دانشگاه جای خیلی بزرگی است . اصلا جای خیلی باحالی است . بابایمان همیشه وقتی مشق هایم را نمی نویسم می گوید ، برو و درس بخوان . باید بروی دانشگاه . اما عمویم می گوید نمی خواهد درس بخوانی ، الان اینقدر دانشگاه آزاد باز شده که همه می روند دانشگاه .
این دانشگاه آزاد هم مثل همان دانشگاه است . زیاد فرق نمی کند ولی بابایمان می گوید بد است . عمویم می گوید چون بابات پول دانشگاه آزاد را ندارد بدهد می گوید بد است . مگر نه خیلی هم باحال تر است .
می گوید آدم هایی که می روند دانشگاه آزاد خیلی هم باکلاس ترند . به کسانی که می روند دانشگاه می گویند دانشجو . یک روز مشت رمضون باغبان خونمان وقتی رفته بود دانشگاه ، من بهش گفتم دانشجو ... اما او گفت من دانشجو نیستم ، من فهمیدم چرا می گوید من دانشجو نیستم ، چون آن موقع از دانشگاه آمده بود بیرون .
این دانشجوها آدم های خیلی باحالی هستند . اصولا آدمها وقتی دانشجو می شوند ازدواج می کنند . راستش نمی دانم چرا ... اما من هرکی را دیدم رفت دانشگاه ازدواج کرد .
دانشجوها می روند دانشگاه تا درس بخوانند . اما درس هایشان از درس های ما خیلی سخت تر است . تازه درس هایشان با هم فرق می کند ، یعنی هر کسی هر درسی بخواهد می خواند . من اگر بروم دانشگاه فقط کتاب قصه می خوانم ، آخه ریاضی و علوم خیلی سخت است . دانشجو ها وقتی درسشان تمام شد بهشان می گویند دکتر مهندس .
دانشجوها کارهای زیادی می کنند.توی تلویزیون ما هر وقت یکی یک چیز را اختراع می کند می گویند دانشجو بوده . اصلا هر چی آدم حسابی می آید می گویند دانشجو بوده .
کلا دانشگاه جای خوبیست . مامان باباها از اینکه بچه هایشان بروند دانشگاه نمی ترسند ، حتی افتخار هم می کنند . یک بار که با پسر عمه ام رفته بودیم یک جا که همه هی می رقصیدند وقتی عمه مان زنگ زد ، پسر عمه ام گفت من دانشگاهم . عمه ام هم هی افتخار کرد .
توی دانشگاه بچه ها خیلی چیز ها یاد می گیرند . پسر عمه مان اصلا بیلیارد بازی بلد نبود . اما از وقتی که رفت دانشگاه شد بیلیارد باز . هر وقت هم می رود بیلیارد بازی کند ، می گد من دانشگاهم .
من خیلی دوست دارم بروم دانشگاه . داییم می گوید توی دانشگاه خیلی دوست های خوب پیدا می کنی ، من می گویم الان توی مدرسه هم دوست های خوب زیاد دارم ولی داییم می گوید تو نمی فهمی ، بذار بزرگ شوی آنوقت می فهمی منظورم چی است .
دانشجوها تصادف هم خیلی زیاد . آخه هروقت توی اخبار نشون می دهد یک اتوبوس یا مینی بوس چپ کرده ، می گویند تویش یک عالمه تا دانشجو بوده . اصلا هر وقت دانشجوها بروند مسافرت چپ می کنند .
توی دانشگاه یک جور آدم دیگه هم است که بهش می گویند استاد .فکر کنم آدم های خوبی نباشند . پسر عمه مان که هر وقت درباره ی استاد حرف می زنند هی فحش می دهد . به من می گوید استاد ها آدم های خیلی بدی هستند . استاد ها دانشجوها را الاف می کنند . پسر عمه من الان چند سال است الاف یک استاد شده است .
دانشجوها بیرون هم خیلی می روند . پسر عمه مان که همیشه با دانشجوها می رود بیرون . پسر عمه مان همیشه می گفت این آقای پلیس ها خیلی گیر می دهند . من هم وقتی به بابایم گفتم ، گفت : حتما یک ریگی توی کفشش است .
پس چرا به تو گیر نمی دهند . من هم به پسر عمه ام گفتم که ریگ را از کفشش در بیاورد اما به من خندید تا آخر یک بار وقتی با دانشجوها رفته بود بیرون گرفتندش و بردندش زندان . من و شوهر عمه ام رفتیم آزادش کردیم .
پسر عمه ام را آوردند و یک عالمه برگه دادند تا بنویسد . من فکر کردم مشق هایش است اما بعد فهمیدم تعهد است . این تعهد را واقعا نمی دانم چیست .
در کل هم دانشجوها آدم های باحالی هستند ، هم دانشگاه جای خوبی است . من هم حسابی درس می خوانم تا دانشگاه بروم . البته نمی دانم چه نیازی به درس خواندن است. با یک تاکسی هم می شود رفت دانشگاه . ولی همه می گویند باید درس بخوانی تا بتوانی بروی . اگر فهمیدم چرا بعدا برایتان در یک انشاء دیگر می گویم .
آخرین ویرایش توسط مدیر: