baroon
متخصص بخش ادبیات
حال دیگری داشت. آقا پس سوار شو دیگه؛ پسر بچه ای که گوشه ی کت اش را می کشید و یادش آورده بود برای چه ایستاده است، سوار شد و روی آخرین صندلی اتوبوس نشست، بی توجه به تمام مسافرانی که تا دیروز با دقت نگاهشان می کرد. چند سالی می شد که رانندگی نمی کرد. از رانندگی بیزار بود. دیگر از تکرار مسیر هر روزه اش روی صندلی اتوبوس خوابش نمی برد. درب خانه که رسید به دیوار تکیه داد و در رج آجرهای خانه روبرو غرق شد.
به خودش که آمد نیم ساعتی گذشته بود. کلید را با بی میلی از جیبش در آورد و وارد شد. نای آب دادن به شمعدانی اش را هم نداشت. زیر سایه بان حیاط که پیچک ها رنگش کرده بودند ایستاد. دست هایش را دراز کرد تا چادر خاک آلودی را که روی ماشینش کشیده بود کنار بزند ولی دستانش دست خودش نبود، کیف اش از دستش افتاد. عینکش را برداشت و با انگشتانش چشم هایش را فشرد. مثل هیچ روز نبود. برای استخدام می بایست دوره هایی را می گذراند و کارگاه آن روز انسان شناسی بود و استاد خانمی بود معلول که با ویلچر به کلاس آمد. آنقدر زیبا سخن گفت که می شد بدون عینک هم شرمندگی را از چشم همه حضار خواند که اگر تمام عمرشان هم با پاهای سالمشان می دویدند به دنیای زیبای او نمی رسیدند. شیفته اش شده بود، هر چند از اول کلاس حس می کرد لابه لای خواب هایش رد پایی از اوست. کلاس که تمام شد استاد پس از تشویق پرشور حضار از کلاس خارج شد. نتوانست بنشیند. بلند شد و به دنبالش راه افتاد.
ببخشید استاد جسارتاً به نظرم شما رو یه جایی دیدم و استاد پاسخ داد: من چند ماهی بیشتر نیست که از کما بیرون اومدم و مجدداً شروع به تدریس کردم.با تعجب پرسید کما؟!
بله چند سال پیش تو یه شب بارونی که از سر کلاس می اومدم یه نفر با ماشینش من رو زیر کرد و فرار کرد. پاهایش به زمین چسبید مرگ راحس کرد.
چیزی شده آقا؟ ببخشید قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم؛ و پلیس جوان در فکر آن شب بارانی اش... جایی که مرد چشم هایش را جا گذاشت.