قطار لگد محکمی به دیوار کوبید وفریاد کشید: _ لعنتی!من از خیلی وقت پیش این کوپه رو اجاره کرده بودم. مرد دیگری که سفیدی موهایشکمتر بود با پشت دست به سینه ی مرد عصبانی زد و تهدید کرد: _ این جا هیچ کس داد و هوارتو نمی شنوه پس به نفعته که آروم بگیری. مرد عصبانی در چشمان مرد جوانتر خیره شد و با انگشت به او اشاره رفت. _ تو گوشاتو بگیر چون من می خوام داد بزنم؛حالم داره از تو و این کوپه ی لعنتیبه هم می خوره.اااه!بشین سرجاتو این قدر اون میله ی کوفتی رو تکون نده،احمق! _ اگه حالت به هم می خوره،پسچرا نمی ری و ما رو راحت نمی ذاری؟ مرد عصبانی به طرف صاحب صدابرگشت؛گوشه ای از کوپه کز کرده و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.چند لحظه خیره بهاو نگاه کرد،برگشت و در را کنار کشید. _ این جا هیچ کس نیست که به داد من برسه؟ _ فقط به داد تو؟! _ انگار خیلی هم خوش نداریازین جا زنده بیرون بری؟! جوان خواست جواب بدهد که دستیروی شانه اش رفت و صدای نگرانی هوشدار داد: _ باهاش درگیر نشو. مرد جوان چند لحظه به چهره یخانومی که در مقابلش بود نگاه کرد و بعد در کنار او،روی صندلی،آرام گرفت. _ این درو ببند ... هی!تو ... _ تو این جا چه غلتی می کنی؟بیااینا رو بنداز بیرون. نگهبان مسافران کوپه را ازنظر گذراند،دست مرد را از سینه اش پایین انداخت و یقه ی پیرهنش را مرتب کرد. _ بندازم بیرون؟! _ آره؛من این کوپه رو گرفتهبودم. مردی که به تازگی آرام گرفتهبود از روی صندلی بلند شد و رو به نگهبان تأکید کرد:_ همه این جا رو اجاره کرده بودیم ... قرار نبود این قدر زیاد باشیم. _ مگه چند نفرید؟کوپه هایدیگه بیشترن. _ گفته بودم؛با قطار ساعت قبلباید می رفتیم. _ قطارای دیگه هم همین وضعیتوداشتن. _ شهر زده به سرش؟!اتفاقیافتاده که ما خبر نداریم؟آها!آره،حتماً قحطی اومده. _ خودت واسه چی داری می ری؟درهر حال اینو تو مغزت فرو کن؛این جا هیچ جمعیتی نیست چون من چیزی نمی بینم. مرد عصبانی در حالی که نفرت نگاهش را نثارنگهبان می کرد دستور داد: _ قطارو نگه دار؛من پیاده می شم. _ قطارو نگه دارم؟!به خاطرتو؟! _ آره، نگهش دار وگرنه ... دست نگهبان به طرف باتومی رفتکه به کمر داشت و آن را لمس کرد. _ بشین سر جات. مرد با نگرانی به باتوم نگاهکرد و کمی آرام گرفت. نگهبان همان طور که با نگاهش مسافران را خلع سلاح می کرد آنها را از نظر گذراند و بیرون رفت. _ من می رم بیرون؛از پنجره.می پرم پایین. _ وقتی مغزت متلاشی شد حتماًخیلی خوشحال می شی ازین که دیگه کسی اطرافت نیست. _ هههی!نگهبان!وایسا... جوان پشت سر نگهبان بیرون رفت.مرد عصبانی مردی را که رژه می رفت کنار زد و بهپنجره هجوم برد. _ وقتی درو باز نمی کنن از پنجره می پرم. پیرمردی که تمام مدت او را تماشامی کرد دستش را روی شانه اش گذاشت و به آرامی گفت:_ هیچ کس به یه سگ مرده لگد نمی زنه ولی این جا همه صدای فریادتو می شنون. مرد عصبانی دست پیرمرد راکنار زد. _ من حوصله ی سخنرانی ندارم. _ من می فهمم که ... _ نه،نمی فهمی.این جا وضع مناز همه بدتره پس به نفعته که ساکت باشی،پیرمرد! _ می شه خواهش کنم آرومباشید؟!صاحب صدا چهره اش را از پشت لیوان آبی که در دست داشت بیرون آورد و لبخند زد. _ بفرمایید؛حتماً آرومتون می کنه. چند لحظه طول کشید تا مردلیوان را پذیرفت،نگاهی به چهره ی مهربان صاحب صدا انداخت و یک نفس آب را سر کشید. _ ممنون! _ خواهش می کنم! فکر نمی کنیدکه حالا زیباتر به نظر می رسید؛وقتی که لبخند می زنید؟ مردی که حالا دیگر عصبانینبود در چهره ی خانوم مهربان عمیق شد.موهای طلایی رنگش را روی شانه هایش ریختهبود،چشم هایش شفاف و گویا بودند،لب های صورتی رنگش دندان های سفید و ردیفش را بالبخندی زیبا به نمایش می گذاشتند و ... _ گفتن ممکنه قطارو برگردونن. مردی که تمام مدت در طول کوپهرژه می رفت وحشت زده،در جا، میخکوب شد. _ برگردونن؟! ... قطارو برگردونن؟! _ آره،می گن همه ی مسیرا روبستن. _ مسیرا رو بستن؟!برای چیباید بسته باشن؟! پیرمد گفت: _ دلیلش اهمیت نداره فقط باید یه راه برای رفتن ازین جا بیدا کنیم. زنی که کنار مرد جوان نشستهبود برای چند لحظه نگاهش را از مناظر پشت شیشه ها پس گرفت و لب هایش را گزید. _ من بر نمی گردم؛باید راهی برای رفتن باشه،حتماً راه ها باز می شن. _ ترجیح می دم تا ابد تو اینقطار بمونم تا این که برگردم. _ من نمی تونم برگردم.وقتی نگاه های خیره ی حاضران را روی خود احساس کرد اضافه کرد:_ هیچ چیزی برای برگشتن ندارم. خانوم زیبا نگاهش را باملایمت به او دوخت و اطمینان داد: _ همه ی ما چیزی برای برگشتن داریم. مرد نگران روی زمین نشست وسرش را در میان دستانش گرفت. _ ولی من نه ... با یه نفر شریک بودم.فکر می کردم خیلی با هم دوستیم ولی اونهمه چیزو دزدید،فرار کرد و منو با کلی بدهکاری تنها گذاشت. اون قدر سرگرم پیداکردن اون شدم که همه چیزو از دست دادم. حالا هم نمی تونم بدون اون برگردم. همه ساکت شدند؛هیچ کس حرفیبرای دلداری او نداشت. مردی که در تمام راه ساکت بود و نقطه ای در مقابلش،رویزمین، را می کاوید با صدای ضعیفی گفت: _ ولی من برمی گردم. می خواستم بعد از مرگم توی باغ قشنگی باشم که وقتی بچه بودمسیب هاشو می چیدم و ... ولی حالا ... دیگه چه اهمیتی داره؟اصلاً مگه فرقی هم میکنه تو باغ دوران کودکیم باشم یا خرابه ی پشت خونم؟در هر حال من که هیچ وقتنتونستم تو یه جای قشنگ باشم. _ کسی گفته قراره دیگه زندهنباشی؟! _ هرچیزی هم که باشه نباید بهخاطرش ناراحت باشید! _ من یه بنا هستم؛از روی همگذاشتن آجرا خسته شدم. _ فقط با روی هم گذاشتنآجراست که یه خونه ی قشنگ ساخته می شه. _ خونه هایی که هیچ وقت مالمن نبودن. _ تمومش کنید دیگه؛این جا بهاندازه ی کافی دیوونه کننده هست. _ حتماً می خوای به جای اینحرفا داد و هوار تو رو بشنویم؟! _ ساکتش می کنی یا خودم دهنشوببندم؟ همراه مرد جوان به خود لرزیداما خیلی زود خودش را خونسرد جلوه داد و حرفی نزد. _ این دهن تواه که باید بستهشه نه من؛این جا همه حق دارن حرف بزنن. _ نه ندارن؛هیچ کس حق ندارهحرف بزنه چون این جا هیچ کس مثل من نیست. _ آره،نیستیم؛تو یه دیوونهای. مرد عصبانی چند لحظه به اوچشم دوخت. نگاهش کم کم احساس تازه ای را به نمایش می گذاشت که شباهتی به عصبانیتلحظه ی پیش نداشت. _ من دیوونه نیستم فقط ... پسرم رواز دست دادم. _ کی اون وقت؟ _ ها...ن؟!... آها!آره،یادم... اوووم!نمیاد ... خیلی وقته که ازش می گذره. خانوم زیبا با دلسوزی پرسید:_ و هنوز فراموشش نکردی؟! _ فراموش کنم؟!من چطور میتونم فراموش کنم؟! _ آره،خوب؛می دونید که؟این بهنفعشه. _ تو چی گفتی؟ مرد جوان با بی اعتنایی رویصندلی نشست. _ من همه چیزم رو از دستدادم.اون مرد،این چیزی نبود که من می خواستم.قرار بود همه چیزو از اول شروعکنیم،با هم،وقتی از جنگ برگشتم.دو تا بلیط گرفته بودم. می خواستم همه جا رو بگردیمولی همه چیز تغییر کرد.همه ی نقشه هایی که کشیده بودم ... برای خودم و ... اون.تصمیم داشتم با هم یه کار جدید شروع کنیم.حتی سرمایه هم داشتیم ولی ... حالا دیگهچه اهمیتی داره؟ خانوم زیبا به آرامی بازوی اور لمس کرد. _ آروم باشید!همه چیز تموم شده. _ آره،تموم شده ... سرنوشتمنم این بود دیگه. _ هههی! شماها چتون شده؟!ماهنوز زنده ایم حتی کسی هم نگفته قراره به زودی بمیریم. _ آره،کسی به ما چیزی نگفتهولی ... مرد بنا یک برگه کاغذ جلوی پیرمرد تکان داد._ از جیبت افتاد. پیرمرد چند لحظه به برگه ایکه در دست بنا تاب می خورد خیره شد و آن را گرفت. _ همیشه اون جاست؛نمی خوام هیچ وقت فراموشش کنم ولی ... این تو هستی که برایپیدا کردن قبر می ری. _ آره،تو هم یکی شونو لازمداری. اگه جای تو بودم،ترجیح می دادم تو شهر خودم بمونم و از خداوند طلب مغفرتکنم. _ من هنوز زنده ام؛کارایزیادی هستن که قبل از مرگم باید انجام بدم. دارم می رم به جنوب.اون جا مردمی هستنکه از روی آتیش راه می رن. _ این غیر ممکنه. _ نه،نیست.وقتی امتحانش کنیمی فهمی که خیلی سادست. قبلاً این کارو می کردم،زمانی که هنوز موهام سفید نشدهبود. ولی خیلی ها بودن که بهم احتیاج داشتن. می دونستم اون کاری نیست که باعث بشهبه خطر بیفتم ولی نمی خواستم به نگرانی مادرم اضافه کنم؛اون هرشب به خاطر مرگ پدرمگریه می کرد. _ شما زندگی غم انگیزیداشتید! _ شاید،ولی حالا دیگه گذشته. قطار روی ریل راه آهن پیچید وبا تکان شدیدی متوقف شد. آن هایی که ایستاده بودند به طرف پنجره سرازیر شدند،مردیکه پسرش را از دست داده بود دستگیره ی در را چسبید،همراه مرد جوان دستش را دوربازوی او حلقه کرد و هر دو خود را به صندلی تکیه دادند تا این که قطار روی ریلآرام گرفت و جیغ و هیاهوی وحشت فرو نشست.اما بلافاصله صدای جیغ خانوم زیبا دوبارههمه را به وحشت انداخت. او سرش را با دست پوشانده بود و روی زمین دنبال چیزی میگشت.مرد عصبانی چشمش به کلاه گیسی افتاد که زیر صندلی افتاده بود،آن را برداشت وبه طرف زن گرفت. او با بی حالی به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.همه در نگاههایشان که روی زن میخکوب شده بود دنبال توضیح می گشتند. او دستش را روی سرش کشیدکه دیگر از موهای بلندش خالی شده بودند. _ یه بار یه نقش بازی کردم که اونو لازم داشتم. ولی بعد ... ترجیح دادم نگهشدارم؛از مال خودم قشنگ تر بود ... خوب راستش من ... دندونامم جراحی کردم. تکان دوباره ی قطار توجهمسافران را از زن دزدید و او را از نگاه متعجب آن ها نجات داد. _ کاش با این قطار نیومدهبودیم. _ شنیدی که؟قطارای قبلیم همینوضعیت رو داشتن.خودت گفتی که بریم پس باید تحمل کنی. _ من چیزی نگفتم که این طوری ... _ آره،نگفتی ولی نگاهت همهچیزو نشون می ده. _ و حتماً آزارتم میده؟! _ مثل همیشه.پس خودتم میدونی؟ _ می تونی این جا فریادنکشی؛فکر کنم باید بفهمی که همه دارن ما رو نگا می کنن. _ من مثل تو بلد نیستم بانگاهم فریاد بکشم. از روی صندلی بلند شد،خواستدر را کنار بکشد که ... _ مثل همیشه داری فرار میکنی. _ تو حتی نخواستی بپرسی برایچی خواستم بریم اون جا. _ دلیلش اهمیت نداره. _ هیچ وقت چیزی بوده که برایتو اهمیت داشته باشه؟ برگشت،سرش را پایین انداخت و آهسته تر از قبل ادامه داد:_ می خواستم اون پارک قدیمی رو نشونت بدم؛می خواستم یادت بیاد که ... _ قطارو بمی گردونیم.هرکسخواست می تونه همین جا پیاده شه ... فقط سریع تر. پیرمرد باعجله مشغول جمعکردن وسایلش شد.هنوز هیجان صدایش را از دست نداده بود. _ من پیاده می شم؛از یه راه دیگه به جنوب می رم. مرد بنا همین طور بی اهمیتروی زمین نشسته بود و حرفی نمی زد. _ من که اصلاً نمی دونستم برای چی دارم می رم. _ من برمی گردم ... بدون این... کلاه گیس. چشم هایش هنوز شفاف و گویا بودند و برق معنی داری را به نمایش می گذاشتند. _ یه روز دیگه می ریم؛بعداً هموقت داریم. _ من چطور می تونم برگردم؟ _ می تونی یه کار جدید شروعکنی. _ با کدوم پول؟من که دیگهسرمایه ای ندارم. _ حالا که پسرش نیست ... حتماًیه شریک لازم داره. _ من؟!شریک؟!خوب من ... _ اون فقط چرند گفت؛حتی اگه میخواستم دوباره با کسی شریک شم،مزاحم تو نمی شدم. _ نه،من فقط ... من حالا دیگهسرمایه ای ندارم. بعد از مرگ پسرم ... نه،یعنی ... قبلش،قبل از مرگ پسرم ... ازدستش دادم. _ قبلش؟!قبل ازین که اون ...
آخرین ویرایش: