گل همیشه بهار
متخصص بخش اینترنت
چرا گوش به حرفم نمیدهی؟ بابا من اصلاً امسال حوصله درست کردن آدم برفی ندارم، برو یک جای دیگر دانههای سفیدت را به مردم هدیه کن ابر سیاه.
کی میگوید شبهای برفی و صدای ریزش باران آرامش دارد؟ چرا هیچکس نظر من را نمیپرسد؟
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه کرمانشاه، بابا آدم برفی درست کردن دستکش میخواهد. هم بازی میخواهد. باید یکی در خانه منتظرت باشد که تا با لباسهای خیس رسیدی چای گرم برایت آماده کند، اما من دستکشهایم را گم کردهام. کدام خانه؟ همان که زیر آوارش ماندیم؟ کدام همبازی؟ همانها که از وقتی توی آمبولانس بردندشان دیگر خبری از آنها ندارم؟
پارسال همین وقتها آرزو میکردم آنقدر برف ببارد و باران ریزش کند که مدرسه تعطیل شود و خانه کنار مادرم بمانم، وقتی که مادرم نیست، وقتی خانه هم نیست، وقتی مدرسهای نیست که بخواهد تعطیل شود برف ببارد چکار؟
نه خدایا! این چند وقت را بیخیال شو، رحمت الهی را بگذار وقتی که بتوانیم صدایش را بشنویم که به بام خانه میخورد، نه برای امروز که آب زیر چادرهامان راه میگیرد و چکمه بلند نداریم که آب را راه ندهد و تا زیر زانو پاهایمان یخ میزند.
این کانکسها و چادرها را دوست ندارم، هم صدای سگ و گرگها را از خود عبور میدهد و هم سوز سرما را و این یعنی اصلاً در برابر مرگ مقاوم نیست. حتی نمیشود راحت در آن بخوابی و خستگی پاهایت را رفع کنی. خستگی پاهایی که تمام روز سرما و ناتوانی را تحمل میکند به امید شب، به امید شبهای سرد و طولانی که انگار سر سازگاری با صبح ندارد.
خانه قبلیامان قشنگتر بود. در و دیوارش که فلز و برزنت نبود، آجر بود و گچ و همه زیر سقفش آرامش داشتیم، اما نمیدانم زمین چرا یک باره بازیگوش شد و زد خرابش کرد.
حتی نگذاشت همه بیرون بیاییم، شوخیاش گرفته بود انگار. همه اول فکر کردیم شوخی میکند تا اینکه، به این روزها رسیدیم.
هنوز هم از شیطنت دست برنداشتهها! گاهی دوباره تکان تکان میدهد همه چیز را، البته دیگر نمیترسیم چون چادر و کانکس که خراب نمیشود.
شب هوا از صفر هم سردتر است، دیشب بابا یک پتو بیشتر نداشت، چون خواهرم از سر شب داغ شده بود و سرد میشد و دوباره داغ میشد و تمام تنش میلرزید مجبور شد خودش با یک پتو بخوابد که خواهر کمتر اذیت شود.
مامان اگر بود حتماً فکری به حال خواهر میکرد، این مسافرتی که پدر از آن سخن میگوید چه طولانی شده؟ آخر باورم نمیشود که مادر، ما را در این شرایط تنها بگذارد و خودش سفر برود. خواهر اما میگوید چیزی نمانده تا دیدن مامان، میگوید شاید اصلاً ما پیشش برویم، دسته جمعی و همه با هم.
قبلاً زمستان را بهخاطر آدم برفیها دوست داشتم اما امسال شال گردن و کلاه برای خودم هم ندارم چه برسد به آدم برفی. سرمایش هم استخوان درد میآورد یا به قول بقیه تا مغز استخوان را میسوزاند.
این روزها اصلاً تنهاتر هم شدهایم، چند ماه پیش یک عالمه آدم دورمان جمع شده بودند و تند تند عکس و تند تند فیلم و تند تند آب و غذا و لباس، اما تازگیها حتی سر هم نمیزنند دیگر.
کمی دورتر خانه میسازند. پدر جان میگوید از این خانهها به ماهم میدهند، ولی وقتی میگوید به ما میدهند اصلاً صدایش از آینده نزدیک خبر نمیدهد، فکر کنم چند ماهی طول بکشد، اصلاً هنوز که تمام نشده ساختشان که بدهندش به کسی!
از خواهر پرسیدم نمیشود در و پنجرههایی که برای این خانهها گذاشتهاند فعلاً بدهند به ما که سرما را توی این کانکس راه ندهیم، اما جوابم را نمیدهد.
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده، برای تلویزیون دیدن، برای اینکه همزمان غذا روی گاز گرم شود و کتری هم قل بزند، برای اینکه مادر و خواهر باهم بخندند، برای اینکه همسایه خانهای داشته باشد که گاهی توپم توی حیاطشان بیفتد، برای شبنشینی خانه عمو و خاله، برای اینکه دستم قرمز نشود و نوک بینیام سوز نکشد، برای اینکه برنامه کودکها را پیگیری کنم.
اصلاً اگر الان مدرسه درست بود صبحها تنبلی نمیکردم و زود بلند میشدم، سرم را زیر پتو نمیکردم که مادر آنقدر صدایم نزند، اصلاً دیگر برایش ناز نمیکردم، چقدر دلتنگش هستم.
پدر میگوید فقط ما که نیستیم، دوستانمان در اهر و هریس و ارسباران هم شبها سردشان میشود و مدتهاست غذای گرم نمیخورند. میگوید پدر و مادر برخی بچهها با هم مسافرت رفتهاند اما هیچکدام از آنها اندازه من گریه نمیکنند، دلم میخواهد بگویم که دلتنگیام فقط برای مادر نیست.
نمیدانم آخر آخرش چه میشود و کی دوباره خانه برایمان ساخته میشود، کی از دست این باران و برف و سوزهای دم غروب راحت میشویم، اما دلم میخواهد یک روز صبح بلند شوم و ببینم همه چیز مثل روز اول شده است و اصلاً خواب دیدم شاید.
و حالا من در گوشهای دیگر از ایران درد کودکان ورزقان را میخوانم و میشنوم و میبینم و درد میکشم از قهر طبیعت.
روزهای اول در حد توان همه کمک کردیم، پول جمع کردیم، 6000 پتو، 2000 موکت، 5000 والور، 2000 کلمن آب و کلی سبد غذا از کمکهای مردمی برایشان ارسال کردیم.
هلالاحمر هم چند میلیون تومانی کمک نقدی ارسال کرد، اما همه اینها یه سرپناه نمیشود، یه غذای گرم، یه امنیت، یه جای خالی و داغ عزیزان.
کودکان کرمانشاه اما هنوز همنوعان خود را از یاد نبردهاند، یادشان هست وقتی کنار اعضای خانواده در فضایی گرم غذا میخورند بچههای آذربایجانشرقی کوچکترین حسرتها را چند ماهی است با خود به همراه دارند.