• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوروز به روایت فردوسی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
norooz_1_pers.jpg



گرانمایه جمشید فرزند او​
کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد بر آن تخت فرخ پدر​
به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی​
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری​
به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی​
فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهٔ ایزدی​
همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم​
روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد​
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا​
چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان​
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج​
ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد​
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز​
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن​
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن​
گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد​
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد​
بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش​
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه​
پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان​
نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند​
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند​
فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای​
وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس​
کجا نیست از کس برایشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند​
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش​
ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی​
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد​
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی​
همان دست‌ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود​
روانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز​
بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه​
سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را​
ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را​
به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند​
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد​
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند​
چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار​
همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر​
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید​
شد آراسته بندها را کلید

دگر بویهای خوش آورد باز​
که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب​
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند​
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار​
جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب​
ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز​
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای​
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت​
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی​
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا​
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او​
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند​
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین​
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند​
می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار​
به ما ماند از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار​
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی​
میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش​
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار​
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی​
نشسته جهاندار با فرهی





شاهنامه فردوسی
 
بالا