Reza Sharifi
مدير ارشد تالار
ننگ بشری/The Human Stain
کارگردان : رابرت بنتون
فیلمنامه نويس : نيکلاس مه ير(براساس داستاني از فيليپ راث)
بازيگران : آنتوني هاپکينز، نيکول کيدمن، اد هريس
محصول 2003 آمريکا
صداقت غير خطی
کولمن سيلک به عنوان استاد يکي از دانشگاه هاي نيوانگلند، زندگي خوبي دارد. اما مدتي بعد همسرش را از دست مي دهد و به داشتن عقايد نژاد پرستانه متهم مي شود. اکنون او احساس مي کند هيچ چيز در زندگي ندارد. او با زني به نام فانيا ارتباط برقرار مي کند که مدتي بعد، عشق او به زن فاش شده و برايش رسوايي به بار مي آورد و از طرفي معلوم مي شود که خود او رنگين پوستي است که هميشه خودش را سفيد پوست معرفي مي کرده است.
استفاده از روايت غيرخطي به تنهايي براي هيچ فيلمنامه اي امتياز محسوب نمي شود. از ساده ترين نوع آن(استفاده از فلاش بک) گرفته تا پيچيده ترين آنها (پس و پيش رفتن هاي متعدد در زمان و فلاش بک) را فراوان در فيلمنامه ها مي بينيم. اما هنوز هم هر از گاهي فيلمنامه نويسي چنان ترتيب زماني وقوع ماجراها را در هم مي شکند که نمي توان به سادگي از کنار آن گذشت و تحسينش نکرد. فيلمنامه پالپ فيکشن هنوز هم جايگاهش را از دست نداده و باز هم در نقدهاي فيلمنامه ها و فيلم ها به ساختار روايي درخشان آن اشاره مي شود. روايت غير خطي فيلمنامه ننگ بشري هم از نظر تأثير دراماتيک هيچ چيز از بهترين نمونه هاي فيلمنامه هاي اين چنيني کم ندارد.
ننگ بشري سرشار از موضوعات به ظاهر بي اهميت روزمره (مثل رسوايي اخلاقي بيل کلينتون) است که در نگاه اول فقط به عنوان عنصر ساده اي از روايت باور پذير فيلمنامه نويس (و صد البته نويسنده رمان) به نظر مي آيند؛ اما در نهايت (و شايد در مواجهه چند باره با آن) مي بينيم که تمام اين موارد با لايه هاي زيرين داستان، به خصوص موضوع «صداقت»، ارتباط دارند. فيلمنامه با سکانسي از اواخر ماجرا شروع مي شود و عملاً مخاطب را در جريان پايان داستان قرار مي دهد. به اين صورت مخاطب ديگر به فکر اين که «آخرش چه مي شود؟» نيست و فيلمنامه نويس تمام توجه او را معطوف به پيچيدگي هاي مسير داستان مي کند. ازجمله ويژگي هاي ديگر ننگ بشري اين است که در سکانس افتتاحيه کسي حضور دارد که در يک سوم آغازين نه او را مي بينيم و نه مي دانيم کيست! و از همان ابتدا هم نريشني دارد که صاحب آن را تا چندين سکانس بعد نخواهيم شناخت.
هر چند که نمي توان ارزش اين نکات مثبت را در فيلمنامه ناديده گرفت و تأثيرشان را انکار کرد. اما ننگ بشري بسيار پيش از اينها مديون روايت غيرخطي اش است. اين که فيلمنامه اي داستانش را خطي روايت کند يا غيرخطي، به خودي خود حسن يا عيب محسوب نمي شود؛ هدف توالي درست اوج و فرودها و تأثير دراماتيک مناسب است. اين همان چيزي است که به بهترين نحو در اين فيلمنامه رعايت شده است.
در اوايل فيلم اشاره به يهودي بودن پيرمرد استاد دانشگاه، کولمن سيلک، مي شود. هر چند که اين اشاره گذراست، ولي به اندازه کافي تکرار مي شود که در ذهنمان باقي بماند. در چند سکانس ابتدايي، مرحله مهمي از زندگي او را مي بينيم که همسرش و شغلش را از دست مي دهد و بدون هيچ تأکيدي، اين موضوع هم بيان مي شود که علت همه اين موارد، سوء تفاهمي مبني برنژاد پرست بودن کولمن و توهينش به سياه پوستان است. به اين اتفاق هم در حدي پرداخته مي شود که زياد جلب توجه نکند ودر عين حال از ياد هم نرود.
اما بعد از اين که کولمن با دوست تازه اش درباره دختري صحبت مي کند که «چيزي نمانده بود با هم ازدواج کنند»، اولين فلاش بک را داريم و اولين برخورد عجيب را از کولمن جوان مي بينيم. او که دانشجو است و تازه با دختر آشنا شده، از او درباره نحوه برخورد «آمريکايي هاي واقعي» با بعضي مسائل مي پرسد. دختر هم با تعجب جواب مي دهد که «شما يهودي ها هم آمريکايي واقعي هستيد».
فلاش بک در همين جا تمام مي شود و حالا کولمن پيرزمان حال، به دوست نويسنده اش خبر آشنايي با زني تقريباً جوان را مي دهد. ولي در فلاش بک بعدي، شوک ديگري از راه مي رسد: مربي بوکس کولمن، به او توصيه مي کند براي موفقيت در گرفتن بورس تحصيلي دانشگاه، اشاره اي به رنگين پوست بودنش نکند! در حالي که تا به حال هم در زمان حال و هم در فلاش بک ها چندين بار به اين مسئله اشاره شده بود که کولمن يهودي است، نه سياهپوست. اما در سکانس بعدي خانواده او وارد داستان مي شوند که سياهپوست هستند و فقط همين يک پسر آن قدر پوستش روشن است که ديگران اغلب او را با سفيدپوست ها و يهودي ها اشتباه مي گيرند.
از نظر زماني فلاش بک دوم پيش از فلاش بک اول مي گذرد و اين امتياز کار فيلمنامه نويس است که حتي در بين خود فلاش بک ها هم ترتيب روايت واقعه ها را به نحوي آورده که بشترين تأثير دراماتيک را داشته باشند و نه به ترتيب وقوعشان. در بين تمام اين عقب و جلو رفتن ها در زمان، استحکام رابطه کولمن با دوست نويسنده اش را مي بينيم. عشق کولمن به فانيا پا مي گيرد و شوهر سابق فانيا آنها را تهديد مي کند، مرگ دو فرزند فانيا-بدون نمايش در فلاش بک و فقط از زبان شخصيت ها-روايت مي شود، اختلاف شخصيتي کولمن و فانيا رابطه اي سرشار از سوء تفاهم بينشان پديد مي آورد و مسائل ديگري که همه به زيبايي در کنار هم چيده شده اند.
اما در ادامه روايت غير خطي فيلمنامه يک بار ديگر در زمان به عقب مي رويم تا ببينيم که وقتي نامزد کولمن مادر او را ملاقات کرده و فهميده که او سياهپوست است، حاضر به ازدواج نشده است. با پيش رفتن رابطه پرفراز و نشيب کولمن و فانيا، يک بار ديگر به سراغ گذشته کولمن مي رويم که هنگام ورود به ارتش خودش را سفيد پوست معرفي مي کند (و تا آخر عمر به اين کار ادامه مي دهد) و بعد هم نوبت به فلاش بک کليدي ازدواج او مي رسد. زيبايي کار فيلمنامه نويس در اينجاست که باز هم اجازه نمي دهد متوجه اهميت فراوان اين قسمت بشويم و فقط چند سکانس بعد است که مي فهميم نکته مهم در اين بوده که کولمن حقيقت را از ابتدا تا دم مرگ همسرش از او پنهان کرده و خودش را حتي پيش او هم سفيد پوست جا زده است. اين بار نوبت به اولين فلاش بکي مي رسد که در گذشته نزديک، بين کولمن و فانيا مي گذرد. بعد از اين که رابطه آنها سروسامان مي گيرد، کولمن به فانيا مي گويد که چيز مهمي مي خواهد به او بگويد و باز داستان رها مي شود؛ چرا که بهترين وقت براي آشکار شدن چيزي که او به فانيا گفته، هنوز نرسيده است
فيلمنامه در اينجا يک فلاش فورواد دارد و يا اگر سکانس افتتاحيه را ملاک قرار دهيم، از فلاش بک در فلاش بک به زمان حال مي رسد که کولمن و فانيا در تصادف رانندگي مي ميرند. اهميت دروغ طولاني کولمن اينجا معلوم مي شود که او وقتي متهم به نژاد پرستي شد، به راحتي مي توانست با بيان واقعيت درباره نژاد خودش اين اتهام را رد کرده و شغلش را حفظ کند... ولي اين کار را نکرد.
و بالاخره آخرين فلاش بک(باز هم گذشته نزديک) از راه مي سد که کولمن حقيقت را به فانيا مي گويد. هر چند که اين سکانس از لحاظ منطق روايي ايراد دارد و (دو نفر حاضر در آن مرده اند، ماجرا را کسي تعريف مي کند که آنجا حاضر نبوده و اشاره مي شود که آن را از کولمن هم نشنيده)، اما نمي توان منکر اين شد که بهترين جا براي بيان اين موضوع، پايان فيلمنامه بوده که تمام مقدمات لازم چيده شده و اهميت صداقت کولمن بعد از سال ها دروغ، کاملاً آشکار مي گردد.
ننگ بشري فيلمنامه اي با موضوع صداقت است؛ اما اين موضوع را تا پايان از مخاطبش پنهان نگه مي دارد. علي رغم تمام جزئيات هوشمندانه و شخصيت پردازي قوي آن، روايت غير خطي نقطه قوت اصلي فيلمنامه محسوب مي شود و نمونه خوبي است از اين که چطور هر واقعه اي در جاي مناسب خود و با توالي سنجيده، مي تواند بهترين تأثير را بگذارد.
افشين ابراهيمي
كافه نقد
کارگردان : رابرت بنتون
فیلمنامه نويس : نيکلاس مه ير(براساس داستاني از فيليپ راث)
بازيگران : آنتوني هاپکينز، نيکول کيدمن، اد هريس
محصول 2003 آمريکا
صداقت غير خطی
کولمن سيلک به عنوان استاد يکي از دانشگاه هاي نيوانگلند، زندگي خوبي دارد. اما مدتي بعد همسرش را از دست مي دهد و به داشتن عقايد نژاد پرستانه متهم مي شود. اکنون او احساس مي کند هيچ چيز در زندگي ندارد. او با زني به نام فانيا ارتباط برقرار مي کند که مدتي بعد، عشق او به زن فاش شده و برايش رسوايي به بار مي آورد و از طرفي معلوم مي شود که خود او رنگين پوستي است که هميشه خودش را سفيد پوست معرفي مي کرده است.
استفاده از روايت غيرخطي به تنهايي براي هيچ فيلمنامه اي امتياز محسوب نمي شود. از ساده ترين نوع آن(استفاده از فلاش بک) گرفته تا پيچيده ترين آنها (پس و پيش رفتن هاي متعدد در زمان و فلاش بک) را فراوان در فيلمنامه ها مي بينيم. اما هنوز هم هر از گاهي فيلمنامه نويسي چنان ترتيب زماني وقوع ماجراها را در هم مي شکند که نمي توان به سادگي از کنار آن گذشت و تحسينش نکرد. فيلمنامه پالپ فيکشن هنوز هم جايگاهش را از دست نداده و باز هم در نقدهاي فيلمنامه ها و فيلم ها به ساختار روايي درخشان آن اشاره مي شود. روايت غير خطي فيلمنامه ننگ بشري هم از نظر تأثير دراماتيک هيچ چيز از بهترين نمونه هاي فيلمنامه هاي اين چنيني کم ندارد.
ننگ بشري سرشار از موضوعات به ظاهر بي اهميت روزمره (مثل رسوايي اخلاقي بيل کلينتون) است که در نگاه اول فقط به عنوان عنصر ساده اي از روايت باور پذير فيلمنامه نويس (و صد البته نويسنده رمان) به نظر مي آيند؛ اما در نهايت (و شايد در مواجهه چند باره با آن) مي بينيم که تمام اين موارد با لايه هاي زيرين داستان، به خصوص موضوع «صداقت»، ارتباط دارند. فيلمنامه با سکانسي از اواخر ماجرا شروع مي شود و عملاً مخاطب را در جريان پايان داستان قرار مي دهد. به اين صورت مخاطب ديگر به فکر اين که «آخرش چه مي شود؟» نيست و فيلمنامه نويس تمام توجه او را معطوف به پيچيدگي هاي مسير داستان مي کند. ازجمله ويژگي هاي ديگر ننگ بشري اين است که در سکانس افتتاحيه کسي حضور دارد که در يک سوم آغازين نه او را مي بينيم و نه مي دانيم کيست! و از همان ابتدا هم نريشني دارد که صاحب آن را تا چندين سکانس بعد نخواهيم شناخت.
هر چند که نمي توان ارزش اين نکات مثبت را در فيلمنامه ناديده گرفت و تأثيرشان را انکار کرد. اما ننگ بشري بسيار پيش از اينها مديون روايت غيرخطي اش است. اين که فيلمنامه اي داستانش را خطي روايت کند يا غيرخطي، به خودي خود حسن يا عيب محسوب نمي شود؛ هدف توالي درست اوج و فرودها و تأثير دراماتيک مناسب است. اين همان چيزي است که به بهترين نحو در اين فيلمنامه رعايت شده است.
در اوايل فيلم اشاره به يهودي بودن پيرمرد استاد دانشگاه، کولمن سيلک، مي شود. هر چند که اين اشاره گذراست، ولي به اندازه کافي تکرار مي شود که در ذهنمان باقي بماند. در چند سکانس ابتدايي، مرحله مهمي از زندگي او را مي بينيم که همسرش و شغلش را از دست مي دهد و بدون هيچ تأکيدي، اين موضوع هم بيان مي شود که علت همه اين موارد، سوء تفاهمي مبني برنژاد پرست بودن کولمن و توهينش به سياه پوستان است. به اين اتفاق هم در حدي پرداخته مي شود که زياد جلب توجه نکند ودر عين حال از ياد هم نرود.
اما بعد از اين که کولمن با دوست تازه اش درباره دختري صحبت مي کند که «چيزي نمانده بود با هم ازدواج کنند»، اولين فلاش بک را داريم و اولين برخورد عجيب را از کولمن جوان مي بينيم. او که دانشجو است و تازه با دختر آشنا شده، از او درباره نحوه برخورد «آمريکايي هاي واقعي» با بعضي مسائل مي پرسد. دختر هم با تعجب جواب مي دهد که «شما يهودي ها هم آمريکايي واقعي هستيد».
فلاش بک در همين جا تمام مي شود و حالا کولمن پيرزمان حال، به دوست نويسنده اش خبر آشنايي با زني تقريباً جوان را مي دهد. ولي در فلاش بک بعدي، شوک ديگري از راه مي رسد: مربي بوکس کولمن، به او توصيه مي کند براي موفقيت در گرفتن بورس تحصيلي دانشگاه، اشاره اي به رنگين پوست بودنش نکند! در حالي که تا به حال هم در زمان حال و هم در فلاش بک ها چندين بار به اين مسئله اشاره شده بود که کولمن يهودي است، نه سياهپوست. اما در سکانس بعدي خانواده او وارد داستان مي شوند که سياهپوست هستند و فقط همين يک پسر آن قدر پوستش روشن است که ديگران اغلب او را با سفيدپوست ها و يهودي ها اشتباه مي گيرند.
از نظر زماني فلاش بک دوم پيش از فلاش بک اول مي گذرد و اين امتياز کار فيلمنامه نويس است که حتي در بين خود فلاش بک ها هم ترتيب روايت واقعه ها را به نحوي آورده که بشترين تأثير دراماتيک را داشته باشند و نه به ترتيب وقوعشان. در بين تمام اين عقب و جلو رفتن ها در زمان، استحکام رابطه کولمن با دوست نويسنده اش را مي بينيم. عشق کولمن به فانيا پا مي گيرد و شوهر سابق فانيا آنها را تهديد مي کند، مرگ دو فرزند فانيا-بدون نمايش در فلاش بک و فقط از زبان شخصيت ها-روايت مي شود، اختلاف شخصيتي کولمن و فانيا رابطه اي سرشار از سوء تفاهم بينشان پديد مي آورد و مسائل ديگري که همه به زيبايي در کنار هم چيده شده اند.
اما در ادامه روايت غير خطي فيلمنامه يک بار ديگر در زمان به عقب مي رويم تا ببينيم که وقتي نامزد کولمن مادر او را ملاقات کرده و فهميده که او سياهپوست است، حاضر به ازدواج نشده است. با پيش رفتن رابطه پرفراز و نشيب کولمن و فانيا، يک بار ديگر به سراغ گذشته کولمن مي رويم که هنگام ورود به ارتش خودش را سفيد پوست معرفي مي کند (و تا آخر عمر به اين کار ادامه مي دهد) و بعد هم نوبت به فلاش بک کليدي ازدواج او مي رسد. زيبايي کار فيلمنامه نويس در اينجاست که باز هم اجازه نمي دهد متوجه اهميت فراوان اين قسمت بشويم و فقط چند سکانس بعد است که مي فهميم نکته مهم در اين بوده که کولمن حقيقت را از ابتدا تا دم مرگ همسرش از او پنهان کرده و خودش را حتي پيش او هم سفيد پوست جا زده است. اين بار نوبت به اولين فلاش بکي مي رسد که در گذشته نزديک، بين کولمن و فانيا مي گذرد. بعد از اين که رابطه آنها سروسامان مي گيرد، کولمن به فانيا مي گويد که چيز مهمي مي خواهد به او بگويد و باز داستان رها مي شود؛ چرا که بهترين وقت براي آشکار شدن چيزي که او به فانيا گفته، هنوز نرسيده است
فيلمنامه در اينجا يک فلاش فورواد دارد و يا اگر سکانس افتتاحيه را ملاک قرار دهيم، از فلاش بک در فلاش بک به زمان حال مي رسد که کولمن و فانيا در تصادف رانندگي مي ميرند. اهميت دروغ طولاني کولمن اينجا معلوم مي شود که او وقتي متهم به نژاد پرستي شد، به راحتي مي توانست با بيان واقعيت درباره نژاد خودش اين اتهام را رد کرده و شغلش را حفظ کند... ولي اين کار را نکرد.
و بالاخره آخرين فلاش بک(باز هم گذشته نزديک) از راه مي سد که کولمن حقيقت را به فانيا مي گويد. هر چند که اين سکانس از لحاظ منطق روايي ايراد دارد و (دو نفر حاضر در آن مرده اند، ماجرا را کسي تعريف مي کند که آنجا حاضر نبوده و اشاره مي شود که آن را از کولمن هم نشنيده)، اما نمي توان منکر اين شد که بهترين جا براي بيان اين موضوع، پايان فيلمنامه بوده که تمام مقدمات لازم چيده شده و اهميت صداقت کولمن بعد از سال ها دروغ، کاملاً آشکار مي گردد.
ننگ بشري فيلمنامه اي با موضوع صداقت است؛ اما اين موضوع را تا پايان از مخاطبش پنهان نگه مي دارد. علي رغم تمام جزئيات هوشمندانه و شخصيت پردازي قوي آن، روايت غير خطي نقطه قوت اصلي فيلمنامه محسوب مي شود و نمونه خوبي است از اين که چطور هر واقعه اي در جاي مناسب خود و با توالي سنجيده، مي تواند بهترين تأثير را بگذارد.
افشين ابراهيمي
كافه نقد