مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
> آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
>از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
> مامانِ خدابیامرزم همونتو هشتی دو تا وشگون ریز ،
>از لپ هام گرفت تا گل بندازه
> تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
>خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
> گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال ازبابام بزرگتره
> گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
> حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
>کجا بودم مادر ؟ آهان
>جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
>بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
> سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
> ریختند تو باغچه و گفتند :
>تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
>گفتم : آخه ....
>گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
> بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند روطاقچه ،
>همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم
>به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
>مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟
>عادت میکنی
> بعد هم مامانت بدنیا اومد
>با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،
>>>> بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
>>>> یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
> نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،
>یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
> می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
>می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
> گذاشتنش لایکتاب روزگار و خشکوندنش
> مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
> آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
>اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
> دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
>حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
>>>>
> گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
>آی می چسبید ، آی می چسبید
>>>>
> دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
>ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
> یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
>
> گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم >>>
> مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
> می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
>یهو پیر شدم ، پیر
>>>>
>>>> پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
> آخیش خدا عمرت بده ننه
>چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
>>>>
> به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
> هشتی ،وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
>>>>
> گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
> گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
> انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
>>>>
> خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
>اینقدر به همه هیس نگید
>بزار حرف بزنن
>بزار زندگی کنن
> آره مادر هیس نگو ، باشه؟
> خدا از "هیس "
> خوشش نمی یاد
>
>
> آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
>از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
> مامانِ خدابیامرزم همونتو هشتی دو تا وشگون ریز ،
>از لپ هام گرفت تا گل بندازه
> تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
>خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
> گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال ازبابام بزرگتره
> گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
> حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
>کجا بودم مادر ؟ آهان
>جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
>بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
> سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
> ریختند تو باغچه و گفتند :
>تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
>گفتم : آخه ....
>گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
> بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند روطاقچه ،
>همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم
>به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
>مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟
>عادت میکنی
> بعد هم مامانت بدنیا اومد
>با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،
>>>> بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
>>>> یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
> نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،
>یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
> می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
>می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
> گذاشتنش لایکتاب روزگار و خشکوندنش
> مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
> آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
>اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
> دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
>حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
>>>>
> گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
>آی می چسبید ، آی می چسبید
>>>>
> دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
>ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
> یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
>
> گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم >>>
> مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
> می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
>یهو پیر شدم ، پیر
>>>>
>>>> پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
> آخیش خدا عمرت بده ننه
>چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
>>>>
> به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
> هشتی ،وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
>>>>
> گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
> گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
> انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
>>>>
> خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
>اینقدر به همه هیس نگید
>بزار حرف بزنن
>بزار زندگی کنن
> آره مادر هیس نگو ، باشه؟
> خدا از "هیس "
> خوشش نمی یاد
>
>