تنظیم از 'gilss
در یک بعدازظهر از اواخر ماهنهم دستور جدیدی برای کارمندان اداره ی شماره ی هفده صادر شد.آقای دانکن وقتی ازآپارتمانش،در ساختمان خیابان اصلی،بیرون آمد،دو مأمور سیاه پوش را در مقابل خوددید.به ماشین تکیه داده بودند و انگار مدت ها انتظار او را می کشیدند.همیشه،هر وقتقرار بود بخش نامه ی جدیدی صادر شود می توانست برای چند ساعت قرنطینه را ترک کند.البتهدو مأمور سیاه پوش هم در تمام مدت همراهی اش می کردند.دستور آن روز،بعد از ظهر،ازهمیشه عجیب تر بود؛"از این پس هر نوزادی بلافاصله بعد از تولد به بخش جراحیشیشه منتقل خواهد شد.مأموران را به بیمارستان های مورد نظر اعزام کنید".دستورهاحتی برای کارمندان اداره ی هفدهم هم نامفهوم بودند.نصب شیشه برای مردم شهر همیشهدر سال دهم از تولدشان صورت می گرفت.ده ساله ها روزهای اول هرگز چشمانشان را نمیبستند تا فقط رنگ ها را ببینند و از آن پس دیگر هیچ کس چشم هایش را نبست.
مانتین یک روز بعد از عصر آن روز به دنیاآمد.خانوم و آقای مزان چند ساعت بعد از تولد توانستند فرزندشان را ملاقات کنند.آنها و همه ی کسانی که در آن سال ها کودکی را به دنیا می آوردند از دیدن فرندانشانبا آن شیشه های عجیب متحیر می شدند.همیشه از یک بیماری چشمی در تمام شهر صحبتمیشد.کم کم همه با آن کنار آمدند؛شیشه هایی که کارخانه ی ساخت توزیع می کرد خیلی راحتشهر را در مهار بیماری کمک می کردند.اما مدتی بعد بیماری فراموش شد.شاید خداوندنقش کارخانه را پر کرده بود و از همان آغاز تولد راهمقابله با بیماری را همراه آن ها می آفرید؛شیشه های شفافی که فقط رو در رو را نشانمی دادند و هرنقطه ای حتی با چند زاویه انحراف کور و تاریک به نظر می رسید.بیماریچشمی همه ی نقطه ها را روشن نشان می داد در حالی که خارج از مسیر مستقیم هیچ اتفاقمهمی وجود نداشت و فقط چشم را خسته می کرد.
مهم ترین قانونی که مانتین درسال های اول مدرسه و همین طور سال های بعد یاد می گرفت راه رفتن در مسیر مستقیمبود.هیچ خط کشی وجود نداشت که زاویه اش را اندازه گیری کند.مسیر مستقیم بود چون اینهم از دستوراتی بود که کارمندان اداره ی هفدهم منتشر کرده بودند.تا وقتی شیشه ها همه چیز رارنگی نشان می دادند مانتین همیشه می خندید در حالی که در میان آن همه تکرار رنگها،بی حضور تاریکی،لبخند هم معنایی نداشت.
هرگز مسافری وارد شهر نمیشد.هیچ راه خروجی هم وجود نداشت.مسیر مستقیم همیشه تنها مسیر بود.شیشه ها از مقاومترین مواد ساخته می شدند.حتی انگار جزئی از چشمانشان شده بودند پس هرگز کنار نمیرفتند چون این هیچ وقت یک خواسته نبود.اما یک روز زمزمه های شهر پر از واژه هاییشد که می گفتند بیماری یشرفت کرده.این خبر از اداره ی هفدهم بازتاب شد و کم کمتمام شهر را فرا گرفت.
نزدیک صبح بود.موهای آقای دانکنتقریباً سفید شده بودند اما محافظان هنوز سیاه پوش بودند در حالی که آقای دانکنهنوز هم،مثل گذشته،این رنگ را نمی فهمید.مثل همه ی مردم شهر که چشمانشان آن قدردرگیر نور شده بود که سیاهی پراکنده ی لباس آن ها را نمی دیدند.اما بعد از آن صبحقرنطینه شدت بیشتری گرفت و این تیرگی جا به جای شهر را پر کرد.برای محافظت از یکلحظه؛لحظه ای که اداره ی شماره ی هفده،بنابر دستور جدید،شیشه ها را با مدل هایپیشرفته تر جایگزین می کرد.اما همه چیز قبل از آن یک لحظه اتفاق افتاد.سیاهی لباسمأمورها از خیلی وقت پیش سم را وارد کرده بود.مانتین تاریکی را در چشم بندی دید کهمأمورین هفدهمین اداره در تمام طول تغییر درمان به چشم های شهر می بستند و بعد درلحظه ای که چشم بند کنار رفت، درست قبل از این که شیشه های جدید نصب شوند،همانتاریکی را در دنیای اطرافش نیز پیدا کرد.مسیر مستقیم هرگز تنها مسیر نبود.مانتینتیرگی را فهمید،لبخند هایش معنا پیدا کردند و هم زمان اشک ریخت.
بعدها؛وقتی همه ی موهای کارمنداناداره ی شماره ی هفده سفید شد،و ساختمانی که آقای دانکن همیشه،همراه دو محافظ،برایدریافت فرمان به آن جا می رفت از هم گسست،وقتی در جای دیگری از شهر ساختمان دیگریساخته شد و دستور ها از پشت میز دیگری صادر گشتند،در تاریخ آن شهر اسنادی به ثبترسید که ثابت می کردند در تمام آن سال ها شهر هرگز بیمار نبوده است.شیشه ها فقطدرمانی بودند برای ساختمان القای دستور ها و محکم شدن پایه های میزی که فرمان هااز پشت آن صادر می شدند.برای پنهان کردن ضعفی که نمی توانست سیاهی مسیر های دیگررا پاک کند اما در رنگ های تنها یک مسیر قدرتش را به نمایش می گذاشت ...