• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | نادر نادرپور

baroon

متخصص بخش ادبیات



نادر نادرپور





نادر نادرپور در روز شانزدهم خردادماه 1308 ه.ش از پدر و مادری فرهنگ دوست و هنر شناس در تهران زاده شد.
دوره های دبستان و دبيرستان را در این شهر گذراند و براي تحصيل در رشته ادبيات فرانسه به دانشگاه سوربن پاريس رفت.
پس از گرفتن ليسانس به تهران بازگشت و در طول ساليان متمادی، نخست در بخش خصوصی و سپس به عنوان کارشناس پيمانی در وزارت فرهنگ و هنر، به انتشار ماهنامه های "هنر و مردم" و "نقش و نگار" ادامه داد و مدتی مسئوليت سردبيری آنها را بر عهده داشت. سپس در سال 1343، براي تکميل مطالعات خود در زبان و ادبيات ايتاليايی به آن سرزمين رفت و در شهرهای پروجا و رم به تحصيل پرداخت.
پس از بازگشت به ايران، از سال 1351 تا 1357، سمت سرپرستي گروه ادب امروز را در راديو تلويزيون ملي ايران عهده دار بود و برنامه هايي درباره زندگی و آثار نوآوران ادب معاصر ساخت گه پاره اي از آنها سنديت تاريخی يافت و به شناساندن ادبيات امروزی ايران و جهان، ياري کرد.
در مرداد ماه ماه 1359 از تهران به پاريس رفت و تا ارديبهشت ماه 1365 در آن شهر اقامت داشت. در همانجا، به عضويت افتخاری اتحاديه نويسندگان فرانسه برگزيده شد و در مجامع و گردهمايی هاي گوناگون شرکت جست و سخن راند.
در بهار سال 1365 به دعوت بنياد فرهنگ ايران در بوستون، عازم آمريکا شد و از آن پس، به سخنراني های متعدد در دانشگاه های هاروارد، جرج تاون، يو.سی.ال.ای، برکلي و اروين پرداخت و پاره ای از برنامه های ادبی و فرهنگی خود را، از طريق تدريس در کلاس ها و شرکت در برنامه های راديو و تلويزيون آغاز کرد.
او در روز جمعه ۲۹ بهمن
۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.



از نادر پور 9 مجموعه ی شعر به یادگار ماند
:


چشم ها و دست ها - 1333
دختر جام - 1334
شعر انگور - 1337
سرمه خورشيد - 1339
گياه و سنگ نه، آتش - 1357
از آسمان تا ريسمان - 1357
شام بازپسين - 1357
صبح دروغين - 1360
خون و خاکستر – 1367
زمین و زمان - ؟









Cover%20Naderpour-1.jpg




یادش گرامی، روحش شاد :گل:


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




رقص اموات


سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب
آهسته از کرانه ی دریای بیکران

باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
در های و هوی بیشه، سرود دروگران

خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
در نقش کاهنان شب اوراد ساحران

بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین
مهتاب ، سایه های چناران و عرعران

باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران

جنگل در آشیانه ی شب، خفته بی صدا
با وهم شب، ترانه ی غوکان دوردست

گیرد درین سکوت غم آلوده، توأمی
چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده

در نور مه ، کنار چمن های شبنمی
چشمک زنان ز پشت درختان، ستاره ها

چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی
اید صدای دور نیی ، گرم و سوزناک

همراه باد نیمه شبی، با ملایمی
خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان

در سایه های کوه، به محوی و مبهمی
در هم دود چو دود شب تیره، سایه ها

از دورها ، صدای سگان خرابه گرد
بر هم زند سکوت بیابان سهمناک

پیچد در آن خموشی شب، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک، شاخه های تاک

سو سو کند چراغی از آن دور، روی کوه
اید صدای دمبدم جغدی از مغاک

در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکاک

بر روی برکه ، سایه ی نرم درخت ها
گسترده پرده های سیه رنگ و چاک چاک

گاهی در آب گل شده، برگی کند شنا
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور

بر جاده ی کبود که در بیشه می خزید
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس

شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت

می کرد بر شمار پریزادگان مزید
در پیش دیده، منظره ی دخمه های مرگ

دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید
غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب

وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا

اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود

کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه
غمگین ، در آسمان کبود آرمیده بود

اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخمیان پیر ، به بستر لمیده بود

در پای چشمه ای که مه اید در آن به رقص
از خستگی ، چنار نحیفی خمیده بود

من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات
گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود

چون مردگان بیخبر از عالم بقا
ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب

پیچید در خموشی خلوتگه خدای
گفتی به یک نهیب سواران خشمگین

کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای
یا در فروغ ماه پریزادگان مست

در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و نای
یا رهزنان بیشه نشین، های و هو کنان

مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای
یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند

آوازشان به گریه درآمیخت های های
ناگه درین خیال، شدم خیره بر قفا

از آخرین مزار، صدایی خفیف و خشک
آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد

اندام خالی شبحی، لاغر و مخوف
تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد

پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب
در تیرگی به موج زدن در مسیر باد

در نور ماه ، سایه ی او، پیش پای او
طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد

در استخوان دست چپش، دسته ی تبر
در استخوان دست دگر، از نی اش مداد

گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای
یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود

زد با تبر به روی لحد چند ضربتی
وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد

نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی
لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت

در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی
از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد

برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی
آن نی نواز، نغمه ی شوق آوری نواخت

وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی
رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا

گفتی درآمدند سپیدارهای پیر
وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند

یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست
کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند

یا رقص بومیان برهمن بود که شب
در رهگذار باد، پریشان کلاله اند

یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است
کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند

یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست
آن دم که در طلسم تماشای هاله اند

یا شور محشری است درین تیرگی به پا
من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح

بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحری چون نگین اشک

زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه
کم کم ترانه رفت به پایان و آن شبح

نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه
وانگه تبر به دست، همان ضربه ها نواخت

شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار

بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا

یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز
او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت

سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ
زان پس سکوت محض، فضا را فراگرفت

گویی نه مرده بود، نه غوغای مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت

مهتاب محو و بی رمق صبح ، ناگزیر
رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت

وان اختری که چشم به راه سپیده بود
کم کم نظر ز منظره ی خاک وا گرفت

دیگر مرا نماند گواهی به مدعا
در این میان، سیاهی تاریک رهروی

با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد
چون گردباد کوچکی از راه دررسید

کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد
پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت

نور چراغ، چیره به نور سپیده شد
آمد کنار قبری زانو زد و نشست

آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد
آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست

گویی برای آه و فغان آفریده شد
من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا

ده ، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد
چشمی گشود و خورد به آهستگی تکان

شب مرده بود و نور سپید ستاره ها
هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان

از قلب ده ، صدای بلند اذان صبح
پیچید در سکوت افق با طنین آن

گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم
در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان

آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور با صدای خروسان صبح خوان

آورد باد مست سحر، بوی آشنا
نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه

دنبال آن غبار کمی در فضا دمید
پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ

باد سحر چراغ ورا کشت و آرمید
داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق

شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد

نور پریده رنگ سحر از فضا رمید
پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده

بر روی چوبدستی باریک خود خمید
در گرد جاده سایه اش افتاد با عصا



 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
کابوس

مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود
در خلوت اتاق به جز من کسی نبود
قلب سیاه ساعت شماطه می تپید
شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید
ناگه صدای دور سگی در فضا شکست
ازپ شت قاب پنجره ، برق تلنگری
بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست
ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد
آونگ او چو مردمک چشم مردگان
از گردش ایستاد
در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد
نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا
در خوابگاه ریخت
آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش
تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت
من میهمان هر شبه ام را شناختم
اما هنوز طاقت برگشتنم نبود
قلبم درون سینه ی تاریک می تپید
نور از شکاف پنجره چون موم می چکید
ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما
از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست
برگشتم از هراس
این روح ناشناس
روحی که چون شمایل شوم مقدسان
در زیر روشنایی ماه ایستاده بود
صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم
تا زیر گوش های درازش کشیده داشت
خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست
فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست

 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
دیگر نمانده هیچ

دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟

 

Shah_d 14

متخصص بخش مسابقات
آئینه ای بر سنگ
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ای گل خوشبوی من ! دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دیدی آن تیری که من پَر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دیدی آن جامی که من پُر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]مشت می کوبد به دل اندوه بی پایان من
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]پیش چشمانم جز این آیینه ی دلگیر نیست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]آسمان ، تار است و در من گریه های زار زار
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بی تو تنهایم ولی تنها نمی خواهم تو را
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شب ها نمی خواهم تو را
شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک می جویم هنوز
چشم غمگین تورا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی تورا ... از باد می بویم هنوز ...

 
بالا