• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه اشعار نصرت رحمانی

..::آبی دل::..

متخصص بخش
5325-123822.JPG


نصرت رحمانی از شاعران معاصر نوگرای ایران است. وی مسوول صفحات شعر مجله زن روز بود.

در دههٔ چهل و پنجاه شمسی، نصرت رحمانی طرفداران زیادی در میان جوانان داشت.



 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
ما مرد نیستیم​


ما مرد نیستیم كه اسبیم
اسبیم ، چوبین ، میان تهی
انباشته در شكم خود
انبره مردهای تیغ آخته ای را
این تیغ بر كفان
اندیشه های ماست
اندیشه های ما
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچید


ما مرد نیستیم

كه اسبیم
اسب شهر تراوای
مردان تیغ بر كف و كف بر لب
آرام در نهفت ضمیر ما
در انتظار نشسته اند
تا شهر گم شود
در دودناك شب
و فاجعه به نطفه نشیند
بگذار تیرگی

در بند بند شهر بپیچد
تا این حرامیان
از جان پناهشان به در آیند
چون سنگ دانه های گلوبند ، بند گسسته
در شهر شب گرفته بپاشند


ما مرد نیستیم كه اسبیم

چوبین

ما اسب نیستیم
چون كژدمیم در دم زادن به انتظار
تا
نوزادهایمان
زهدان به نیش سهمناك شكافند
وین شهر را
از شش جهت بیالایند
هر چند
اندیشه هایمان در زاد روز خویش
لاشه ما را
باید به طیف شب بسپارند
باشد که این دیار
در زیر حكومت كژدمها : اندیشه های ما
ترویج پاسداری فاجعه ها گردد
بگذار
بگذار
بگذار
در بند بند شهر بپیچد
هر چند
چند هر
هر چند
ما مرد نیستیم
ما مرد نیستیم



تازه ها --- نصرت رحمانی
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
متمم

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم



تازه ها --- نصرت رحمانی
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
چند لکه بر کاشی معرق


آخرین کبریت را کشیدم
سیگار را بر افروختن
گره ، در ابروان مرد شکست
خم شد نشست
پیچید عطر خون
عشق را محاسبه ای شگفت در میان است
سوزش و سازش
فروزش
خکستر کاهش
ققنوس وار
در نیایش
نیمه شبی ، سحری ، پگاهی
تیزی صخره ای با بن چاهی ... نه حتی ، دم آهی
در تاریکی خیس حیاط کوچک
پاشویه حوض نوک پایم را ربود
جز کاشی های معرق و آمیخته با خون
و دستانی لبالب از خواهش ، چیزی نیافتم
صحن روز را
شاعری سخن به صبوری شکست
از عشق ، خون بافت ، بافت ، بافت
که عشق و خون را محاسبه صعب در پیش است
لب ریز از قرائن فریبی می بافت
بدان که شنودن مرتبه ای نزدیک تر به دیدن است ؟
این فسانه را بافتم
تا بدانی ، گم شده را
هرگز بازنخواهی یافت
حتی با پنج جای پای مردانه خونین
چرا که عشق و خون و جنون را محاسبه دیگر است


تازه ها --- نصرت رحمانی
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
آشیانه


آشیانه
از غرب تا به شرق
رواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
از آشیانه اش
از اوج شاخسار
در واپسین دم هستی
با جوجگان خویش چنین گفت
من درد بوده ام
عمری میان شعله ی امیدهای دل
می سوختم
شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق
خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عطر و رنگ
گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش
این بود زندگی ؟
با اینکه مهره های کشته این نرد بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد بوده ام
اما
ای کودکان به یاد سپارید
من مرد بوده ام



تازه ها --- نصرت رحمانی
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
ترانه پاییز

پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک ، هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور ، پر ناز بخواند
شبگیر سردار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند ، تن را به تن هم
آنگاه بمیرند ، تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند ، جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند ، پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید ، هیچ
آن گوید ، برخیز و بیا زود بسویم
من گویم ، نیلوفر کم رنگ لبت را
با شعر بگویم با بوسه بشویم
ای کاش !
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش !
جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی
آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر ، همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که نه ... آنجا
آرام بگیریم ، از عشق بمیریم
آنگاه به پاییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من اید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد ، هر شور ، هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خا کستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست


ترمه --- نصرت رحمانی
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
روی دیوار

اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگرئیم
بگذار تا بخندند

بگذار هر چه خواهند
نجوا کنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما

ترمه ---نصرت رحمانی
 
بالا