نگاهی به دومین رمان «بهنام ناصح»
انسانهایی كه بعدها هریك درگیر انواع مسائل و مشكلاتی میشوند و نمیدانند ریشه این درخت تناوركجاست. انسانهایی كه ازداشتههای خود غافلند و به نداشتهها دل بسته و حسرت میخورند. كسانی كه دركودكی و نوجوانی اغلب به دلیل تحقیرشدن، توهین شنیدن و ماندن صداهایی درگلیا به افرادی بیش از اندازه محتاط و محافظهكار تبدیل میشوند ویا به شدت جسور و بیباك. به حدی كه هركدام ازاین صفات بیش ازاندازه میتواند مخرب باشد. كسانی كه ازروبه روشدن با قویتر از خود هراس دارند و برای تخلیه روانی تلافی انرژیهای مانده را بر سر همسر، فرزند، موجودی بیدفاع و غیره خالی میكنند. اما ته دل شان همان ترسوی بزدلی هستند كه برای پنهان نگهداشتن این صفت خود را پشت پروندههای اداری، معاشرت نكردن با دیگران و سركوب كردن درون خود سرگرم میكنند. تا جاییكه درطی زمان باور میكنند آنچه هستند همین است و لاغیر.ساختارنوع بشر ازتكه پازلهای درهم ریختهای تشكیل شده كه ازكنار هم گذاشتن آنها انواع عقدههای كودكی، حرفهای ناگفته، خوشیهای زودگذر، آرزوهای رسیده و نرسیده پدید میآید.
اینكه چگونه همه عمر این صفات را با خود حمل نكنیم و یك جایی در زندگی به خودباوریای برسیم كه این كوله سنگین را زمین بگذاریم، كاری است بسیار سخت كه اغلب انسانها نه به فكرزمین گذاشتن آن هستند و نه خود را یارای آن میدانند، بنابراین هردو باهم درخاك دفن میشوند. نمیدانیم ازكجا میآییم. چرا میآییم و كجا میرویم. سرگردانی غریبی كه بخصوص نسل تكنولوژی بیشتربا آن دسته و پنجه نرم میكند. خود گریزی، بهترین و آسانترین راه برای نشناختن خود و انسانهایی كه به نوعی با آنها ارتباط داریم است.
«پروانهای روی شانه» دومین رمان بهنام ناصح است. رمانی كه انگشت روی دو نكته مهم گذاشته. نكاتی كه هریك به نوبه خود میتوانند بحث برانگیزباشند. معلولیت جسمانی و دیگربیگانه بودن با خویشتن خویش و باور نداشتن این مهم. اكثریتی ازاجتماع كه به اشتباه گمان میكنند خودشناسی بهطورعام مفهومی ساده و پیشپاافتاده دارد و باز به همین دلیل نه خود را میشناسند و نه انسانها و دنیای اطرافشان را.
از اینجاست كه پای هزاران اختلاف، تحقیر، تهدید و حسرت به زندگیشان باز میشود و در این میان سهم نزدیكترین افراد یعنی همسرو فرزندان بیشتر از همه است. انسانهایی كه تواناییهای خود را نه میشناسند و نه میخواهند بشناسند، وقتی درمخمصهای قرارمیگیرند و از حل سادهترین مسائل عاجز میمانند، به عجزخود نه اعتراف كه بهترین و آسانترین راه را انتخاب میكنند: انداختن تقصیر به گردن دیگری. رمان «پروانهای روی شانه»، كتابی كه میتواند خواننده را یك نفس با خود همراه كند بیآنكه خمیازه بكشد، درهزارچالههای زندگی میافتد. خود را بری از اشتباه و دیگری را مقصر قلمداد میكند و سرانجام درخلسهای گریزناپذیر به خودآگاهی میرسد. به تواناییهای بیپایان خود. به اینكه میتواند و باور میكند آنچه كه به نام انسان بوده، همه آن نیست.
بنابراین از زیر آب بیرون آمده و دنیای اطراف خود را بهتر و كنكاشانهتر نگاه میكند. كتابها و آدمها به نوعی شبیه هم هستند: كسل و خسته كننده یا شاد ومفرح درعین حال گاهی تلخ. كتابی كه از همان خطوط شروع و پاراگراف اولیه خواننده بازیگوش را محكم بر سر حروف خود بنشاند، نویسنده آگاهی پشت آن پنهان شده است. نویسندهای كه میداند چه میخواهد و چه انتظاری ازخواننده دارد. به كاربردن این ترفند به معنی این است كه نویسنده قصدكرده خواننده را یك نفس تا به آخر بنشاند و یك دل سیربا او درد دل كند. درشادیهای راویاش او را سهیم كند. با خامیها و بیتجربه گیهایش از او راه بخواهد و سرانجام به این باور برسد كه قرارنیست برای هرموضوعی ازخود سوال كنیم: چرا من؟ «زیرا هركسی ممكن كه این سوال را ازخود بپرسد. بنابراین به جای لجاجت، با خود، اطرافیان و سرنوشتی كه درآن دخیل نیست، كنار میآید و به جای زوم كردن به ناتواناییهایی كه هركسی بخشی ازآن را دارد به تواناییهای خود بها داده و زندگی را برای خود و اطرافیانش زیبا و تحمل پذیرتر میكند.
«پروانهای روی شانه» دومین رمان بهنام ناصح است. رمانی كه انگشت روی دو نكته مهم گذاشته. نكاتی كه هریك به نوبه خود میتوانند بحث برانگیزباشند. معلولیت جسمانی و دیگربیگانه بودن با خویشتن خویش و باور نداشتن این مهم. اكثریتی ازاجتماع كه به اشتباه گمان میكنند خودشناسی بهطورعام مفهومی ساده و پیشپاافتاده دارد و باز به همین دلیل نه خود را میشناسند و نه انسانها و دنیای اطرافشان را
دررمان پروانهای روی شانه با دو زن میان سال روبه رو هستیم. منیر و منصوره. هردو به شكلی خود را باور ندارند و بیشتر از آنكه از داشتههایشان لذت ببرند، افسوس نداشتههایشان را میخورند. منیر، زنی كه بعد از بیست سال و داشتن دختری كم شنوا، بهرغم میل همسر، یك باردیگرشانس خودرا امتحان میكند و منصوره كه با ازدواجی سرسری زندگی خود و فرزندش را به نابودی میكشد. پسری كه میتوانست سایه پدری را برسرداشته باشد و ندارد و تبعات آن و جوانی منصوره كه مثل شمعی آرام آرام میسوزد. هر یك از این دو زن، زمانی به خودباوری كامل میرسند كه فرازو فرودهایی را پشت سرمی گذارند. رمان «پروانهای روی شانه» مثل نمایشنامهای است كه در چندین پرده اجرا میشود. هریك از بازیگران در زمانهای تعیین شده روی صحنه میآیند. بخشی از درون خود را به نمایش میگذارند و میروند تا در نهایت به سرانجامی كه خواسته نویسنده است برسند. راویهای بهنام ناصح خود را باور ندارند و این میتواند و حتما هم چنین است كه اغلب مردم در هر سن و لباسی به این مشكل دچار هستند. مشكلی كه ظاهر نیست ولی مجموعه حركات، گفتار و رفتارهای بسیاری از انسانها معرف چنین حالتهایی است. نویسندهای به شدت واقعگرا كه پشت انواع مشكلات و عقدههای حقارت پنهان نمیشود. بلكه پوسته آنها را لایه لایه شكافته و درمعرض دید میگذارد. انسانهایی كه از برخورد با واقعیتها از خود واكنش نشان داده و گمان میكنند پنهان نمودن آن به معنای نبودن است.
بخش کتاب و کتابخوانی تبیان