B a R a N
مدير ارشد تالار
پایان تلخ 22 سال زندگی مشترک
22 سال زندگی مشترک با مردی که ریحانه هیچوقت دوستش نداشته بالاخره تمام شد. این زن و شوهرش «رحمان» برای جدایی به دادگاه خانواده شماره 2 تهران رفتهاند در حالی که هیچیک از آشنایان باور ندارند این زوج به بنبست رسیدهاند.
ریحانه در این سال ها فرزند شوهرش را بزرگ کرده و فداکاری های زیادی انجام داده اما سرانجام تصمیم خودش را گرفته و می گوید نمی خواهد به زندگی مشترک ادامه بدهد و طلاق را تنها راه حل می داند.
یادم می آید وقتی رضا می خواست کنکور بدهد شب ها تا زمانی که درس می خواند بیدار می نشستم و کنارش بودم تا مبادا چیزی بخواهد و من خواب باشم و نتوانم برایش آماده کنم. رضا در یکی از بهترین دانشگاه های تهران در رشته مهندسی قبول شد و دانشجوی خوبی بود. تا این که یک روز مردی زنگ در خانه من را زد و گفت دایی رضاست. انگار که آب سردی روی سرم ریخته باشند، یخ کردم به هیچ چیز بجز این که کسی بخواهد پسرم را از من بگیرد فکر نمی کردم. حالم خیلی بد بود. اجازه ندادم آن مرد وارد خانه شود. بلافاصله با رحمان تماس گرفتم و گفتم خودش را هرچه زودتر به خانه برساند. وقتی رحمان آمد رنگش پریده بود. او آن مرد را به داخل خودرویش برد تا با هم صحبت کنند. فکر می کردم خانواده پسرم پیدا شده و حالا می خواهند او را از من بگیرند. خیلی برایم سخت بود. داشتم می مردم، قلبم داشت از جا کنده می شد. رحمان و آن مرد چند ساعتی با هم صحبت کردند و آن مرد رفت. رحمان وارد خانه شد و به من گفت او دو روز دیگر می آید تا رضا را ببیند. تازه آن زمان بود که رحمان حقیقت را به من گفت و فهمیدم مادر واقعی رضا در واقع زن اول شوهرم است و همسرم و او به صورت موقت ازدواج کرده بودند اما بعد از به دنیا آمدن بچه از هم جدا شدند.
از وقتی این موضوع را فهمیدم زندگی که هیچ وقت دوستش نداشتم و به دلیل فشارهای خانواده ام تحمل می کردم بیشتر از هر وقت دیگری آزارم می داد. من فرزند شوهرم را بزرگ کرده بودم بدون این که واقعیت را بدانم. او به من حرف های دیگری زده و گفته بود کسی او را از ما نمی گیرد اما حالا کسی بود که می گفت فامیل رضا است. مادر واقعی رضا از تهران رفته اما دوباره برگشته و برادرش را سراغ پسرش فرستاده بود. مدت ها طول کشید تا رحمان واقعیت را به رضا گفت. این کار تاوان سنگینی برای همه ما داشت با این حال رضا من را تنها نگذاشت و کنارم ماند. بالاخره یک جایی باید به رحمان می گفتم دوستش ندارم. زندگی من و رحمان به بن بست رسیده و چاره ای بجز جدایی نداریم.
شب و روزش را برای او گذاشته بود. هرچه پول به او می دادم برای رضا خرج می کرد. برایش لباس می خرید و امکانات فراهم می کرد تا او راحت باشد البته ریحانه راست می گوید هیچ کدام از ما نتوانستیم گذشته مان را فراموش کنیم. البته در این سال ها من خیلی به ریحانه وابسته شدم و احساس علاقه می کردم اما به سبب پنهانکاری که داشتم همیشه نسبت به او احساس عذاب وجدان داشتم. اگر رازی میان ما نبود، من می توانستم عشقم را نسبت به این زن ابراز کنم. هر بار خواستم این کار را بکنم وحشت کردم از این که اگر یک روز این راز برملا شود چه اتفاقی می افتد، می ترسیدم. تا این که دایی رضا ما را پیدا کرد و به دیدارمان آمد. گفت مادر رضا بعد از به دنیا آوردن او مدتی در خانه پدرش بوده و بعد هم با مردی ازدواج کرده و حالا چهار فرزند دارد اما دلش برای رضا پر می کشد و می خواهد او را ببیند. رازی که سال ها پنهان کرده بودم برملا شده بود. نه می توانستم به ریحانه بگویم قبلا دروغ گفته ام و نه می توانستم به او بگویم ترس از دست دادن او باعث شده من نتوانم در این سال ها واقعیت را بگویم. این موضوع ضربه سنگینی هم به پسرم زد. او به سبب مشکلات روحی که پیدا کرد مجبور شد یک ترم از دانشگاه مرخصی بگیرد و از درسش عقب ماند. با این که به دیدار مادرش رفت اما هنوز ریحانه را مادر خودش می داند و با او زندگی می کند. چند ماه است من و ریحانه جدا از هم زندگی می کنیم و رضا حاضر نشد با من بماند. او هنوز هم پیش ریحانه زندگی می کند. با این که من و ریحانه توافقی طلاق می گیریم اما آرزو دارم او دوباره به خانه برگردد و بتوانم بگویم چقدر دوستش دارم.
پنهانکاری رحمان را می توان یکی از دلایل اصلی رسیدن این زوج به مرحله طلاق دانست اما این سوال مطرح است که چرا ریحانه در همان زمان که شوهرش به او گفت فرزندی از زنی دیگر دارد، چنین واکنشی نشان نداد؟ اکنون معلوم شده است رحمان قبل از ریحانه با مادر رضا ازدواج کرده بود. به هر حال ریحانه می دانست مادر پسری که از او نگهداری می کند، زن دیگری است. در این خصوص باید به موضوع آستانه تحمل توجه داشت. ریحانه در زندگی مشترک ناملایمات زیادی را تحمل کرده است. ازدواج اجباری، ناتوانی در بچه دار شدن، اقدام شوهرش در ازدواج با زنی دیگر و احتمالا مسائل گوناگونی که از آن بی خبر هستیم. وقتی دروغ رحمان فاش می شود با این که در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نشده، تحمل شرایط برای ریحانه غیرممکن می شود. در واقع گاهی در طول زندگی اتفاقاتی رخ می دهد که همه انباشته می شود و سرخوردگی و خشم پنهانی را به وجود می آورد و فرد به اصطلاح بشکه باروت آماده انفجار می شود. در این شرایط یک جرقه کوچک برای فوران خشم کافی است. در زندگی ریحانه نیز همین اتفاق رخ داده است. او در طول این سال ها باید تحت روان درمانی قرار می گرفت تا بتواند با مشکلات زندگی کنار بیاید./ ضمیمه تپش
22 سال زندگی مشترک با مردی که ریحانه هیچوقت دوستش نداشته بالاخره تمام شد. این زن و شوهرش «رحمان» برای جدایی به دادگاه خانواده شماره 2 تهران رفتهاند در حالی که هیچیک از آشنایان باور ندارند این زوج به بنبست رسیدهاند.
ریحانه در این سال ها فرزند شوهرش را بزرگ کرده و فداکاری های زیادی انجام داده اما سرانجام تصمیم خودش را گرفته و می گوید نمی خواهد به زندگی مشترک ادامه بدهد و طلاق را تنها راه حل می داند.
پرده اول؛ روایت ریحانه
22 سال قبل با اصرار پدرم به عقد رحمان، شوهرم درآمدم. من او را دوست نداشتم. پدرم به دلیل این که نمی خواست با پسری که دوستش دارم ازدواج کنم من را به زور پای سفره عقد نشاند. آن زمان من هفده ساله بودم و راستش به سبب نوع روابطی که در خانواده ما بود اصلا قدرتی نداشتم که بخواهم مقاومت کنم. بعدها فهمیدم رحمان هم دوست نداشته با من ازدواج کند. دو سال از ازدواج ما گذشت و بچه دار نشدیم رحمان پسر بزرگ خانواده اش بود و پدر و مادرش خیلی اصرار داشتند بچه دار شویم. رحمان مرتب به من می گفت مشکل از توست و حتی من را تهدید به طلاق کرد تا به خواسته هایش رضایت بدهم اما من دوست نداشتم او با زن دیگری رابطه داشته باشد و از کاری که می خواست بکند خیلی ناراحت می شدم. بعد از دو سال او کودکی را به خانه آورد و گفت می خواهد او را به فرزندی قبول کنم. رضا بچه شوهرم از زنی دیگر بود. از کاری که همسرم کرده بود خیلی ناراحت شدم اما کاری از دستم برنمی آمد و باید سکوت می کردم چون خانواده ام هم از من حمایت نمی کردند. شوهرم گفت فقط برای این که بچه داشته باشد زنی را صیغه کرده و دیگر آن زن را نمی بیند و رابطه ای با هم نخواهند داشت. رضا پسر شیرینی بود و از لحظه ای که دیدمش حس کردم دوستش دارم. به هر حال آن بچه گناهی نداشت و نباید در حقش ظلم می کردم به همین دلیل تصمیم گرفتم از او مراقبت کنم. با این که می ترسیدم خانواده شوهرم خیلی مخالفت کنند و ناراحت شوند اما آنها با آغوش باز قبول کردند و گفتند می خواهند این بچه نوه شان باشد. خیلی برایم تعجب آور بود چون آنها در این مورد سختگیر بودند. به هر حال من رضا را دوست داشتم. کارهایی را که همیشه خودم دلم می خواست انجام بدهم و هیچ وقت فرصتش نبود برای رضا انجام دادم. او را وقتی بزرگ شد به کلاس زبان و موسیقی فرستادم و برای این که بتواند خوب درس بخواند بهترین معلم ها را استخدام کردم. این بچه بدون این که بفهمم چه طوری، به همه زندگی ام تبدیل شد. شاید چون شوهرم را دوست نداشتم همه وقتم را صرف او می کردم و همین ما را به هم بیشتر نزدیک می کرد. من در این سال ها با رحمان رابطه بدی نداشتم یعنی دعوا نمی کردیم، اما او را هیچ وقت دوست نداشتم. می توانم این طور بگویم که زندگی آرام و راحتی داشتیم و خیلی به هم پیله نمی کردیم. آمدن رضا فصل جدیدی در زندگی من بود. وقتی مریض می شد ناراحت می شدم. رضا هم خیلی به من وابسته شده بود او پیش هیچ کس بجز من نمی ماند و ما با هم رابطه بسیار خوبی داشتیم. یادم می آید وقتی رضا می خواست کنکور بدهد شب ها تا زمانی که درس می خواند بیدار می نشستم و کنارش بودم تا مبادا چیزی بخواهد و من خواب باشم و نتوانم برایش آماده کنم. رضا در یکی از بهترین دانشگاه های تهران در رشته مهندسی قبول شد و دانشجوی خوبی بود. تا این که یک روز مردی زنگ در خانه من را زد و گفت دایی رضاست. انگار که آب سردی روی سرم ریخته باشند، یخ کردم به هیچ چیز بجز این که کسی بخواهد پسرم را از من بگیرد فکر نمی کردم. حالم خیلی بد بود. اجازه ندادم آن مرد وارد خانه شود. بلافاصله با رحمان تماس گرفتم و گفتم خودش را هرچه زودتر به خانه برساند. وقتی رحمان آمد رنگش پریده بود. او آن مرد را به داخل خودرویش برد تا با هم صحبت کنند. فکر می کردم خانواده پسرم پیدا شده و حالا می خواهند او را از من بگیرند. خیلی برایم سخت بود. داشتم می مردم، قلبم داشت از جا کنده می شد. رحمان و آن مرد چند ساعتی با هم صحبت کردند و آن مرد رفت. رحمان وارد خانه شد و به من گفت او دو روز دیگر می آید تا رضا را ببیند. تازه آن زمان بود که رحمان حقیقت را به من گفت و فهمیدم مادر واقعی رضا در واقع زن اول شوهرم است و همسرم و او به صورت موقت ازدواج کرده بودند اما بعد از به دنیا آمدن بچه از هم جدا شدند.
از وقتی این موضوع را فهمیدم زندگی که هیچ وقت دوستش نداشتم و به دلیل فشارهای خانواده ام تحمل می کردم بیشتر از هر وقت دیگری آزارم می داد. من فرزند شوهرم را بزرگ کرده بودم بدون این که واقعیت را بدانم. او به من حرف های دیگری زده و گفته بود کسی او را از ما نمی گیرد اما حالا کسی بود که می گفت فامیل رضا است. مادر واقعی رضا از تهران رفته اما دوباره برگشته و برادرش را سراغ پسرش فرستاده بود. مدت ها طول کشید تا رحمان واقعیت را به رضا گفت. این کار تاوان سنگینی برای همه ما داشت با این حال رضا من را تنها نگذاشت و کنارم ماند. بالاخره یک جایی باید به رحمان می گفتم دوستش ندارم. زندگی من و رحمان به بن بست رسیده و چاره ای بجز جدایی نداریم.
پرده دوم؛ روایت رحمان
قبل از این که با ریحانه ازدواج کنم، با زنی رابطه داشتم و او را به صورت صیغه ای به عقد خودم درآورده بودم دختری شهرستانی بود و خانواده فقیری داشت بعد از ازدواج با ریحانه وقتی متوجه شدم همسر اولم باردار است به خانواده ام معرفی اش کردم تا بتوانم فرزندم را کنار خودم داشته باشم. درگیری های زیادی به وجود آمد و مادرم با ازدواج ما مخالفت کرد و گفت او را به عنوان عروسش قبول نمی کند. فشار زیادی روی من بود، آن موقع شغلی هم نداشتم و نمی توانستم کاری بکنم. پدرم به آن زن پولی داد و راضی اش کرد که از من جدا شود برای خانواده او که در شهرستان زندگی می کردند پول زیادی بود. بعد از این که بچه به دنیا آمد بچه را به زنی سپردیم تا بزرگش کند. این وسط شانس با من بود که ریحانه بچه دار نمی شد. البته ما خیلی دنبال دوا و درمان نبودیم. من دوست نداشتم بچه دیگری داشته باشم. بالاخره بعد از این که فضا را آمده کردم پسرم را که چند ماهه بود به خانه بردم. اول قرار بود چند ماهی او را نگه داریم اما بعد ریحانه آن قدر به او وابسته شد که بچه را برای همیشه پیش خودمان نگه داشتیم. تصمیم داشتم اگر ریحانه قانع نشد دوباره برای بچه دایه بگیرم اما خدا را شکر او راضی شد و بچه را هم خیلی خوب نگهداری کرد. ریحانه واقعا مادر خوبی بود، او برای رضا فراتر از یک مادر بود همه پیشرفت رضا به دلیل ریحانه است. شب و روزش را برای او گذاشته بود. هرچه پول به او می دادم برای رضا خرج می کرد. برایش لباس می خرید و امکانات فراهم می کرد تا او راحت باشد البته ریحانه راست می گوید هیچ کدام از ما نتوانستیم گذشته مان را فراموش کنیم. البته در این سال ها من خیلی به ریحانه وابسته شدم و احساس علاقه می کردم اما به سبب پنهانکاری که داشتم همیشه نسبت به او احساس عذاب وجدان داشتم. اگر رازی میان ما نبود، من می توانستم عشقم را نسبت به این زن ابراز کنم. هر بار خواستم این کار را بکنم وحشت کردم از این که اگر یک روز این راز برملا شود چه اتفاقی می افتد، می ترسیدم. تا این که دایی رضا ما را پیدا کرد و به دیدارمان آمد. گفت مادر رضا بعد از به دنیا آوردن او مدتی در خانه پدرش بوده و بعد هم با مردی ازدواج کرده و حالا چهار فرزند دارد اما دلش برای رضا پر می کشد و می خواهد او را ببیند. رازی که سال ها پنهان کرده بودم برملا شده بود. نه می توانستم به ریحانه بگویم قبلا دروغ گفته ام و نه می توانستم به او بگویم ترس از دست دادن او باعث شده من نتوانم در این سال ها واقعیت را بگویم. این موضوع ضربه سنگینی هم به پسرم زد. او به سبب مشکلات روحی که پیدا کرد مجبور شد یک ترم از دانشگاه مرخصی بگیرد و از درسش عقب ماند. با این که به دیدار مادرش رفت اما هنوز ریحانه را مادر خودش می داند و با او زندگی می کند. چند ماه است من و ریحانه جدا از هم زندگی می کنیم و رضا حاضر نشد با من بماند. او هنوز هم پیش ریحانه زندگی می کند. با این که من و ریحانه توافقی طلاق می گیریم اما آرزو دارم او دوباره به خانه برگردد و بتوانم بگویم چقدر دوستش دارم.
سولماز خیاطی
نظر کارشناس
انفجار بشکه باروت
عاطفه کشاورزی/ مشاور خانوادهپنهانکاری رحمان را می توان یکی از دلایل اصلی رسیدن این زوج به مرحله طلاق دانست اما این سوال مطرح است که چرا ریحانه در همان زمان که شوهرش به او گفت فرزندی از زنی دیگر دارد، چنین واکنشی نشان نداد؟ اکنون معلوم شده است رحمان قبل از ریحانه با مادر رضا ازدواج کرده بود. به هر حال ریحانه می دانست مادر پسری که از او نگهداری می کند، زن دیگری است. در این خصوص باید به موضوع آستانه تحمل توجه داشت. ریحانه در زندگی مشترک ناملایمات زیادی را تحمل کرده است. ازدواج اجباری، ناتوانی در بچه دار شدن، اقدام شوهرش در ازدواج با زنی دیگر و احتمالا مسائل گوناگونی که از آن بی خبر هستیم. وقتی دروغ رحمان فاش می شود با این که در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نشده، تحمل شرایط برای ریحانه غیرممکن می شود. در واقع گاهی در طول زندگی اتفاقاتی رخ می دهد که همه انباشته می شود و سرخوردگی و خشم پنهانی را به وجود می آورد و فرد به اصطلاح بشکه باروت آماده انفجار می شود. در این شرایط یک جرقه کوچک برای فوران خشم کافی است. در زندگی ریحانه نیز همین اتفاق رخ داده است. او در طول این سال ها باید تحت روان درمانی قرار می گرفت تا بتواند با مشکلات زندگی کنار بیاید./ ضمیمه تپش