نایلون مشکی را چپاند زیر چادرش و کلید را از کیفش بیرون آورد. باید خیلی مخفیانه و چراغ خاموش عمل میکرد.
اول باید سعی میکرد که کلید را طوری توی قفل بچرخاند که توجه کسی را جلب نکند. اما همین که در را باز کرد، سروصدای عفت خانم، همسایهی بغلیشان بلند شد: «ای وای معصومه جون، چرا درتون اینجوری وا میشه؟ خدا شاهده،هر روز به این مامانت میگم بابا بذار آقامون رو یه تُکپا بفرستم بیاد این در واموندهتون رو روغنکاری کنه.» اما هنوز جملهی عفت خانم تمام نشده بود که مادرش، جواهر خانم دوید توی حیاط و صدایش را انداخت توی سرش: «بهبه، سلام، اُقور بهخیر. به نظرم بد نشد این دره صدا کردها. لااقل امروز که بیدار شدی وقت میکنی واسه آقاتون یه کته ماست درست کنی. آخه نیست میخواد بیاد در ما رو روغنکاری کنه، باید جون داشته باشه.»هنوز ترور جواهر خانم تمام نشده بود که معصومه از فرصت استفاده کرد و سریع زد به چاک، ولی پیش از اینکه ناخن شست پای راستش به اتاق برسد، بوی سبزی تازه، سیرداغ و پیاز داغ پیچید توی دماغش. پنج تا خواهرش پارچهی لکدار همیشگی را روی فرش پهن کرده بودند و مثل هر روز شرشر عرق میریختند و سر اینکه چه کسی آخر سر وظیفهی خطیر سابیدن این پارچه را به عهده بگیرد،گیس و گیسکشان راه انداخته بودند.این صحنه را که دید، اشک شوق توی چشمهایش حلقه زد. میدانست که با وجود این کادو، مادر و خواهرهایش مجبور نیستند از کلهی سحر تا میومیوی آخرین گربه کار کنند.دیگر دوران دستهایی که بوی سیر و رنگ سبزی و طعم ترشی گرفته بودند به سر رسیده بود و مادرش میتوانست کارگاه کوچک سبزی پاککنیاش را به کمپانی بزرگی با نام تجاری «جواهر وجتبل» تبدیل کند.ناگهان خواهرش اعظم با چاقوی توی دستش افتاد به جان رشتهی افکار او: «وای خواهر، چرا سر پلهها وایسادی داری زارزار گریه میکنی؟ اون نایلون چیه تو دستت؟ نکنه روپوش و مقنعه و برگهی اخراجت رو چپوندی اون تو تا ما نبینیم؟»معصومه که حسابی دستپاچه شده بود، صدایش را تو دماغی کرد و گفت: «اخراج چیه؟ گریه کدومه؟ فکر کنم سرما خوردم.»یکی دیگر از خواهرها یک لنگهپا پرید وسط حرفشان و گفت:«آبجی معصومه، خودت که هزار ماشاالله پرستاری، بهتر میدونی که هیچکس تو چلهی تابستون سرما نمیخوره.»معصومه تمام قدرتش را توی دماغش متمرکز کرد تا بتواند فین کند و حرفش را ثابت کند و از آنجایی که خواستن توانستن است، بالأخره یک فین کشدار کرد و با لبخندی پیروزمندانه از پلهها پایین رفت. هرچهقدر هم خواهرانش با چشمان متعجب از او دربارهی نایلون پرسیدند، با عبارت فنی «هیچی» پیچاندشان.حالا که به کمد رختخوابها رسیده بود، باید نایلون معمابرانگیزش را پنهان میکرد و به شاهمرحلهی نقشهاش میرسید. در کمد را باز کرد و سعی کرد نایلون را لای بالشها قایم کند. اما امان از دست این خواهرها که در هر کاری از سبک نوپای سمبلیزاسیون بهره میگرفتند و تشکها را آنقدر بد چیده بودند که تا یک بالش را تکان داد،کمد روی سرش خالی شد و جیغی زد که از پنجرهی سهجداره عبور کرد.خواهرها دوان دوان از پلهها بالا آمدند و او را از زیر آوار تشکها بیرون آوردند. معصومه که این فوران محبت را دید، نتوانست طاقت بیاورد و کادو را از نایلون بیرون آورد. وقتی کادو باز شد، امواج مرطوب ماچ به ساحل گونههایش هجوم آوردند.- باورم نمیشه.- بابا دست مریزاد!- مادر نزاییده روی دست تو بلند شه.جواهر خانم هم که فاصلهی چندانی با کانون تجمعات نداشت، بهسرعت خودش را به آنها رساند و کادو را از دستشان قاپید. داشت به سمت دخترش میدوید که نایلون زیر پایش سُرخورد و افتاد روی پلهها. در یک لحظه ساعت پیش چشم شش خواهر متوقف شد. چند ثانیه بعد صدای مهیب پاشیدن کادو با گریهی دخترها همراه شد.جواهر خانم از پلهها پایین رفت و به بقایای کادو که چند تیغه و یک دستگاه کج و کوله بود، نگاهی انداخت. اولش سر درنیاورد، اما با دیدن عکس زنی موبور که داشت دستهای سبزی را در دستگاه میریخت، جیغ بلندی کشید. زن روی جعبه با چشمهای آبی و نفرینشدهاش زل زده بود به خواهرها و مادر بختبرگشتهشان و به آنها پوزخند میزد.
اول باید سعی میکرد که کلید را طوری توی قفل بچرخاند که توجه کسی را جلب نکند. اما همین که در را باز کرد، سروصدای عفت خانم، همسایهی بغلیشان بلند شد: «ای وای معصومه جون، چرا درتون اینجوری وا میشه؟ خدا شاهده،هر روز به این مامانت میگم بابا بذار آقامون رو یه تُکپا بفرستم بیاد این در واموندهتون رو روغنکاری کنه.» اما هنوز جملهی عفت خانم تمام نشده بود که مادرش، جواهر خانم دوید توی حیاط و صدایش را انداخت توی سرش: «بهبه، سلام، اُقور بهخیر. به نظرم بد نشد این دره صدا کردها. لااقل امروز که بیدار شدی وقت میکنی واسه آقاتون یه کته ماست درست کنی. آخه نیست میخواد بیاد در ما رو روغنکاری کنه، باید جون داشته باشه.»هنوز ترور جواهر خانم تمام نشده بود که معصومه از فرصت استفاده کرد و سریع زد به چاک، ولی پیش از اینکه ناخن شست پای راستش به اتاق برسد، بوی سبزی تازه، سیرداغ و پیاز داغ پیچید توی دماغش. پنج تا خواهرش پارچهی لکدار همیشگی را روی فرش پهن کرده بودند و مثل هر روز شرشر عرق میریختند و سر اینکه چه کسی آخر سر وظیفهی خطیر سابیدن این پارچه را به عهده بگیرد،گیس و گیسکشان راه انداخته بودند.این صحنه را که دید، اشک شوق توی چشمهایش حلقه زد. میدانست که با وجود این کادو، مادر و خواهرهایش مجبور نیستند از کلهی سحر تا میومیوی آخرین گربه کار کنند.دیگر دوران دستهایی که بوی سیر و رنگ سبزی و طعم ترشی گرفته بودند به سر رسیده بود و مادرش میتوانست کارگاه کوچک سبزی پاککنیاش را به کمپانی بزرگی با نام تجاری «جواهر وجتبل» تبدیل کند.ناگهان خواهرش اعظم با چاقوی توی دستش افتاد به جان رشتهی افکار او: «وای خواهر، چرا سر پلهها وایسادی داری زارزار گریه میکنی؟ اون نایلون چیه تو دستت؟ نکنه روپوش و مقنعه و برگهی اخراجت رو چپوندی اون تو تا ما نبینیم؟»معصومه که حسابی دستپاچه شده بود، صدایش را تو دماغی کرد و گفت: «اخراج چیه؟ گریه کدومه؟ فکر کنم سرما خوردم.»یکی دیگر از خواهرها یک لنگهپا پرید وسط حرفشان و گفت:«آبجی معصومه، خودت که هزار ماشاالله پرستاری، بهتر میدونی که هیچکس تو چلهی تابستون سرما نمیخوره.»معصومه تمام قدرتش را توی دماغش متمرکز کرد تا بتواند فین کند و حرفش را ثابت کند و از آنجایی که خواستن توانستن است، بالأخره یک فین کشدار کرد و با لبخندی پیروزمندانه از پلهها پایین رفت. هرچهقدر هم خواهرانش با چشمان متعجب از او دربارهی نایلون پرسیدند، با عبارت فنی «هیچی» پیچاندشان.حالا که به کمد رختخوابها رسیده بود، باید نایلون معمابرانگیزش را پنهان میکرد و به شاهمرحلهی نقشهاش میرسید. در کمد را باز کرد و سعی کرد نایلون را لای بالشها قایم کند. اما امان از دست این خواهرها که در هر کاری از سبک نوپای سمبلیزاسیون بهره میگرفتند و تشکها را آنقدر بد چیده بودند که تا یک بالش را تکان داد،کمد روی سرش خالی شد و جیغی زد که از پنجرهی سهجداره عبور کرد.خواهرها دوان دوان از پلهها بالا آمدند و او را از زیر آوار تشکها بیرون آوردند. معصومه که این فوران محبت را دید، نتوانست طاقت بیاورد و کادو را از نایلون بیرون آورد. وقتی کادو باز شد، امواج مرطوب ماچ به ساحل گونههایش هجوم آوردند.- باورم نمیشه.- بابا دست مریزاد!- مادر نزاییده روی دست تو بلند شه.جواهر خانم هم که فاصلهی چندانی با کانون تجمعات نداشت، بهسرعت خودش را به آنها رساند و کادو را از دستشان قاپید. داشت به سمت دخترش میدوید که نایلون زیر پایش سُرخورد و افتاد روی پلهها. در یک لحظه ساعت پیش چشم شش خواهر متوقف شد. چند ثانیه بعد صدای مهیب پاشیدن کادو با گریهی دخترها همراه شد.جواهر خانم از پلهها پایین رفت و به بقایای کادو که چند تیغه و یک دستگاه کج و کوله بود، نگاهی انداخت. اولش سر درنیاورد، اما با دیدن عکس زنی موبور که داشت دستهای سبزی را در دستگاه میریخت، جیغ بلندی کشید. زن روی جعبه با چشمهای آبی و نفرینشدهاش زل زده بود به خواهرها و مادر بختبرگشتهشان و به آنها پوزخند میزد.