Reza Sharifi
مدير ارشد تالار

درباره فیلم:
فیلم داستان هواشناسی به نام" فیل کانرز" است که برای چهارمین سال متوالی باید روز دوم فوریه به پانکستاونی برود و گزارش مراسم آن روز را تهیه کند . در این مراسم که هر سال 2 فوریه برگزار می شود ، عده ی زیادی منتظر می مانند تا موش خرمایی به نام "فیل" از لانه اش بیرون بیاید و اعلام کند که آیا زمستان تمام می شود یا 6 هفته دیگر ادامه خواهد داشت . فیل گزارشگر نیز با بی میلی این کار را انجام می دهد . ولی داستان فیلم از جایی شروع می شود که به خاطر کولاک مجبور می شوند شب در پانکتا ونی بمانند . فردا صبح که فیل از خواب بیدار می شود با صحنه ای عجیب مواجه می شود...
نقد فیلم: (خواندن این بخش قبل از تماشای فیلم توصیه نمی شود)
فيلم افسانه ي روز دوم ژانويه يا روز گراندهاگ هفتمين اثر بزرگ طنز در تاريخ سينماست .
فیلم دربارهی گزارشگری مشهور و در عین حال بدخلق و خودپسند است که برای تهیهی گزارشی از جشن روز گراندهاگ، به همراه تهیهکننده و دستیارش عازم دهکدهای کوچک است. بنا بر باورهای سنتی آمریکا، در روز دوم فوریه موش خرما از لانهی خود بیرون میآید و اگر هوا ابری باشد، زمستان شش هفته بیشتر به درازا میانجامد. روز اول در دهکده میگذرد و او و همکارانش، موفق به تهیهی برنامهی مورد نظر میگردند، اما به علت کولاک و سرمای شدید، از رفتن به شهر خود بازمیمانند و بالاجبار شب را در همان دهکده میگذرانند. صبح روز بعد گزارشگر با موسیقی روز قبل دوباره از خواب برمیخیزد. همه چیز به نظرش تکراری میآید و پس از مدت کوتاهی متوجه میشود که آن روز نیز دوم فوریه است. این اتفاق در بقیهی فیلم نیز تکرار میشود و بقیهی فیلم نشان دادن رفتار اوست در برابر این تکرار. او قانونشکنی میکند، خودکشی میکند، اما هر روز با همان برنامهی رادیویی از خواب بیدار میشود.
نکتهی بنیادین فیلم تاکیدی بر این نکته است که زندگی اتفاقی است تکراری، هر روز اتفاقات مشابه میافتد و تنها برخی از افراد هشیار میشوند و این تکرار را میبینند. رفتار گزارشگر رفته رفته با گذر زمان عوض میشود. شبی در باشگاهی، هنگامی که به همراه دو تن از دوستانش در حال تفریح است، میگوید: «روزی درساحل دریا با دوستی مدتها قدم زدیم و اوقات خوشی را گذراندیم. چه میشد اگر آن روز همواره تکرار میشد؟»(نقل به مضمون) و در اینجا یکی از همراهان او مثال معروف نیمهی پر و نیمهی خالی لیوان را متذکر میشود و میگوید فکر میکند که او از آدمهایی است که نیمهی خالی را میبینند. به نظر میرسد که پس از این ماجرا(که خلافکاری و به زندان افتادن و نهایتا برخاستن دوباره از خواب، بدون به گردن داشتن هیچ جرمی را ه دنبال دارد) و فهمیدن این نکته که از این تکرار گریزی نیست، او به صرافت میافتد که آن «روز خوب» تکراری را برای خود بسازد. در اینجا ، فیلم به ساختن آن روز برای خود به جای انتظار رخ دادن آن تاکید میکند.
از اینجاست که او تلاش میکند تا زندگی را هر چند تکراری باشد، به خوبی بگذراند و به عنوان بهترین راه، به فکر ایجاد رابطهای صمیمانه با تهیهکننده میافتد، که مدتی است به او دلبستگی پیدا کرده است. دقیقا در این نقطه است که دومین پیام فیلم سر بر میآورد: او که بنا به شخصیت خودپسندش همواره به لذت شخصی خود میاندیشد، از پس تهیه کننده که دختری است شاداب و صادق و پاکطینت بر نمیآید و صحنههای پیاپی سیلی خوردن او از دختر در روزهای مختلف، بیانگر شکست خوردن او در ساختن این زندگی زیبا با روشهای منفعت طلبانه است. پس از این سرخوردگی او دوباره با بازگشتی به مسلک منفی خود تلاش میکند خودکشی کند و بارها هم موفق میشود. اما بیدار شدن او با زنگ ساعت که فردای هر خودکشی رخ میدهد، به او میفهماند که نمیتوان با پاک کردن صورت مساله از این تکرار خلاصی یافت. به این ترتیب است که به نوعی جبر روزگار او را به نیکی سوق میدهد.
او از این به بعد به پیرمرد گدای سر خیابان کمک میکند و دوست «زالو صفت» قدیمی خود را با خوشرویی میپذیرد و او را محکم در آغوش میفشارد، تا جایی که این بار، این دوست اوست که خود را به زحمت از آغوش او خلاص کرده و میگریزد. در این بخش فیلم لحظهای حالت شعارگونه و پند و اندرز به خود میگیرد، اما طنز قوی فیلم که در سراسر آن به چشم میآید، از زشتنمایی این اندرزها تا حدود زیادی میکاهد. او همچنین هر بار اشتباهات«روز گذشته» را تصحیح میکند، پیرمردی را که بار اول از کنار خیابان به بیمارستان برده بود و او در بیمارستان درگذشته بود، این بار به غذاخوری میبرد وغذایی گرم به او میخوراند. او اکنون تمام اتفاقات را حفظ است. بچهای به زودی از درخت خواهد افتاد، باید به او کمک کند. اما کودک حتی از او تشکر هم نمیکند. (به زودی به همین نکته دوباره اشاره خواهیم کرد.)
تا اینکه بالاخره پس از گذراندن روزی خوش با تهیه کننده،«فردا» از راه میرسد. گویندهی رادیو میگوید: «آه خدایا چند بار باید این آهنگ قدیمی را پخش کنیم؟» و او ناگهان بر میخیزد و میبیند که خیابان سراسر پوشیده از برف است. اکنون فردایی که او حتی شاید دیگر انتظارش را هم نمیکشید فرا رسیده است.
آن چه فیلم میخواهد بگوید این است که زندگی به هر حال یکنواخت است و تکراری است از حوادث مشابه. این ما هستیم که با فعل نیک خود به قصد زیبا ساختن آن، به زندگی معنا میبخشیم. فعل دیگران را نه فقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز باید انجام داد، حتی اگر هیچ کس قدر آن را نداند. تنها این است که به زندگی تازگی میبخشد. خیر باید به خاطر ارزش ذاتیاش انجام شود، وگرنه شاید اعمال ما چندان تاثیری هم در آینده نداشته باشد. فیلم تا حدودی این دیدگاه قدری را تایید میکند که آنچه باید پیش آید میآید، روز جشن میآید و میرود، پیرمرد مفلوک به هر حال روزی خواهد مرد، تنها مهم این است که بدانیم فعل نیک باید انجام شود، بی آنکه در این فکر باشیم که دیگران حتی معنی آن را دریابند. تنها این گونه است که میتوان در انتظار فردایی متفاوت با امروز و بهتر از آن بود. فیلم گویای این دیدگاه به نوعی عرفانی-مذهبی است که آینده را تنها با نیکی میتوان ساخت، و اگر قرار است فردایی باشد، لاجرم باید بهتر از امروز باشد. وگرنه برای آنان که در بهتر شدن امور نمیکوشند هرگز فردایی وجود نخواهد داشت.
در جایی از فیلم شخصیت اصلی تهیه کننده را متقاعد میکند که او بارها و بارها «امروز» را دیده است، اما با ناامیدی اضافه میکند که این فهم او هیچ فایدهای ندارد، چرا که هر آنچه که امروز او پذیرفته، فردا از یاد او خواهد رفت و دوباره به او به چشم یک هالو خواهد نگریست. این گفتهی او در واقع به حافظهی کم جامعه و افراد آن اشاره میکند. از دیدگاه فیلم هر تلاشی که برای ساختن و بنیاد نهادن چیزی کنیم، به زودی از میان خواهد رفت، بنابراین هدف ما از انجام کاری نیک، صرفا باید معنا بخشیدن به زندگی باشد.
فیلم با فردایی امیدبخش پایان مییابد، پایانی در تایید اخلاق، بی آنکه پشتوانهای فلسفی یا منطقی برای این دفاع از اخلاق به دست دهد. اما به نظر میرسد فیلم تا حدود زیادی در برانگیختن احساس بیننده برای گردن نهادن به اخلاق، موفق عمل میکند. به نظر میرسد از دیدگاه فیلم، شاید تنها راه متقاعد کردن بشر مدرن در این مورد، همین برانگیختن احساس او به جای اقامهی هر گونه برهان باشد.