• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مهدی حمیدی شیرازی

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
مرگ قو



شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد





 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
خزان



آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند
وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ
از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ
جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند

بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها
آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت
غیر از خیال توام روبرو نماند

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی
وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی
زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند!








آرامگاه
حافظیه شیراز

 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
در امواج سند



این سروده که دو بیتی پیوسته است
؛
برایمان
از دلاوری-های جلال الدین خوارزمشاه
در
برابر سپاه مغول می گويد.




۱

به مغرب، سينه مالان قرص خورشيد
نهان م
ی گشت پشت كوهساران

فرو م
ی ريخت گردی زعفران رنگ
به رو
ی نيزه ها و نيزه داران

ز هر سو بر سوار
ی غلط می خورد
تن سنگين اسب
ی تير خورده

به زير باره م
ی ناليد از درد
سوار زخمدار نيم مرده

ز سم اسب م
ی چرخيد بر خاك
به سان گو
ی خون آلود، سرها

ز برق تيغ م
ی افتاد در دشت
پياپ
ی دستها، دور از سپرها

ميان گردها
ی تيره چون ميغ
زبانها
ی سنانها برق می زد

لب شمشيرها
ی زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق م
ی زد

نهان م
ی گشت روی روشن روز
به زير دامن شب در سياه
ی

در آن تاريك شب، م
ی گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاه
ی

دل خوارزمشه يك لحمه لرزيد
كه ديد آفتاب بخت، خفته

ز دست تركتازيها
ی ايام
به آبسكون شه
ی بر تخت،‌ خفته

اگر يك لحظه امشب دير جنبد
سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتشها
ی ترك و خون تازيك
ز رود سند تا جيحون نشيند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده،‌ ايران كهن ديد

در آن دريا
ی خون، در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد

به پشت پرده شب ديد پنهان
زن
ی چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده روز

به چشمش ماه آهوي
ی گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشان حال، آهو بچه ا
ی چند
سو
ی مادر دوان وز وی گريزان

چه انديشيد آن دم كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده تر شد

چون آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم كم
ی سوزنده تر شد

زبان نيزه اش در ياد خوارزم
زبان آتش
ی در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابرو
ی دوست
به هر جنبش سر
ی بر دامن انداخت

چون لخت
ی در سپاه دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست
كه از اين آتش سوزنده پرهيز

در آن باران تير و برق پولاد
ميان شام رستاخيز م
ی گشت

در آن دريا
ی خون در دشت تاريك
به دنبال سر چنگيز م
ی گشت

بدان شمشير تيز عافيت سوز
در آن انبوه، كار مرگ م
ی كرد


ولي چندانكه برگ از شاخه م
ی ريخت
دو چندان م
ی شكفت و برگ می كرد

سرانجام آن دو بازو
ی هنرمند
ز كشتن خسته شد، وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست
پشيمان شد كه لخت
ی ناروا ماند

عنان باد پا
ی خسته پيچيد
چو برق و باد، ز
ی خرگاه آمد

دويد از خيمه، خورشيد
ی به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد






۲


ميان موج می رقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترها
ی انبوه

به رود سند م
ی غلطيد بر هم
ز امواج گران كوه از پ
ی كوه

خروشان، ژرف، بي پهنا، كف آلود
دل شب م
ی دريد و پيش می رفت

از اين سد روان در ديده شاه
ز هر موج
ی هزاران نيش می رفت

نهاده دست بر گيسو
ی آن سرو
بر اين دريا
ی غم،‌ نظاره می كرد


بدو م
ی گفت: اگر زنجير بودی
ترا شمشيرم امشب پاره م
ی كرد

گرت سنگين دل
ی، ای نرم دل آب!
رسيد آنجا كه بر من راه بند
ی

بترس آخر ز نفرينها
ی ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بند
ی!


ز رخسارش فرو م
ی ريخت اشكی
بنا
ی زندگی بر آب می ديد

در آن سيم
آبگون امواج لرزان
خيال تازه ا
ی در خواب می ديد

اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بر كامم نگرديد
توانم كز ره دريا گريزم

به يار
ی خواهم از آن سوی دريا
سواران
ی زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمانهايشان به شمشير

شب
ی آمد كه می بايد فدا كرد
به راه مملكت،‌ فرزند و زن را


به پيش دشمنان استاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن، وطن را

درين انديشه ها م
ی سوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سوار
ی

به پيش پادشه افتاد برخاك
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آر
ی

پس آنگه كودكان را يك به يك خواست
نگاه
ی خشم‌آگين در هوا كرد

بگير ا
ی موج سنگين كف آلود!
ز هم واكن دهان خشم، واكن

بخور ا
ی اژدهای زندگی خوار!
دوا كن درد ب
ی درمان دوا كن

زنان چون كودكان در آب ديدند
چو مو
ی خويشتن در تاب رفتند

وز آن درد گران، ب
ی گفته شاه
چو ماه
ی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه ا
ی بر آبها ديد
شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شب
ی را تا شبی با لشكری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افكند!

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشت
ی بادپا در رود افكند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دريا
ی بی پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

بل
ی، آنان كه از پيش بودند
چنين بستند راه ترك و تاز
ی

از‌آن، اين داستان گفتم كه امروز
بدان
ی قدر و بر هيبتش نبازی

به پاس هر وجب خاك
ی از اين ملك
چه بسيار است آن سرها كه رفته!

ز مست
ی بر سر هر قطعه زين خاك
خدا داند چه افسرها كه رفته





 
آخرین ویرایش:
بالا