• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نامه ی خداحافظی گابریل گارسیا مارکز

diana

کاربر ويژه
«گابریل گارسیا مارکز»نویسنده ی معاصر و چهره ی تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش، نامه ی خداحافظی برای دوستانش نوشته که بسیار تکان دهنده و پر معناست.

گفتنی است مارکز نویسنده ی رمانهای مشهوری چون «صد سال تنهایی»می باشد که نوشتن آن پنج سال به طول انجامید و در سال 1982 برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شد.

او درنامه اش چنین می گوید:

اگر خداوند دوباره تکه ی کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت، کمتر می خوابیدم و دیوانه وار رؤیا می دیدم،

چرا که دیگر می دانم هر دقیقه که چشم بر هم می گذارم، شصت ثانیه نور را از دست می دهم، شصت ثانیه روشنایی،...

و هنگامی که دیگران می ایستادند، من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند، من بیدار می ماندم، و هنگامی که دیگران صحبت می کردند، من گوش می دادم و بعد هم، از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی بردم!

اگر خداوند ذره ای زندگی به من عطا می کرد، جامه ای ساده به تن می کردم، نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می ساختم.

خداوندا! اگر همچنان دل در سینه ام می تپید، تمام تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم...گل های رز را با اشکهایم آب می دادم، تا درد خارهایشان و بوسه ی گلبرگهایشان را حس کنم.

خداوندا! اگر تکه ای زندگی می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آنکه به مردمانی که دوستشان دارم نگویم که عاشقشان هستم و به همه ی زنان و مردان می باوراندم که قلبم در اسارت و سیطره ی آنان است.

اگر خداوند دوباره فقط وفقط تکه ای زندگی در دستان من می گذاشت، در سایه سار عشق می آرمیدم وبه انسانها نشان می دادم که در اشتباه اند، چرا که گماان می کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمی توانند عاشق باشند...

آه خدایا! آنان نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند، به هر کودکی دو بال هدیه می دادم، رهایشان می کردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزندو به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه می

رسد.

آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام... من یاد گرفته ام که همه می خواهند در قله ی کوه زندگی کنند، بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.

چه نیک آموخته ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار، انگشتان کوچکش را به دور انگشت پدر می فشارد، او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که خواسته باشد دست او را بگیرد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام، ولی چه حاصل که وقتی اینها را در چمدانم می گذارم، در بستر مرگ خواهم بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا