دکتر باربارادي آنجليس نويسنده کتاب رازهايي درباره زنان مي نويسد:
سال ها پيش همراه همسرم به سفر رفتيم و در هتلي رويايي واقع در بيرون شهر اتاق گرفتيم. به دور از کارو مسئوليت هاي شغلي، فشارهاي روزمره زندگي و... بسيار احساس خوبي داشتيم. مي توانستيم در چنين نقطه ي زيبايي با يکديگر کاملاً تنها و آزاد باشيم. صبح جمعه که از خواب بيدار شدم بسيار احساس طراوت، شادابي، خوشحالي و سرزندگي مي کردم. صبحانه را به همراه ديگر ميهمانان در تراس زيبايي که رو به کوه ها بود، صرف کرديم و سپس تصميم گرفتيم براي قدم زدن به زمين هاي دور و اطرف برويم.
همين که رستوران هتل را ترک کرديم و در حالي که دست هاي يکديگر را گرفته بويدم و از جاده اي که از هتل دور مي شد قدم زنان سرازير شديم.زني را ديدم که به طرف ما مي آمد.همين که مرا ديد لبخند بزرگي بر روي چهره اش نقش بست.حدود پنجاه سال سن داشت و مطمئن شدم که يکي از کارکنان هتل بود، زيرا دستانش پر از حوله بود.حيران بودم که چرا به من لبخند مي زند. من نيز به او لبخند زدم. همين که از کنار ما گذشت لحظه اي ايستاد، به من چشمکي زد. و گفت: «عزيزم، عشق چقدربه تو مياد.»سپس به راه خود ادامه داد.
احساسي را که پس از شنيدن اين جمله به من دست داد حتي تا امروز از ياد نبرده ام.گويي کسي يکي از عميق ترين حقايق دل و جان مرا به کلمه کشيده بود. اين زن که تا آن روز هرگز قبلاً او را نديده بودم، به من نگاه کرده بود و توانسته بود ببيند که قلبم خوشحال و سرشار از عشق و احساس محبوبيت بود و البته هم درست مي گفت: «عشق چقدر به تو مياد.» عشق مرا درخشنده و براق کرده بود. عشق موجب شده بود مرا با اصلي ترين جوهره ي وجودم مرتبط کند. او از قدرت اعجازگونه عشق خبر داشت و آن را مي شناخت. زيرا خود يک زن بود و تأثيري را که عشق بر چهره و قيافه ي يک زن داشت، درک مي کرد.
سال ها پيش همراه همسرم به سفر رفتيم و در هتلي رويايي واقع در بيرون شهر اتاق گرفتيم. به دور از کارو مسئوليت هاي شغلي، فشارهاي روزمره زندگي و... بسيار احساس خوبي داشتيم. مي توانستيم در چنين نقطه ي زيبايي با يکديگر کاملاً تنها و آزاد باشيم. صبح جمعه که از خواب بيدار شدم بسيار احساس طراوت، شادابي، خوشحالي و سرزندگي مي کردم. صبحانه را به همراه ديگر ميهمانان در تراس زيبايي که رو به کوه ها بود، صرف کرديم و سپس تصميم گرفتيم براي قدم زدن به زمين هاي دور و اطرف برويم.
همين که رستوران هتل را ترک کرديم و در حالي که دست هاي يکديگر را گرفته بويدم و از جاده اي که از هتل دور مي شد قدم زنان سرازير شديم.زني را ديدم که به طرف ما مي آمد.همين که مرا ديد لبخند بزرگي بر روي چهره اش نقش بست.حدود پنجاه سال سن داشت و مطمئن شدم که يکي از کارکنان هتل بود، زيرا دستانش پر از حوله بود.حيران بودم که چرا به من لبخند مي زند. من نيز به او لبخند زدم. همين که از کنار ما گذشت لحظه اي ايستاد، به من چشمکي زد. و گفت: «عزيزم، عشق چقدربه تو مياد.»سپس به راه خود ادامه داد.
احساسي را که پس از شنيدن اين جمله به من دست داد حتي تا امروز از ياد نبرده ام.گويي کسي يکي از عميق ترين حقايق دل و جان مرا به کلمه کشيده بود. اين زن که تا آن روز هرگز قبلاً او را نديده بودم، به من نگاه کرده بود و توانسته بود ببيند که قلبم خوشحال و سرشار از عشق و احساس محبوبيت بود و البته هم درست مي گفت: «عشق چقدر به تو مياد.» عشق مرا درخشنده و براق کرده بود. عشق موجب شده بود مرا با اصلي ترين جوهره ي وجودم مرتبط کند. او از قدرت اعجازگونه عشق خبر داشت و آن را مي شناخت. زيرا خود يک زن بود و تأثيري را که عشق بر چهره و قيافه ي يک زن داشت، درک مي کرد.