• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

میخواهم آدم باشم

kamrang

New member
تا همین دیروز گمان می کردم در عشق محاسبه ای نیست. علت و معلولی نیست. ذاتی است که دوستش داری با همه بدی ها و خوبی ها. با همه ضعف ها و قدرت ها. می رنجی اما نمی گریزی. می ترسی اما نمی هراسی. گله می کنی نه به گمان خاصی. و گله می شنوی و اگر نپذیری نه با ظن خاصی. می کوشی به سمت آفتاب وجودش بنگری و تراش دهی وجودت را آنگونه که می خواهد چون دوستش داری (و چه گمان که به من نرفت). گمان می کردم اگر محبت کنی؛ اگر عشق بورزی، محبت می بینی، عشق می بینی، نمی دانستم می رنجم و می رنجانم. نمی دانستم گاهی برای روشن کردن یک اجاق باید به سردی یک کوه یخ شد؛ و گاهی آتشفشان عشق می تواند دریایی را منجمد کند. نمی دانستم عشق ورزی و احترام، خواری و ضعف شمرده می شود و اگر کسی چنین کند باوری وجود ندارد برای درک این حجم بزرگ محبت؛ و اگر چنین کنی، آدمی می هراسد که براستی دوستش نداری و آن را بپای تهی بودن تو از قدرت می گذارد. و بزرگترین بخشش ها بزرگترین خواری ها را برایت به ارمغان می آورد و آدمی چنین است که بجای آنکه آن را به حساب عشق تو (نه حتی مردانگی ات) بگذارد، آن را به حساب کوچکی، بی تجربگی، ترس و ضعف هایت می گذارد.

البته آدمی چنین است. تقصیری ندارد. من هم باید آدم تر باشم!و در انتها روزی می رسد که آنقدر دوستش داری که او هیچ حسی به تو ندارد!نمی دانستم در عشق هم باید کمین کرد. نمی دانستم باید بجای اینکه هر لحظه بگویی دوستت دارم، دلتنگم، خواهانم، پذیرنده ام (وقتی هر لحظه دوستش داری، دلتنگی، خواهانی، پذیرنده ای) باید صبر کنی، کمین کنی و در چشمان طعمه ات! (مگر معشوقه طعمه می شود؟ این را هنوز هم نمی دانم) چشم بدوزی و وقتی اوج خواهش و تقاضا را در چشمانش دیدی، با کلامی، حرفی، نوازی آتشفشان احساسش را آرام بخشی. نمی دانستم آدمی توان دریافت دائمی نوازش را ندارد. و گاهی یم خواهد دست از سرش برداری.ولی از این پس من هم کمین می کنم….تمام زندگی شطرنج است. باید بازی کنی با رقیبت (کاش در عشق بجای رقابت رفاقت بود) و زیرک باشی و هزار چیز دیگر تا به مراد دل برسی؛ و انگار زمانه آنقدر بد است که عشق نیز از این قاعده جدا نیست.عشق برای من شطرنج نبود، اما اگر معشوقه چنین می خواهد… تا باد چنین بادامی خواهم استاد بزرگ شطرنج عشق باشمپ.ن: این غزل کاظم بهمنی را امروز زیاد خوانده ام:
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را »
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

تاپیک به بخش چند دقیقه انرژی مثبت منتقل شد.

 
بالا