• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

واشكافي ادبيات عرفاني بعد از انقلاب -(2)

چاووش

متخصص بخش ادبیات
بي هويتي، بريدگي از فرهنگ جامعه، بي دردي و نشستن در حاشيه حادثه ها و به تحليلي تحليل رفته بسنده كردن، شناسنامه ي روشنفكران است كه با سرانگشت شعر ورق مي خورد: هم اكنون كه نعش تو را به ناكجا مي برند او در كافه اي نشسته و ودكا مي نوشد و مرگ تو را تحليل علمي مي كند... بر او ببخش خواهرم! روشنفكر است. ( موسوي گرمارودي، علي «در فصل سرخ مردن» ص 2.) مروري بر سروده هاي زنده ياد سلمان هراتي، محمدرضا عبدالملكيان، زنده ياد دكتر سيد حسن حسيني و دكتر قيصر امين پور، فضاي بازگشت به خويش و ارزش هاي گم شده در هيئت دغدغه اي مقدس بيان مي كند. گاه اين گريز از روشنفكري ايمان سوز خود را در روستا ستايي نشان مي دهد. روستا و قريه، نماد دنياي صميمي و بي آلايش و آرماني شاعرند درست مثل دنيايي كه در شعر «آب را گل نكنيم» سهراب سپهري مي توان يافت. انديشه ها و مضامين مذهبي در طول دوران مبارزه و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، هويت مذهبي انقلاب، موجي وسيع و گسترده از مضامين و واژگان و در بياني كلي تر فرهنگ اسلام را به فراخناي شعر كشانيد. شعر از آيات و روايات سرشار بود. ستايش و يادكرد از چهره هاي درخشان تاريخ اسلام به ويژه ابوذر، عمار، حرّ، سميّه، مالك اشتر و مبارزان و مجاهدان و شهيدان بزرگي چون جلال آل احمد، دكتر شريعتي و... در سروده هاي اين دوره احساس مي شد. احساسات شورانگيز مذهبي در تار و پود شعر تنيده بود و سروده ها با بهره وري از اين انديشه ها و طرح حماسه شكوهمند عاشوراي حسيني به تهييج و تحريك عواطف مي پرداخت. در شعر دهه شصت وهفتاد، حضور انديشه هاي مذهبي در هيئت دغدغه ها و نگراني رنگ باختن ارزش چهره مي نمايد. شاعران دلواپس غفلت اند، تشويش و فراموشي دستاوردهايي را دارند كه شهيدان و مبارزان به ارمغان آوردند. درد، درد ناديده گرفتن زخم ها و اشك ها و آه هاست كه نمونه هاي شاخص اين گونه سروده ها را در آثار سلمان هراتي، عليرضا قزوه، سيدحسن حسيني، محمدرضا آغاسي و نسل دوم و سوم شعر انقلاب مي توان ديد. طرح چهره هاي ملّي و اسطوره هاي تاريخي گرچه طرح چهره هاي ملّي و اشاره به اسطوره ها كم فروغ تر از انديشه هاي مذهبي در سروده هاي انقلاب چهره مي نمايد اما اشعار اين دوره خالي از اين مسائل نيست. اشاره به داستان ضحّاك، كاوه ي آهنگر، سياووش و كاربرد واژگان ديو، اهريمن و.... در شعر و اشعار مردم شنيده مي شود. در برخي از سروده ها و «سرودها» و شعارها، مصراع ها و ابياتي از گذشتگان نيز به كار مي رفت كه مصراع «ديو چو بيرون رود فرشته درآيد» از آن جمله است. احياي برخي مضامين شعر مشروطيت و استفاده از سروده هاي شاعران برجسته عصر مشروطه كه مضامين ملّي در شعر آن ها وجود دارد مانند فرّخي يزدي، نسيم شمال، عارف و عشقي در لابه لاي شعارها و سروده ها به چشم مي خورد. اين ويژگي در سال هاي آغازين انقلاب كمتر است اما در دهه هفتاد عناصرملي و اسطوره اي در شعر شاعران فراوان ديده مي شود. جالب تر آن است كه شاهد نوعي همنشيني ميان چهره هاي مذهبي و ملي در شعر هستيم. مردم گرايي و مردم باوري در شعر سال هاي اختناق، نوعي نفرت و ناباوري نسبت به مردم احساس مي شود. شايد مشاهده بي تفاوتي ها، در خود خزيدن ها، نظاره گر بي درد حادثه ها و فاجعه ها بودن ، دستاويز تاختن به مردم است. به دليل همان يأس كه پيش تر از آن سخن رفت، شاعران نسبت به فرداي اين مردم چنان يأس زده و ناباورند كه گاه بالحني تند و شكننده با آنان سخن مي گويند: مردم، گروه ساقط مردم دلمرده و تكيده و مبهوت در زير بار شوم جسدهاشان از غربتي به غربت ديگر مي رفتند و ميل دردناك جنايت در دست هاشان متوّرم مي شد (فروغ فرخزاد، تولّدي ديگر، ص 92) شعر شاملو از نا اميدي مطلق و لحن پرخاشگرانه نسبت به مردم لبريز است. در مجموعه هواي تازه و باغ آينه از اين دست سروده ها فراوان مي توان يافت. بعدها نعمت ميرزازاده در مجموعه «سحوري» پاسخي نرم به او داد: نفرين مباد جنگل آتش گرفته را اين رهروان ديده شبيخون وز چشم زخم اهرمن از هم گسيخته ديگر سزاي سرزنشي نيستند، مرد! هرگز مباد نفرت از اين مردم... (ميرزازاده، نعمت «سحوري» چاپ اول، انتشارات رواق، 1357، ص 102 و آوازهاي نسل سرخ، عبدالجبار كاكايي - روزنامه ي اطلاعات. ) شعر، در دوره انقلاب، شهر اميدواري است؛ شعري كه از بن بست زمستان، ديوار، قفس و ... سخن نمي گويد. شعر رهايي، رفتن و رسيدن است. هر چند دل تنگي هاي بعدي شاعرانه و دلواپسي هاي شاعران، اندك نشاني از سردي و تاريكي دارد اما اين سردي، يأس نيست، نگران فروغلتيدن جامعه به دامان ركود، بي دردي و سكون است. احياي حماسه و عرفان در هشت سال دفاع مقدس فضاي حماسه، فضاي نبرد و ستيز و خون و مرگ است. در چنين فضايي صدايي جز چكاچاك شمشيرها و صفير تيرها و نعره مردان جنگي رانبايد شنيد. اندوه نيز –البته اندوهي حماسي- گاه پس از مرگ پهلوانان ديده مي شود كه به مقتضاي فضاي حماسه، رنگ و بوي تغزلي به خود نمي گيرد. فضاي غزل –برخلاف حماسه- فضايي نرم و غنايي است؛ فضاي تأمل هاي دروني، سير در انفس، ستايش زيبايي ها و عظمت هاي درون و بيرون و به هر حال متفاوت با حماسه. شرايط سال هاي جنگ و تلفيق دو ويژگي لطافت و صلابت حركات، در شعر نيز نمود پيدا كرد و غزل ظرف مناسبي شد تا اين فرصت شكوهمند را به نمايش بگذارد. حق تقدم در اين راه از آن نصرالله مرداني شاعر نام آشناي كازروني است. «مرداني» با بهره گيري از اسطوره هاي پهلواني شاهنامه، مضامين حماسي عاشورا و تركيب و تلفيق اين دو و استفاده از واژگان درشتناك همراه با واژگان غزل، در القاي فضا و فرهنگ جبهه كوشيد و غزلي رارقم زد كه در روزهاي حادثه و حماسه، نقشي بزرگ در پويايي و ترسيم جريان جنگ و دفاع مقدس داشت. سروده مشهور: از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران پيغام فتح دادند آن سوي جبهه ياران معرف اين ويژگي غزل است. در غزل زير تمام ويژگي هايي را كه بر شمرديم قابل مشاهده است. تصويرهاي مكرر، نمادها و اسطوره ها مانند كاوه، منيژه، جادوگر، بيژن و ... غزل را با حماسه در آميخته است. مي آيد از ديار بهاران سپاه گل بر سر نهاده دختر صحرا كلاه گل با جنبش دلاور جنگل، چريك باد در خون كشد به بيشه شب پادشاه گل آرد دوباره رايت خونين به اهتزاز برگورلاله هاي جوان دادخواه گل با بانگ پر طنين ظفر، كاوه بهار فرمان «داد» آورد از بارگاه گل طبل نبرد مي زند امشب امير ابر دارد سر ستيز مگر با سپاه گل همخوابه در حصار چمن با صبا شدن در دادگاه حادثه باشد گناه گل درياب اي منيژه جادوگر نسيم با سحر عشق بيژن شبنم ز چاه گل يك كهكشان ستاره ميخك شكفته است در آسمان سبز به اطراف ماه گل دست كريم ابر برافشانده بي شمار الماس هاي روشن باران به راه گل بيدار مانده چشم من آن سوي شب هنوز در انتظار آمدنت اي پگاه گل «نصر الله مرداني» در سال هاي پس از دفاع مقدس نيز مي توان سروده هايي از اين دست يافت. هر چند فضاي ديروزين نيست، اما آتش نهفته در خاكستر قلب ها، بروز و ظهوري به رنگ و روشني ديروز دارد. لعابي از حماسه با اندوهناكي غزل در هم آميخته و تلفيق حماسه و غزل را باعث شده است: هلا رها شده در باد پير تنها گرد غريب واژه شب هاي بي ستاره سرد به شانه هاي ستبرت عقيق زخم كه ماند كدام حادثه ات بال و پر شكست اي مرد؟ كدام واقعه در خود خراب كرده تو را كدام صاعقه آتش به خرمنت آورد تو آن تناور سرسبز آن حكايت سرخ تو اين شكسته دلتنگ اين ترانه زرد سمند سركشت آن سوي دشت هاي غرور تفنگ خالي ات آواز مي دهد با درد به يادآر شكوه قبيله ات را باز ببين شقاوت نامردمان چه با او كرد به پاي خيز و به ياد تمام يارانت كه نيستند ز خاك ستم برآور گرد «سيروس اسدي» نگراني و دلواپسي نسبت به خويش نظاره شهيداني كه بر تخت روان دست ها و با سوگ، سوز و صبوري بدرقه مي شوند و حضور عاشقان و پاكبازان نوجواني كه در جبهه ها حماسه مي آفرينند، شاعران را به درنگ در خويش مي كشد. تا خود را با رزمندگان اندازه بگيرند و فاصله خود تا آنان را دريابند. در چنين شرايطي شعر، فريادي است كه شاعر بر سر خويش مي كشد. اين خود متهم كردن در نو سروده ها نيز فراوان ديده مي شود. سلمان هراتي، قيصر امين پور، عليرضا قزوه، محمدرضا عبدالملكيان، سيدضياء الدين شفيعي، حسين اسرافيلي، ساعدباقري و بسياري ديگر از شاعران در سروده هاي خويش اين نهيب و فرياد را هماره بر سر خويش مي كشند و اندوهناك و نگرانِ ماندن و رسوب خويش اند. در زير برخي از شعرهاي اين شاعران را به عنوان حسن ختام اين مطلب مي خوانيم. چه زنم لاف رفاقت، نه غمم چون غم توست نه از آن گرم دلي هيچ نشاني است مرا گو بسوزد تنه خشك مرا غم، كه به كف برگ وباري نبود دير زماني است مرا «ساعد باقري» در اين بهار شكوفايي، كسي به فكر شكفتن نيست دل من است كه وامانده است، دل من است كه از من نيست شكسته بال ترينم من، شكسته، خسته همينم من همين كه هيچ در او شوقي، به پر كشيدن و رفتن نيست چه شد كه در شب خاموشي، زگردباد فراموشي ميان كوچه دلهامان، چراغ عاطفه روشن نيست «عليرضا قزوه» دوش ياران خبر سوختنش آوردند صبح خاكستر خونين تنش آوردند يارب! اين كشته عريان كدامين عرصه است؟ كه ز بازار تجرد كفنش آوردند اين گلي بود كه از خلوت خوشبوي بهار بهر پرپر شدن اندر چمنش آوردند ساحت سرخ اجابت ز شفاخانه وصل مرهم تازه داغ كهنش آوردند آن كه چون سرو سهي بدرقه شد با گل اشك اينك از معركه چون نسترنش آوردند صحنه حادثه سرشار شد از بوي عروج وقتي از مصربلا پيرهنش آوردند به سراپرده نوراني قربش بردند آن كه چون شمع در اين انجمنش آوردند «زكريا اخلاقي» گاه پيدا و گاه پنهانند بازي آفتاب و بارانند سرخوشاني كه در سماعي سرخ پاي كوبان و دست افشانند گر نسيمي ز سوي دوست رسد باغي از برگ هاي لرزانند برگ ها مي روند شاد، ولي زخم ها روي شاخه مي مانند گر چه گل دسته دسته پرپر شد باز از اين دست گل، فراوانند «قيصر امين پور» ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه بشكسته سبوهامان، خون است به دل هامان فرياد و فغان دارد، دردي كش ميخانه هر سوي نظر كردم، هر كوي گذر كردم خاكستر خون ديدم، ويرانه به ويرانه افتاده سري سويي، گلگون شده گيسويي ديگر نبود دستي، تا موي كند شانه تا سر به بدن باشد، اين جامه كفن باشد فرياد اباذرها، ره بسته به بيگانه لبخند سروري كو، سرمستي و شوري كو هم كوزه نگون گشته، هم ريخته پيمانه آتش شده در خرمن، واي من و واي من از خانه نشان دارد، خاكستر كاشانه اي واي كه يارانم، گل هاي بهارانم رفتند از اين خانه، رفتند غريبانه «پرويز بيگي حبيب آبادي»
 
بالا