You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
استاد
مهدی حمیدی شیرازی
۱۲۹۳
شیراز
۱۳۶۵
تهران
مرگ قو
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد
خزان
آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند
وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند
زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ
از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند
در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ
جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند
بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها
آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند
ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت
غیر از خیال توام روبرو نماند
چیزی به روزگار بماند ز هر کسی
وز ما به روزگار به جز آرزو نماند
باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی
زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند!
آرامگاه
حافظیه شیراز
در امواج سند
این سروده که دو بیتی پیوسته است؛
برایمان
از دلاوری-های جلال الدین خوارزمشاه
در برابر سپاه مغول می گويد.
۱
به مغرب، سينه مالان قرص خورشيد
نهان می گشت پشت كوهساران
فرو می ريخت گردی زعفران رنگ
به روی نيزه ها و نيزه داران
ز هر سو بر سواری غلط می خورد
تن سنگين اسبی تير خورده
به زير باره می ناليد از درد
سوار زخمدار نيم مرده
ز سم اسب می چرخيد بر خاك
به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تيغ می افتاد در دشت
پياپی دستها، دور از سپرها
ميان گردهای تيره چون ميغ
زبانهای سنانها برق می زد
لب شمشيرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز
به زير دامن شب در سياهی
در آن تاريك شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه يك لحمه لرزيد
كه ديد آفتاب بخت، خفته
ز دست تركتازيهای ايام
به آبسكون شهی بر تخت، خفته
اگر يك لحظه امشب دير جنبد
سپيده دم جهان در خون نشيند
به آتشهای ترك و خون تازيك
ز رود سند تا جيحون نشيند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده، ايران كهن ديد
در آن دريای خون، در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد
به پشت پرده شب ديد پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده روز
به چشمش ماه آهويی گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان
پريشان حال، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گريزان
چه انديشيد آن دم كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده تر شد
چون آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم كمی سوزنده تر شد
زبان نيزه اش در ياد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تيغش به ياد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چون لختی در سپاه دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز
خروش از لشكر انبوه برخاست
كه از اين آتش سوزنده پرهيز
در آن باران تير و برق پولاد
ميان شام رستاخيز می گشت
در آن دريای خون در دشت تاريك
به دنبال سر چنگيز می گشت
بدان شمشير تيز عافيت سوز
در آن انبوه، كار مرگ می كرد
ولي چندانكه برگ از شاخه می ريخت
دو چندان می شكفت و برگ می كرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز كشتن خسته شد، وز كار واماند
چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست
پشيمان شد كه لختی ناروا ماند
عنان باد پای خسته پيچيد
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دويد از خيمه، خورشيدی به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد
۲
ميان موج می رقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می غلطيد بر هم
ز امواج گران كوه از پی كوه
خروشان، ژرف، بي پهنا، كف آلود
دل شب می دريد و پيش می رفت
از اين سد روان در ديده شاه
ز هر موجی هزاران نيش می رفت
نهاده دست بر گيسوی آن سرو
بر اين دريای غم، نظاره می كرد
بدو می گفت: اگر زنجير بودی
ترا شمشيرم امشب پاره می كرد
گرت سنگين دلی، ای نرم دل آب!
رسيد آنجا كه بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرينهای ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بندی!
ز رخسارش فرو می ريخت اشكی
بنای زندگی بر آب می ديد
در آن سيم آبگون امواج لرزان
خيال تازه ای در خواب می ديد
اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم
چو فردا جنگ بر كامم نگرديد
توانم كز ره دريا گريزم
به ياری خواهم از آن سوی دريا
سوارانی زره پوش و كمانگير
دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمانهايشان به شمشير
شبی آمد كه می بايد فدا كرد
به راه مملكت، فرزند و زن را
به پيش دشمنان استاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن، وطن را
درين انديشه ها می سوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سواری
به پيش پادشه افتاد برخاك
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری
پس آنگه كودكان را يك به يك خواست
نگاهی خشمآگين در هوا كرد
بگير ای موج سنگين كف آلود!
ز هم واكن دهان خشم، واكن
بخور ای اژدهای زندگی خوار!
دوا كن درد بی درمان دوا كن
زنان چون كودكان در آب ديدند
چو موی خويشتن در تاب رفتند
وز آن درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
شهنشه لمحه ای بر آبها ديد
شكنج گيسوان تاب داده
چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده!
شبی را تا شبی با لشكری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افكند!
چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشتی بادپا در رود افكند!
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دريای بی پاياب، آسان
به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
كه گر فرزند بايد، بايد اين سان
بلی، آنان كه از پيش بودند
چنين بستند راه ترك و تازی