• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

چرا «ستاره حيات*» را نوشتم؟

.River.

کاربر ويژه
هنگام نگارش فيلمنامه «پليس‌جوان» با خود مي‌انديشيدم در مقابل دختري جوان و مبتلا به ايدز چگونه فردي بايد قرار بگيرد تا التيام‌بخش دردها و مصائب او باشد؟ چه پارادوكسي مي‌توانست هم درد باشد هم درمان؟ يك پليس موظف براي برخورد با ناهنجاري‌هاي رفتاري و اخلاقي در جامعه بايد عاشق چنين دختري مي‌شد! ...



چرا؟ چون بيماري بايد از درون مغز دختر مبتلا ريشه‌كن مي‌شد. او بايد خود مي‌خواست اما بدون دلگرمي چگونه مي‌توانست؟ آنقدر كه از دست نامزدش كار برمي‌آمد تا بر ‌آلام او التيام‌ باشد، از دست پزشكان برنمي‌آمد. يكي بايد به آن دختر مي‌گفت تو مي‌تواني؛ به خاطر من، به خاطر قلبت تلاش خودت را بكن. بزرگ‌ترين ميدان كارزار براي انسان، درگيري او با خودش است. بايد باور كند كه مي‌تواند بر ناتواني‌‌هايش غلبه کند و اگر احساس بخواهد، همه‌چيزشدني است اما احساس بي‌تلنگر نمي‌خواهد پس آن پليس نبود كه مي‌توانست كاري كارستان براي نامزدش انجام بدهد بلكه اين‌كار از يك مرد عاشق ‌ساخته بود كه البته در حريم حرفه‌اش نيز دختر بيمار مي‌توانست دلگرم‌تر شود.


هنگام نگارش فيلمنامه «پس از باران» نيز واقعا به دردي در دل يك زن مي‌انديشيدم كه مي‌توانست از بزرگ‌ترين و غم‌انگيزترين آرزوهاي بربادرفته خبر بدهد اما در عين حال اين درد مي‌توانست ريشه‌ آرزو را بزند و اميد بزايد البته اگر هزينه‌اش عشق و پاسخش اندوه نباشد.
چگونه اين زن مي‌تواند مرد مقتدري را از بن جان دوست بدارد اما غم را نه در چشمان مرد بلكه در دل او نبيند؟

اگر زن عدالت را مي‌شناخت، مرد عاشق نيز بنده دل زن بود اما اين هر دو مهم نيستند؛ «خانم كوچيك» بايد هنر همدردي را مي‌شناخت تا پيش چشم شوي و هوو نرد زندگي را با خودخواهي نبازد پس او هم بايد مانند «ارباب» و «خانم بزرگ» دل‌ قشنگي مي‌‌داشت.

سنگ صبوري «پليس‌جوان»، دردمندي زن عاشق زخم ايدزخورده، خودپرهيزي «زن ارباب»، حرمت‌شناسي «ارباب» و قدرشناسي «خانم كوچيك» همه مي‌توانند صفاتي باشند كه جزء به جزء يا كم‌ و بيش در هر انسان ديگري وجود دارند اما اين صفات بايد مجال ورز پيدا كردن بيابند و اين ميسر نمي‌شود جز با شناخت محيط پيرامون و من تلاش كردم در سريال «سفر سبز» با آوردن جواني داراي ريشه ژنتيك در يك محيط غريبه، فرصت باروري خوشه‌هاي احساس را در او احيا كنم.

جوان بايد فطرت گمگشته‌اش را مي‌يافت و واقعا كه چه كارها از دست اين فطرت برنمي‌آيد و واي اگر اين فطرت بيدار نشود! در طراحي و نگارش فيلمنامه «كت جادويي» نيز از دو انسان استفاده كردم؛ يكي در آستانه بيداري فطري و يكي در معرض خواب فطرت.

«كت» نماد دنيا بود و مي‌توانست محكي باشد براي شناخت هر انساني از خودش و ديگران.
اما به راستي چرا فيلمنامه «ستاره حيات» را نوشتم؟ ظاهر سوال «سلامت» جمع‌وجور است اما پاسخش 70 من كاغذ مي‌طلبد و يك دل تنگ! نمي‌دانم شايد اين هم يك سريال بوده مانند سي تاي ديگر كه نوشتم اما واقعا پاسخش آسان نيست.

رفتار حرفه‌اي هر شخص لااقل براي خودش متعارف است اما نويسندگي يك حرفه نيست. دهخدا و معين هم در لغتنامه‌هايشان فقط مي‌توانند به اول شخص فاعلي اشاره كنند كه فعل كتابت را انجام مي‌دهد و البته اين تعريف براي نويسنده غلط است.

شايد بتوان شاعر را تعريف كرد؛ مثلا گفت سراينده شعر و بعد در تعريف خود شعر، اشاره به جوشش متبلورشده احساس‌هاي شاعر با كلام اشارتي داشت اما نويسنده واقعا روايتگر چه چيزي مي‌تواند باشد؟ احساس خود؟ پندار خود؟ احساس و پندار و رفتار ديگران؟ يك انسان اگر 100 سال هم عمر كند، عدد روزهاي عمرش به 40 هزار نمي‌رسد اما يك نويسنده مي‌تواند در يك روز براي 40 هزار نفر كه هيچ، براي 4 ميليارد نفر بنويسد و حتي تعيين‌تكليف كند، البته قطعا با اين قيد مهم كه واقعا نويسنده باشد! نويسنده كسي است كه حرف براي گفتن دارد. بيشتر مردم 99درصد از عقل بهره مي‌برند تا اموراتشان بگذرد و شايد با همان يك درصد احساس هم راضي باشند اما نويسنده با يك درصد عقل در اختيار، 99 درصد احساسش را براي سايرين تعريف مي‌كند و عجيب است كه از نگاه ديگران هم قابل‌احترام است و هم شايد قابل ترحم!

اما عقلا نمي‌دانند كل هستي براي نويسنده، قد يك قوطي كبريت هم جا ندارد تا ديگر چه رسد به دنيا تا بخواهد غصه‌اش را بخورد. قصه پرغصه نويسنده‌ها را مي‌توان از درون آدم‌هايي كه مخاطب نويسنده بوده‌اند و فطرتشان با يك تلنگر از طرف او بيدار شده، شنيد؛ مثلا وقتي آن پليس جوان مهربان و صبور در قالب تكنسين جوان اورژانسي مي‌رود و از زبان كودك بيمار پيوسته ناله مي‌شنود و از زبان پدر فقير و فلاكت‌زده كودك پيوسته مي‌شنود: «خوب مي‌شه، نياز نيست به بيمارستان ببريدش، ما از پس هزينه‌هايش برنمي‌آييم» و تكنسين حاضر مي‌شود براي نجات جان بچه معصوم، قيد تحصيلات و غرور جواني خود را بزند و به پدر دخترك التماس كند يا مادري چون خانم‌ بزرگ «پس از باران» از عشقي مي‌گويد تا آرزويي بي‌ثمر نماند...

اما هر تكنسيني به هر كجا مي‌رود با آدمي، شخصيتي و محلي تازه برخورد مي‌كند، شايد مثل «دنيل وستبرگ» سفر سبز او نيز مكاشفه‌اي انجام مي‌دهد يا تلنگري مي‌سازد براي كشيده شدن سايه مكاشفه به درون مخاطب تا با خود بگويد: «اي‌بابا! چي گفته اين جناب سعدي؟ بني‌آدم اعضاي يكديگرند؟

پسر، عجب حرفي زده اين بابا! دمش گرم!» به راستي چرا فيلمنامه «ستاره حيات» را نوشتم؟ خداروشكر!


* «ستاره حيات» سريالي درباره اورژانس‌هاي پزشکي بود که اخيرا از شبکه سوم سيما پخش شد.
 

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار

تایید شد.

 
بالا