Maryam
متخصص بخش ادبیات
خدا بهت گفته بنده من برو برام يه ليوان پر شير داغ بيار وقتي آوردي خستگيم در اومد هرچي بخواي بهت ميدم.
- توميري تا بياري – شير رو به سختي تهيه ميكني.
گرمش ميكني.
توي يه ليوان خوشگل مي ريزي آخه داري واسه خدات ميبري،.
ليوانو دستت می گيري شروع مي كني به رفتن پيش خدا.
توي راه از شدت داغي ليوان مجبور ميشي هي ازين دست به اون دست كني.
از مشكلات جلوي پات كه باعث ميشه تو حواست پرت بشه و ليوان داغ يا بريزه يا دستت بسوزه بايد بي توجه باشي.
بايد به خدا فكر كني كه قراره بهت پاداش بهتر ازين دستات بده.
شايد بتوني بخاطر سوختن دستات ازخدا دستايي بخواي كه هيچوقت نسوزه.
شايد بخواي بهت ثروت بده بجاي دست.
شايد بخواي بهت صبر بده بجاي ثروت.
شايد بخواي بهت زيباترينها رو بده .
شايد و شايد وشايد . . . ،
اما الان فكرت برگشته سمت ليوان كه نكنه بريزه يا دستت بسوزه. خوب به ليوان نگاه مي كني ليوان تاسر پر شيره آخ جون پس خودم كه اينقدر خسته شدم چي!
بزار يكم بخورم خستگيم در بره! خدا خودش كريمه مي بخشه ليوان پر نيست! آره ، ميخورم! همينكه ليوانو ميبري سمته دهنت يادت مي افته ميتوني وقتي رسيدي بخواي خدا خستگيتو از وجودت دفع كنه كه هيچوقت خسته نشي. ليوانو دوباره دستت مي گيري بدون اينكه ذره اي ازش كم بشه.
توي راه پات به فرش(دنيا) گير ميكنه. داري زمين ميخوري نگاه به خودت ميكني. آره ، ليوان مهمتره پاي منو ولش! ليوانو دو دستي مي چسبي كه نريزه.
روي پات حالا جاي يه زخم گنده داره، كه هم سوزش داغي ليوان تو دستت هم زخم پات امونتو بريده.
ديگه داري كم كم به خودت ميفهموني كه خدا چرا ازم خواست وقتي ميدونست اين اتفاقات برام مي افته مگه اون عادل نيست؟!!!
دوباره ميگي ولش بهش ميگم زخم پام روهم خوب كنه كه ديگه هيچ وقت زخم نشه.
حالا كه از هم دنيا هم ثروتاش و همه وجودت رها شدي داري كم كم به خدا نزديك ميشي.
در ميزني ....تق تق..... بياتو بنده من!!!
ميري داخل به خدا ميگي: بفرمائيد اين ليوان پر شير داغ بدون ذره اي كه ازون كم شده باشه؟!؟!
خدا ميگه :
ميدونم بنده من.
درتمام راه من همراهت بودم و ازتمام حرفات و آرزوهات و اتفاقاتي كه برات افتاد خبر دارم.
اون اتفاقاتو من برات گذاشتم تا بسنجمت.
تو اخم ميكني ميگي: خدا دستت درد نكنه جواب من ين بود چرا كمكم نكردي؟
خدا ميگه :
وقتي دستت سوخت غصتو خوردم.
وقتي پات زخم شد درد كشيدنتو فهميدم.
اين من بودم كه كمكت كردم.
وقتي دستت سوخت صبوري كني سوزش اونو برات كم كردم.
وقتي پات زخم شد كمكت كردم بتوني روپات بايستي.
بنده من اگه راهو راحت مي اومدي ديگه قدر نعمتي كه ميخوام بهت بدمو نميدونستي پس بهتر بود ابنا برات اتفاق بيفته .
خدا بهت لبخند ميزنه ميگه : حالا بگو چي از من مي خواي ؟
توو خودت فرو ميري ميگي : آخه چي بخوام وقتي اون از همه آرزوهام خبر داره ميخواست ميتونست بهم بده بدون اينكه ازش بخوام .
بعد از چند لحظه خدا روبهت ميكنه ميگه : پس چي شد بگو ؟!
ميگي : خدا من وجود شما برام كافيه ، شما رو دارم ديگه هيچي برام مهم نيست! نه دست سوخته ، نه زخم پا ، نه هيچ ثروتي كه ازتون ميخواستم درخواست كنم .
فقط ميگم: خدا، بازم هوامو داري يا نه ؟
تنهام نذار كه روزي اين چيزاي كم ارزش برام هدف بشه .
پايان
حالا آيا ما هستيم كه خدا مارو تنها گذاشته يا ما خدا رو فراموش كرديم ؟