچ محیطی بهتر از تاریكی و مهتاب وجود نداشت. شاعر سمبولیست در چنین محیط ابهامآمیز و در میان رویاهای خودش، تسلیم مالیخولیای خویش میشد. قصرهای كهنه و متروك، شهرهای خراب و آبهای راكدی كه برگهای زرد روی آن ها را پوشانده باشد و نور چراغی كه در میان ظلمت شب سوسو می زند و اشباحی كه روی پرده تكان میخورند و بالاخره سلطنت سكوت و چشمانی كه به افق دوخته شده است. همهء این ها جلوهء عالم رویایی واسرارآمیزی بود كه در اشعار سمبولیستها دیده میشد. رویا و تخیلی كه پوزیتیویسم و ریالیسم می خواست آن را از ادبیات براند، دوباره با سمبولیسم وارد ادبیات شد. البته منظور آن ها این نبود كه از شعر پارناسین به كلی قطع رابطه كنند و به رمانتیسم برگردند . مثلا هرگز نمی خواهند زندگانی و شرح حال و اعترافات خویش را بنویسند . در تشریح مناظر ، نه شكل لایتغیر اشیا مادی، بلكه فرار ساعتها و فصول و زمان زودگذر و آهنگ توقف ناپذیر زندگانی را شرح میدهند و قوانین نهفتهء وجود طبیعت را تصویر می كنند. به نظر آن ها طبیعت به جز خیال متحرك چیز دیگری نیست. اشیا چیزهای ثابتی نیستند، بلكه آن چیزی هستند كه ما به واسطهء حواسمان درك می كنیم. آن ها در درون ما هستند. خود ما هستند. از این لحاظ عقاید سمبولیكها بیشتر به عرفان شرق نزدیك است. می گویند : نظریات ما درباره طبیعت، عبارت از زندگی روحی خودمان است ، ماییم كه حس میكنیم و نقش روح خود ماست كه در اشیا منعكس می گردد. وقتی انسان مناظری را كه دیده است با ظرافتی كه توانسته درك كند، مجسم سازد، در حقیقت اسرار روح خود را بر ملا میكند. تمام طبیعت سمبول وجود زندگی خود انسان است. تشریح و تصویر اشیا و حوادث به وسیلهء سمبولها صورت تازهء به خود میگیرد. و برای بیان روابط بین الهامها و اشكال، باید زبان شعر را در هم ریخت و به صورت دیگری در آورد. و چه بسا كه این زبان برای اشخاص عادی نا مفهوم باشد و" راز سمبولیسم در همین چیزهای نامفهوم است ". عدهء از سمبولیستها كه در راستای شان مالارمه قرار داشت از این قواعد پیروی كردند و چنان تغیراتی به كار بردند كه فقط خودشان آن ها را میفهمیدند و خودشان تفسیر می کردند حتی « آندره ژید » ( نویسندهء کتاب مائده های زمینی) در مقدمه اثر خود به نام « پالود » نوشت« پیش از این كه اثرم را برای دیگران تشریح كنم، مایلم كه دیگران این اثر را برای من تشریح كنند!» 1
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 637"] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 637"] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 637"] مولانا در سرودن سرآغاز مثنوی، خود را به « نی » تشبیه کرده و نوشته اند که قصد داشته است مثنوی را « نی نامه » بنامد. در کهن ترین مثنوی خطی که چند سال بعد از وفات مولانا نوشته شده و امروز در داخل ویترینی در گوشهء از تالار تربت مولانا در معرض دید دیدارکنندگان گذاشته شده است، مثنوی با بیت زیر آغاز می شود: بشنو این نی چون شکایت می کند .. از جدایی ها حکایت می کند
وقتی دلیل این تغیر و اختلاف، از یکی از مریدان کهنسال مولانا سئوال شد، جواب داد که : « بشنو این نی » اشارت است به شخص مولانا که خود را به « نی » تشبیه کرده و وصف حال و اندیشه های خود را از زبان « نی » سروده است، اما دوستداران و مریدان و جانشینان مولانا را هیبت و اجازت این نبوده و نیست که در کسوت مولانا درآیند، و خود را به جای او گذارند، و از زبان او سخن گویند. ناگزیر بیت اول را از زبان « نی » می نویسند و می خوانند و به چاپ می رسانند بدین صورت:
بشنو از نی چون حکایت می کند .. از جدایی ها شکایت می کند
مولانا می گوید: از این نی که مراد خود وی است، بشنو که چه گونه حکایت می کند و چسان از جدایی ها و ایام فرقت و هجران شکوه و شکایت را سر می دهد. مولانا، خود را به نی تشبیه می کند، نی، یعنی انسان کامل، چون وجود او ازغرور ما و منی خالی شده، سوراخ های از هجران عشق خدایی وجودش را احاطه کرده، هردم نایی خدایی در او می دمد و صدای عشق از او خارج می شود. کز نیستان تا مرا ببریده اند .. در نفیرم مرد و زن نالیده اند
از روزی که مرا از اصل و نیستانم بریده اند و جدا کرده اند، از نفیر من ، از ناله و فریاد و زاری من، که نفیری از درد جدایی، نفیری از غم عشق، نفیری از رنج بی نوایی و از بی همدمی است، مرد و زن در ناله های من ناله و فریاد و زاری را سر داده اند. سینه خواهم شرح شرح از فراق .. تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولانا می گوید: دلی و سینهء می خواهم که بسان نی از درد و سوز و فراق پاره پاره شده باشد تا با آن شرح درد اشتیاق را بگویم. شرح درد اشتیاق و آرزوی وصال را فقط با دلی که هجران و فراق را تجربه کرده است، می توان گفت. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش .. باز جوید روزگار وصل خویش
هر که از اصلش به دور افتد، به فراق و هجران مبتلا می گردد و ناگزیر تلاش می ورزد تا خود را به اصل و وصال یار و دیار خود برساند و به مبداء خود واصل و نائل گردد. همه وقت شرح درد و غم اشتیاق و آرزوی یارجستن را در همه جا و با همه کس باز می گوید. به اصل خویش واصل شدن بدان معنی است که سالک راه معرفت در اثر خواست درونی و جستجو و تلاش، از روی ریاضت و ارشاد پیر و شیخ کامل به آن حقیقت رسیده، مانند قطره به دریا وصل می گردد. مراد مولانا هم همین است. من به هر جمیعتی نالان شدم .. جفت بدحالان و خوش حالان شدم
من با هر جمیعتی که روبرو شدم، اگر خوش حال و اگر بدحال بود، ناله های درد عشق و غم اشتیاق را سر دادم، از اسرار نیستان حکایت ها کردم، از عشق یار و معشوق ابدی سخن ها گفتم. خوش حال، یعنی آن هایی که حال گفت و شنود را با من داشتند و به من حال می دادند و بد حال، آن هایی که اصلأ حال شنیدن و درک سخنان مرا نداشتند. مولانا در کتاب فیه مافیهء خود در جایی می فرماید:
«روزی سخن می گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی از کافران بودند، در میان سخن می گریستند و متذوق می شدند و حالت می کردند. سئوال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم می کنند، ایشان چه فهم می کردند که می گریستند؟ فرمود که، لازم نیست نفس این سخن را فهم کنند، آن چه اصل این سخن است آن را فهم می کنند، آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و به آنک خدا خالق است و رازق است و در همه متصرف و رجوع به وی است و عقاب و عفو از او است، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حق است و ذکر اوست، پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می آید ». از سخنان مولانا، خوش حالان و صاحبان ذوق مستفید می شدند و بد حالان بی نصیب. خوش حال، به کسی اطلاق می گردد که صاحب فطرت پاک بوده با شنیدن سخنانی از معرفت حق و نغمات موسیقی به شور و وجد آید و حالی در او ایجاد شود و بدحال به کسی گفته می شود که باطن و فطرتش مکدر بوده در او عشق، معرفت و حقیقت و نغمات موسیقی اصلا اثر نکند. هر کسی از ظن خود شد یار من .. از درون من نجست اسرار من
هر که نالهء مرا شنید، آن را با حال خود منطبق ساخت و از روی وهم و گمان خود با من یار شد، ولی راز حقیقی این نی را که کدام ناله را سر می دهد و از چه سخن می گوید، نفهمید و به اسرار درونی این نای ملتفت نشد. کسی به اسرار درون مردان حق با شک و ظن نمی تواند راه بیابد، بلکه ظن را باید کنار بگذارد تا محرم اسرار شود. سّر من از نالهء من دور نیست .. لیک چشم و گوش را آن نور نیست
از آن جا که کلام صفت متکلم است، مولانا می گوید: اسرار درونی من که گفتار حق و معارف الهی است، در ناله های من نهفته است و از آن دور نیست، اما، کو آن چشم و گوشی که محرم این اسرار باشد؟ کو آن چشم با مروتی و گوش شنوایی که از این ناله ها چیزی فهم کند؟
یک روز آن حضرت خطاب به یارانش فرمودند: یاران، من این جسم نیستم که در حضور شمایم بلکه من آن ذوق و خوشی استم که از کلام من در باطن مریدان من سر میزند. الله الله آن ذوق را که بیابید و آن خوشی را که بچشید و غنیمت دارید و شکر ها گذارید که من آن ذوقم.. تن ز جان و جان، ز تن مستور نیست .. لیک کس را دید جان دستور نیست
مولانا می گوید که: اسّرارو کلام من مانند جسم و روح اند. ظاهر کلام مرا همه می خوانند و می شنوند، اما باطن کلام که سّر و روح کلام است، آن هایی که چشم باطن ندارند، از آن مستفید نمی شوند. جسم دیده می شود اما روح را نمی توان دید. تنها با دیدهء حق بین میتوان آن را دید. کلام مولانا هم دیدهء حق بین می خواهد تا بتواند حق را مشاهده کند. آتش است این بانگ نای و نیست باد .. هر که این آتش ندارد نیست باد
این بانگ نای در حقیقت آتشی است بسا سوزنده که درون انسان را می سوزاند و همه صفات رذیله و نقیصه را برطرف نموده، چیزی که باقی و بجا میماند، همانا عشق است و بس. این آتش همه تعلقات جسمانی و نفسانی را از بین می برد، مولانا، ما را متوجه این آتش سوزان می سازد و می گوید که این باد نیست. او به این نظر است که، وجود آدمی از عشق به کمال می رسد، هرگاه این عشق و این آتش در وجود وی شعله ور نباشد، کمال نقصان گفته می شود و عدم آن بهتر از وجود است. زندگی بدون عشق نزد عرفا معنی ندارد. آتش عشق است کاندر نی فتاد .. جوشش عشق است کاندر می فتاد
آتش عشق در این نی افتاده و دل این نی از آتش عشق در شور و خروش است، هرچه شما از این نی می شنوید، محرک آن آتش عشق است. اگر می در جوش است، آن هم به خاطر جوشش عشق است، چون عشق در تمام اشیأ جاری و ساری است و همه موجودات به سوی خالق خود در حرکت اند. برای عشق تعاریفی قایل شده اند: مثلأ داکتر سجادی در فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی مینگارد: « عشق، آتشی است که در قلب واقع شود و غیر محبوب را بسوزد. عشق دریای بلا و جنون الهی و قیام قلب است. » عشق مهمترین رکن طریقت است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقی و تکامل را پیموه باشد، درک می کند. عاشق را در مرحلهء کمال عشق، حالتی دست دهد که از خود بیگانه و ناآگاه می شود و از زمان و مکان، فارغ، و از فراق محبوب می سوزد و می سازد. از دید ابن عربی عشق، به حد افراط دوست داشتن، دوستی مفرد، محبت تام. عشق، میل مفرط است و اشتیاق عاشق و معشوق از عشق است و به معنای فرط حب و دوستی است و نیز مشتق از « عشقه» است و آن گیاهی است که به دور درخت می پیچد و آب آن را بخورد و رنگ آنرا زرد کند و برگ آن بریزد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک شود. چون عشق نیز به کمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد، طبع را از غذا باز دارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست، ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و هلاک گردد. نی حریف ِ هر که از یاری بُرید .. پرده هایش پرده های ما درید
هر که خود را از تعلقات دنیوی و حب دنیا فارغ کند و از همه علایق نفسانی ببُرد، نی با او یار و همنشین می شود. در بیت دوم، مولانا اشاره به پرده های ساز نی دارد و می گوید که، نی، این همنشین خوش حال ما، با پرده های ساز خود، راز ما را افشا کرد. پرده های ساز نی پرده های ما را درید. یعنی نی با ما از روی هم چشمی، راز ما را افشا کرد. پردهء اول مراد از سُر های موسیقی است و پردهء دوم مراد از حایل اسرار و راز است. آن هایی که با موسیقی آشنایی دارند، می دانند که « نی » از جملهء آلات موسیقی است که پرده ندارد، بلکه متشکل از سوراخ ها است که با آن پف می شود. اما سُر هایی که از سوراخ های نی بلند می شود، به نام پرده های سُر یاد می شود. در موسیقی دوازده نوع سُر وجود دارد که به هر کدام آن پرده نیز می گویند. هرگاه موسیقی نوازان با هم یک جا بخواهند بنوازند و یا بخوانند، از شخصی که آواز می خواند، می پرسند که او از کدام پرده می خواند و یا می نوازد تا ساز ها را با همان پرده کوک کنند و هم آهنگی به وجود بیاید. « در اصطلاح موسیقی به آن کهرج و یا سرَچ هم می گویند.» شارحان مثنوی، بیت بالا را این گونه تعبیر کرده اند، کریم زمانی در شرح جامع مثنوی در مورد این بیت می نگارد: « آهنگ ها و نغمه هایی که با نی نواخته می شود موجب تهذیب نفس و تلطیف روح آدمی می گردد و حجاب های نفسانی را بر طرف می سازد.» این تعبیر و تفسیر با بیت دومی هیچ نوع رابطه ای را برقرار نمی سازد. در شرح کبیر انقروی در مورد این بیت چنین آمده است: « در مصرع دوم مراد از پرده های نی، مقامات اولیاست به همین مناسبت در علم موسیقی و در اصطلاح مطربان مقاماتی که به نغمه درمی آورند، پرده تعبیر می کنند، چنان که به مقام راست و مقام عراق پردهء راست و پردهء عراق گویند. مراد از پرده های ماده گی، پرده های حجبات نورانی و ظلمانی سالک است. پس به تقدیر این معنا : مرشدی که به مثابه نی آلت حق و مظهر فیض ذات مطلق می باشد، یار آن طالب مستعدی است که از یار آرام بخش منقطع گشته و از هوی و هوس نفس نجات یافته است. مقامات علیه و مراتب سمیه و سینهء آن مرشدی که ذکرش کردیم. حجبات نورانی و ظلمانی ما را پاره نمود و اسرار حق و انوار ذات مطلق را در هر مرتبه برای ما کشف و بیان کرد پس در ابتدای حال هر مرتبهء از مراتب الهی برای سالک یک پردهء ضخیم است. آن موقع که مرشد عالم به تمام مراتب اسرار الهی، مرتبه به مرتبه روحانی و جسمانی حقیقت هر مقام را می گوید، طالب یقین پیدا می کند که مقامات شیخ مرتبه هایی که برایش حجاب بوده هتک کرده است و چشم از پس آن حجبات نورانی و ظلمانی روی یار را مشاهده می کند و آن چه که غیر میدیده عین می داند.» همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ .. همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی که مراد از انسان کامل و مرشد عالی مقام است، هم خاصیت زهر را دارد و هم تریاق را. برای آن هایی که در وادی ضلالت و جهالت سرگشته و متحیر بسر می برند و اهل فسق و فساد اند، حکم زهر را و برای آن هایی که اهل معرفت اند، حکم تریاق مهر و محبت را دارد. مولانا می پرسد که، همچو نی زهری و یا پادزهری تا کنون کسی دیده است که متصف به این دو صفات باشد؟ معلوم است که ندیده است. همچنان تا کنون کسی دمساز و مشتاقی مانند نی دیده است؟ معلوم است که ندیده است. مرشد کامل، دارای صفات حق بوده لطیف و مهربان، مشتاق و دمساز است. نی حدیث راه ِ پُرخون می کند .. قصه های عشق مجنون می کند
مرشد کامل از راه ِ پُرخون عشق سخن می گوید که نهایت دشوار است. از عشاق پاکباز و مجنون صفتان حکایت ها می کند. راه ِ پُرخون عشق، جانبازی می خواهد و عاشق در این راه، مرگ را اختیاری قبول می کند و از خون خود می گذرد تا به معشوق ابدی می رسد. محرم این هوش جز بی هوش نیست .. مر زبان را مشتری جز گوش نیست
محرم این هوشی که تا به حال گفتیم، تنها کسانی استند که از عقل معاش بیهوش اند، یعنی عقلی که به وسیلهء آن زندگی می کنند. وقتی انسان می تواند به اسرار حقیقت ملتفت شود که در برابر هر چه از غیر حق است، بیهوشی اختیار کند. به قول حافظ: تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش هر شیی را لایق شیی دانسته اند، همان گونه که طالب و مشتری زبان گوش است، یعنی تنها گوش است که زبان را می شنود، لایق هوشی که مولانا فرموده همانا بیهوشی و عالم بیخودی است. در غم ما روز ها بیگاه شد .. روز ها با سوز ها همراه شد
در غم عشق، روزگار ما با سوز و گداز همراه شد و روز های ما به شب ها انجامید. بیگاه، به معنی شب و پگاه، بمعنی روز و صبح است. این واژه ها در صفحات شمال افغانستان استفاده می شوند. روز های ما با سوز ها و درد عشق و هجران همراه شد، یعنی درد عشق و فراق ما دایمی است. روز ها گر رفت، گو: رو، باک نیست .. تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
اگر روز های پُر از سوز و گداز و درد و نیاز ما سپری شد و عمر ما بدینسان گذشت، ما را از گذشت آن باکی نیست، ولی تو ای معشوق، تو بمان که چون تو پاکی و منزه کسی نیست. منظور مولانا، زندگی با عشق و تلاش در راه رسیدن به معشوق و به حقیقت است. هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد .. هر که بی روزیست، روزش دیر شد
تنها ماهی است که از آب سیر نمی شود، باقی همه موجودات بقدر ضرورت از آب استفاده می کنند. عاشق خاصیت ماهی را داشته از عشق محبوب خود سیرایی ندارد. بقای حیات عاشق فقط با عشق است، همان گونه که از ماهی با آب است. هر که از خوان عشق بی روزی و بی نصیب گردد، روزگارش ملال انگیز بوده زندگی اش در ملالت سپری می شود. اشخاص بی معرفت و بدون عشق، خیلی پژمرده و افسرده خاطر اند. در نیابد حال پخته هیچ خام .. پس سخن کوتاه باید، والسلام
آدم های خام و آن هایی که بی معرفت اند، چه گونه از حال پخته گان باخبر شوند؟ درک حال پخته گان از توان خامان بدور است، چون آن ذوق و کمالی که پخته گان به آن رسیده اند، قابل تعریف نبوده، بلکه باید صاحب آن ذوق و حال شد تا از حال پخته گان واقف گردید. حضرت مولانا، شرایط رسیدن به کمال و واقف شدن از حال پختگان را چنین بیان می کند: بند بُگسل باش آزاد ای پسر .. چند باشی بند سیم و بند زر
مولانا، به سالکان و رهروان راه معرفت گوشزد می کند: ای پسر! بند تعلقات دنیوی و نفسانی را بُگسلان و خود را از اسارت نفس رهایی ده. آزاد بودن یعنی از سخره گی اندیشه و نفس بیرون آمدن. تا کی در قید وبند سیم و زر و اسباب دنیوی استی؟ گر بریزی بحر را در کوزهء .. چند گنجد؟ قسمت یک روزهء
اگر آب بحر را در کوزهء بریزیم، تنها بقدر ظرفیت کوزه آب در آن جمع می شود. بدین معنی که آب کوزه به اندازهء مصرف یک روزه خواهد بود. این مثال را مولانا از بهر آن می آورد تا به آن هایی که از روی حرص و آز، دل به دنیا بسته اند، بخود آیند. کوزهء چشم حریصان پُر نشد .. تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
انسان های حریص هر قدر که مال و دولت بیندوزند، به آن قناعت نکرده در پی جمع آوری بیشتر مال، تلاش میورزند و چشم حریص شان هرگز سیر نمی شود. مولانا در مورد دولت قناعت سخن می گوید و صدف را مثال می آورد که با باز کردن دهن خود به چند قطره باران اکتفا نموده قناعت می کند، این قطرات محدود مبدل به گوهر می شوند. قناعت، وقوف نفس است بر حد قلت و کفایت، و قطع طمع از طلب کثرت و زیادت. و هر نفسی که بدین خلق متخلق گشت، خیر دنیا و آخرت و گنج فراغت و غناء یابد و راحت ابدی نصیب او گردد. ابو تراب نخشبی گوید: قناعت دریافت قوت است از سوی خداوند. شاه نعمت الله گوید: اصل چهارم، قناعت است و قانع آن است که از شهوات نفسانی و تمتعات حیوانی پیوسته وارسته باشد.
هر که را جامه ز عشقی چاک شد .. او ز حرص و جمله عیبی پاک شد هرگاه عشق به سراغ کس بیاید و جامهء او به وسیلهء عشق چاک شود، همان شخص از تمامی عیوب به کلی پاک می گردد. اعجاز عشق این است که وقتی ناوکش به کوچهء دل پا گذاشت، همه خصایل نقیصه را نیست می کند، چون نورانیت و شفافیت عشق و محبت جایی برای حرص نمی گذارد و عاشق را با حرص چه کار است. شاد باش ای عشق خوش سودای ما .. ای طبیب جمله علت های ما
ای عشق خوش سودای ما، ای عشقی که سودای تو در سر ما خوش می خورد و موجب خوشباشی معنوی در سر و دل ما می شود، شاد باش، چون با شاد بودن تو شادی نصیب ما هم می شود، تو طبیب جمله علت های ما استی و درد ها، بیماری ها و علت های جسمانی و روحی ما را درمان می کنی. وجود عاشق با عشق زنده است و در شرح انقروی آمده: « چنان که زلیخا هر بار که مریض می شد به محض دیدن یوسف صحت پیدا می کرد و اگر غمناک می گشت همین که یوسف را به خاطر می آورد، شاد می گشت همچنین در حالت ضعف وی را که میدید و یا به خاطر می آورد، به تنش نیرو میرسید.» ای دوای ِ نَخوَت و ناموس ما .. ای تو افلاطون و جالینوس ما
ای عشق! تو دوای خود بینی و خود پرستی و خود نمایی، تکبر و خود ستایی ما، و دوای شرف و عفت و عصمت ما استی. تو هم طبیب روح مایی و هم طبیب جسم ما. مولانا از دو شخصیت برازندهء تاریخ یکی، افلاطون، حکیم و طبیب معروف یونانی که در این جا کنایه از طبیب روحانی است، و دیگر از جالینوس، طبیب، فیلسوف و ریاضی دان مشهور یونانی که مراد از طبیب جسمانی است، نام می برد. به عشق می گوید که: تو هم درد های جسمانی ما را شفا بخش استی و هم درد های روحی ما را، تو هم افلاطون ما استی و هم جالینوس ما. با این تمثیل، مولانا قدرت عشق را به نمایش می گذارد. جسم خاک از عشق، بر افلاک شد .. کوه در رقص آمد و چالاک شد
جسم خاکی انسان از برکت عشق عروج نموده به افلاک و آسمان ها می رود، مثل معراج پیغمبر اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت عیسی (ع) و حضرت ادریس (ع) . هدف مولانا این است که عشق به انسان شرف و بزرگی می بخشد و بال پرواز روحانی می دهد تا آدمی در عالم معنی به افلاک به پرواز می آید و عروج روحانی میسر می گردد. وقتی پروردگار به کوه طور تجلی خود را انداخت، کوه در رقص آمد، چالاک شد بدین معنی که کوه به حرکت درآمد و از هم متلاشی شد. در این بیت باز هم سخن از اعجاز و قدرت عشق است. عشق، جان ِ طور آمد، عاشقا! ـ طور، مست و خرّ موسی صاعقا
ای عاشق! عشق به کوه طور روح و جان و حیات بخشید و از کرم عشق کوه طور مست شده به رقص درآمد و موسی (ع) وقتی این حالت را دید، تاب نیاورده بیهوش بر زمین افتاد. این بیت اشاره به آیهء کریمه که در سورهء اعراف واقع شده، اقتباس شده است: « قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی ولکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی، فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا.»
حضرت موسی «ع» فرمود: پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم! گفت: هرگز مرا نخواهى ديد! ولى به كوه بنگر، اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد! اما هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد، آن را همسان خاك قرار داد; و موسى مدهوش به زمين افتاد. با لب دمساز خود گر جُفتمی ـ همچو نی من گفتنی ها گفتمی
اگر با لب دمساز یارم قرین می شدم، بسان نی گفتنی هایی از عشق و معرفت را شرح می دادم. کلام مولانا، گوش شنوا و با معرفت می خواهد تا از آن سخنان فهم کند. او می گوید که شرح گفتنی های عشق نیاز به گوش های محرم و شنوا دارد، هرگاه مستمع نباشد، کلام چه اثر کند؟ هر که او از همزبانی شد جدا ـ بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
وقتی از هم زبان خود جدا باشی، اگر صد نوا هم داشته باشی، یعنی صد گونه سخن از برای گفتن داشته باشی، باز هم بی زبان استی، جون شنونده نداری که برای آن حکایت کنی. برای سخنان از جنس عشق و عرفان، محرم و سخن شناس در کار است تا از آن نوع سخن فهم کند و مستفید شود. عرفا، اگر اغلبأ خاموشی اختیار می کنند از بهر آن است که شنیدن حرف شان فهم و حوصله می خواهد چون گوش شنوا نمی بینند، خاموش استند. شیخ حسن بصری، هر وقت به منبر میرفت وقتی رابعهء عدویه در مجلس حاضر نمی بود، به چند سخنی اکتفا کرده از منبر پایین می آمد.از او پرسیدند که در این مجلس اشخاص بزرگ و اعیان همه حضور دارند چرا شما سخن نمی گویید. گفت: شربتی را که ما برای حوصلهء پیلان درست کرده ایم، موران را نشاید. چون که گل رفت و گلستان در گذشت ـ نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت وقتی موسم گل و گلستان بگذرد، از بلبل هم سر و صدایی بلند نمی شود. نغمه سرایی بلبل از بهر گل و گلستان است. عرفا که بلبلان معرف اند، تا گلستانی از ذوق و علاقهء طالبان عشق و معرفت را نبینند، در سخن و نغمه سرایی نمی آیند. جمله معشوق است و عاشق پردهء ــ زنده معشوق است و عاشق مردهء در عالم عشق، دویی وجود ندارد و عاشق خاصیت پرده و حایل را دارد که با فنای خود با معشوق یکی می گردد. عاشق باید خود را در وجود معشوق نیست کند و در این عشق بمیرد و با معشوق یکی گردد، آن وقت اثری از عاشق نمی ماند و تنها معشوق زنده است. چون نباشد عشق را پروای او ــ او چو مرغی ماند بی پر، وای او
اگر عشق به طرف عاشق توجه نکند و عنایت پروردگار نصیب حال عاشق نباشد، او بسان مرغ بی بال و پر کندهء است که وای بر حال او. چون هر بی پا و سر لایق عشق الهی نیست. تنها برگزیده گان خدا استند که از نعمت عشق بهره می برند، آن هایی را که خداوند در وجود شان کشیدن بار عشق، طاقت و تحمل را می بیند. من چه گونه هوش دارم پیش و پس ــ چون نباشد نور یارم پیش و پس؟
هرگاه، نور عشق یار من، هادی و در پس و پیش من نباشد، من با عقل جزیی نمی توانم به کنه و ذات آن ادراکات در عالم معنی پی ببرم. من با عقل و هوش در ظلمات خواهم ماند و حق را درک نخواهم کرد. عشق، خواهد کین سخن بیرون بُوَد ــ آیینه، غماز نبود چون بُوَد
عشق باعث ظهور معنویت در وجود انسان می گردد. وقتی سخن معرفت بیرون می جهد، سبب و محرک آن عشق است. هرگاه آیینهء دل مصفا گشت، آن وقت نور و تجلی عشق در او می تابد و انعکاس آن تجلی از عاشق بیرون می زند. هر چه از جنس معرفت در وجود عاشق پیدا شود، در زبان عاشق جاری می شود و این را عشق می خواهد و سبب و محرک آن هم عشق است. آینه ات، دانی چرا غماز نیست؟ ــ زان که زنگار از رُخش ممتاز نیست
مولانا به آن هایی که در تعجب و حیرت اند که چرا عشق صور معانی از طریق آیینهء دل شان ادراک نمی شود و برای شان محسوس نیست، می فرماید: میدانی چرا آیینهء دلت غماز اسرار عشق و معرفت نیست؟ برای این که روی این آیینه را زنگار پوشانیده است. چه گونه از آیینهء زنگ خورده، معانی و عشق صادر شود؟ پس اول باید در پی زدودن زنگار آیینهء دلت شوی. پاک کردن آیینهء جان در اثر ریاضت و تربیت طبیب الهی ممکن می گردد.
[/TD]
[/TR]