«کنیا» جایی عجیب و غریب است؛ جایی در شرق آفریقا و به شدت آفریقایی. ۳۷ میلیون نفر جمعیت دارد که بیشتر آن ها مسیحی هستند. می شود هیجان انگیز ترین سفر زندگی را به کنیا داشت و حسابی لذت برد. این سفر در روزهای پایانی فروردین ماه امسال انجام شد و تجربه بی نظیری بود. بخش اول و دوم این سفرنامه را در شماره های پیش خواندید، اینک بقیه ماجرا…
● چشم های سوسمار و زرافه های عاشق
ساعت تقریبا ۶ صبح است که به ورودی پارک می رسیم. با ون روبازی که حسابی هیجان انگیز به نظر می رسد، غر می زنم سر امیرعلی که پس حیوان های تان کجا هستند؟ امیرعلی می گوید: «مگر من رئیس حیوان ها هستم… به من چه!»
داریم یکی به دو می کنیم که ریچارد ترمز می کند و می گوید: «دعوا نکنید… اونجان!» و نخستین گله آهوها را نشان مان می دهد. خدای بزرگ! مگر می شود… تا به حال چنین صحنه ای ندیده ام. ۴۰ ۳۰ آهوی زیبا، با خط هایی زیر شکم شان، می چرخند و می دوند… همه شعرهای ادبیات فارسی که درباره آهو بوده اند را در ذهنم مرور می کنم. پس آن شاعران می دانسته اند آهو چطور جانوری است که این قدر خوب آن را توصیف کرده اند. زیرلب ترانه ای را زمزمه می کنم:
● «تو ای آهو، که به هرسو روی از برم گریزان…»
امیرعلی می گوید:« چیه… خوشحال شدی…» ترانه را برایش ترجمه می کنم. سری تکان می دهد اما مطمئن هستم که شاعرانگی ترانه را نفهمیده است، بخت مان باز می شود و حیوان ها یکی یکی به میدان می آیند. بوفالویی که پرنده ها روی پشتش نشسته اند و دارند تمیزش می کنند، گورخرهایی که معلوم نیست حیوانات سیاهی هستند با خط های سفید یا حیوانات سفید با خط های سیاه؟… کرگدن های غول آسا… گله های زرافه… اما هیچ کدام از این حیوان ها به زیبایی ۲ قلاده شیری نیستند که آرام و پرابهت در فاصله چندمتری ما دراز کشیده اند و معلوم نیست در ذهن شان چه می گذرد؟ آیا می خواهند در یک حرکت ناگهانی به سوی ما هجوم بیاورند؟ چنین به نظر نمی رسد اما ریچارد می گوید اگر چنان هم کنند، عجیب نیست. بودن در ماشین ریچارد برایم یک حاشیه امنیت ایجاد می کند. هرجا خطری احساس شود، می شود گاز داد و فرار کرد اما درنهایت به نقطه ای می رسیم که جنگل، انبوه می شود و راه ، دیگر ماشین رو نیست. باید پیاده شویم و پیاده برویم. یک نگهبان مسلح آنجاست که حاضر می شود در مقابل دریافت مبلغی که ابتدا تعیین نمی کنیم چقدر، همراه ما به جنگل بیاید و گردشی یک ساعته داشته باشیم.
از این جا به بعد را دیگر نمی توانم بنویسم، یعنی درواقع واژه هایی پیدا نمی کنم که بتواند احساسم را در آن صبح عجیب بیان کند. نمی توانم آن همه صدای پرنده را که برای بار اول در زندگی می شنیدم را برای کسی توضیح دهم، همین طور لانه های پرندگان را… لاک پشت ها و سنجاقک های خال خالی را… سوسمارهایی که چنان آرامند که آدم فکر نمی کند ممکن است خودش طعمه بعدی، آن ها باشد… گل ها… برگ ها… خدایا! اینجا کجاست دیگر؟
مرد محافظ انگار چشم هایش مسلح است! چیزهایی را نشانم می دهد که عمرا ممکن نیست خودم ببینم. او می داند که لانه طوطی ها روی کدام یک از درخت های جنگل است. او می داند که کجای دریاچه را با انگشت نشانم دهد که بتوانم چشم های یک سوسمار را ببینم… او می داند که چه ردی را باید بگیریم تا در نهایت به ۲ زرافه عاشق برسیم . گردش با مرد محافظ تمام می شود. از ریچارد می پرسم که چقدر باید به او بدهم؟ می گوید: «صد شیلینگ» با تعجب می پرسیم: «صد شیلینگ؟» صد شیلینگ به پول ما می شود کمی بیشتر از هزار تومان. اگر قبل از همراه شدن با او می دانستم که او در مقابل این مبلغ قرار است محافظ جان من باشد، حاضر به همراهی نمی شدم. چون هنوز هم باور نمی کنم کسی در مقابل هزار تومان حاضر به حفظ جان آدمی باشد که او را استخدام کرده است.http://www.iranvij.ir/wp-content/uploads/کنیا.jpeg
● چشم های سوسمار و زرافه های عاشق
ساعت تقریبا ۶ صبح است که به ورودی پارک می رسیم. با ون روبازی که حسابی هیجان انگیز به نظر می رسد، غر می زنم سر امیرعلی که پس حیوان های تان کجا هستند؟ امیرعلی می گوید: «مگر من رئیس حیوان ها هستم… به من چه!»
داریم یکی به دو می کنیم که ریچارد ترمز می کند و می گوید: «دعوا نکنید… اونجان!» و نخستین گله آهوها را نشان مان می دهد. خدای بزرگ! مگر می شود… تا به حال چنین صحنه ای ندیده ام. ۴۰ ۳۰ آهوی زیبا، با خط هایی زیر شکم شان، می چرخند و می دوند… همه شعرهای ادبیات فارسی که درباره آهو بوده اند را در ذهنم مرور می کنم. پس آن شاعران می دانسته اند آهو چطور جانوری است که این قدر خوب آن را توصیف کرده اند. زیرلب ترانه ای را زمزمه می کنم:
● «تو ای آهو، که به هرسو روی از برم گریزان…»
امیرعلی می گوید:« چیه… خوشحال شدی…» ترانه را برایش ترجمه می کنم. سری تکان می دهد اما مطمئن هستم که شاعرانگی ترانه را نفهمیده است، بخت مان باز می شود و حیوان ها یکی یکی به میدان می آیند. بوفالویی که پرنده ها روی پشتش نشسته اند و دارند تمیزش می کنند، گورخرهایی که معلوم نیست حیوانات سیاهی هستند با خط های سفید یا حیوانات سفید با خط های سیاه؟… کرگدن های غول آسا… گله های زرافه… اما هیچ کدام از این حیوان ها به زیبایی ۲ قلاده شیری نیستند که آرام و پرابهت در فاصله چندمتری ما دراز کشیده اند و معلوم نیست در ذهن شان چه می گذرد؟ آیا می خواهند در یک حرکت ناگهانی به سوی ما هجوم بیاورند؟ چنین به نظر نمی رسد اما ریچارد می گوید اگر چنان هم کنند، عجیب نیست. بودن در ماشین ریچارد برایم یک حاشیه امنیت ایجاد می کند. هرجا خطری احساس شود، می شود گاز داد و فرار کرد اما درنهایت به نقطه ای می رسیم که جنگل، انبوه می شود و راه ، دیگر ماشین رو نیست. باید پیاده شویم و پیاده برویم. یک نگهبان مسلح آنجاست که حاضر می شود در مقابل دریافت مبلغی که ابتدا تعیین نمی کنیم چقدر، همراه ما به جنگل بیاید و گردشی یک ساعته داشته باشیم.
از این جا به بعد را دیگر نمی توانم بنویسم، یعنی درواقع واژه هایی پیدا نمی کنم که بتواند احساسم را در آن صبح عجیب بیان کند. نمی توانم آن همه صدای پرنده را که برای بار اول در زندگی می شنیدم را برای کسی توضیح دهم، همین طور لانه های پرندگان را… لاک پشت ها و سنجاقک های خال خالی را… سوسمارهایی که چنان آرامند که آدم فکر نمی کند ممکن است خودش طعمه بعدی، آن ها باشد… گل ها… برگ ها… خدایا! اینجا کجاست دیگر؟
مرد محافظ انگار چشم هایش مسلح است! چیزهایی را نشانم می دهد که عمرا ممکن نیست خودم ببینم. او می داند که لانه طوطی ها روی کدام یک از درخت های جنگل است. او می داند که کجای دریاچه را با انگشت نشانم دهد که بتوانم چشم های یک سوسمار را ببینم… او می داند که چه ردی را باید بگیریم تا در نهایت به ۲ زرافه عاشق برسیم . گردش با مرد محافظ تمام می شود. از ریچارد می پرسم که چقدر باید به او بدهم؟ می گوید: «صد شیلینگ» با تعجب می پرسیم: «صد شیلینگ؟» صد شیلینگ به پول ما می شود کمی بیشتر از هزار تومان. اگر قبل از همراه شدن با او می دانستم که او در مقابل این مبلغ قرار است محافظ جان من باشد، حاضر به همراهی نمی شدم. چون هنوز هم باور نمی کنم کسی در مقابل هزار تومان حاضر به حفظ جان آدمی باشد که او را استخدام کرده است.http://www.iranvij.ir/wp-content/uploads/کنیا.jpeg