• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | سلمان هراتی

baroon

متخصص بخش ادبیات



harati1.jpg



در اول فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابنمازندران در خانواده‌ای مذهبی متولد شد.
درس‌های ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشتهٔ هنر، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور
لنگرود مشغول تدریس شد.

تخلص او در اشعارش «آذرباد» بود و در شعرهایش می توانیم تاثیر از سهراب سپهری و فروغ فرخزاد را بیابیم. او یک شعر به سهراب سپهری تقدیم کرده بود.
دوستی سلمان هراتی با
سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور زبانزد است. سیدحسن حسینی بعد از مرگ سلمان یکی از بهترین آثار ادبیش یعنی کتاب «بیدل، سپهری و سبک هندی» را تقدیم به او کرد و قیصر امین پور هم کلیات او را منتشر کرد.


در
نهم آبان۱۳۶۵ هنگام عزیمت به لنگرود در یک سانحه ی رانندگی درگذشت.



روحش قرین آرامش و شادی :گل:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شب فرو می افتد

و من تازه می شوم
از اشتیاق بارش شبنم
نیلوفرانه
به آسمان دهان باز می كنم
ای آفریننده شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
تقدیر چیست؟
می خواهم از تو سرشار باشم
جهان، قرآن مصور است
و آیه ها در آن
به جای آن كه بنشینند، ایستاده اند
درخت یك مفهوم است
دریا یك مفهوم است
جنگل و خاك و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشم های عاشق بیا
تا جهان را تلاوت كنیم



thumb.php
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دوزخ و درخت گردو



ای ایستاده در چمن آفتابی معلوم
وطن من!
ای تواناترین مظلوم
تو را دوست دارم!
ای آفتاب شمایل ِ دریادل
و مرگ در کنار تو زندگی است
ای منظومه نفیس غم و لبخند
ای فروتن نیرومند!
ایستاده ایم در کنار تو سبز و سربلند
دنیا دوزخ اشباه هولناک است
و تو آن درخت گردوی کهنسالی
و بیش از آنکه من خوف تبر را نگرانم
تو ایستاده ای
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که عشق و عقل در تو آشتی کرده اند
که دستهای تو سبز است
و آسمان تو آبی
و پسران تو
مردان نیایش و شمشیرند
و مادران صبوری داری
و پدرانی به غایت جرأت مند
و جنگل هایی در نهایت سبزی و ایستادگی
و دریاهایی
با جبروت عشق هماهنگ
نه برای تو
که نام خیابان هایت را شهیدان برگزیده اند
دوست دارم تو را
آنگونه که عشق را
دریا را
آفتاب را
کی می توان از سادگی تو گفت
و هم
به دریافت خرمهره "نوبل" نائل آمد
من فرزند مظلوم توام
نه پاپیون می زنم
و نه پیپ می کشم
مثل تو ساده
که هیچ کنفرانس رسمی او را نمی پذیرد
و شعر من
عربده جانوری نیست
که از کثرت استعمال "ماری جوانا"
دهان باز کرده باشد
بلکه زمزمه ای است
که مظلومیت تو مرا آموخته
تو مظلوم سترگی
و نه ضعیفه ای که
پیراهنش را دریده باشند
و من، آری من
برای "بلقیس" قصیده نمی گویم
ای شیرزهره ی بی باک
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که پایان بی قراری تو پایان زمین است
و در خنکای گلدسته های تو
انسان به پرواز پی می برد
ای مجمع الجزایر گلها، خوبی ها!
ای مظلوم مجروح
از جنگل، دستمالی خواهم خواست
تا بر زخم تو بگذارم
و دنیا را می گویم
تا از تو بیاموزد ایستادن را
این سان که تو از دهلیزهای عقیم
سربرآوردی سبز و صنوبروار
ای بهار استوار
ستارگان گواه روشنان تواند
ای اقیانوس مواج عاطفه و خشونت
دنیا به عشق محتاج است و نمی داند
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که وقتی مرگ
از جانب آسمان حادثه می بارد
تو جانب عشق را می گیری
ای کشتزار حاصلخیز
در باغهای تو خون
گل سرخ می شود
و کالوخ گندناک
در تو معطر شد و سنبله بست
شگفتا چگونه آب و عطش را دوست بدارم
ای شکیبای شکوهمند
چندین تابستان است
که در خون و آفتاب می رقصی
کجای زمین از تو عاشق تر است
ای چشم انداز روشن خدا
در کجای جهان
این همه پنجره برای تنفس تو باز شده است
من از تو برنمی گردم تا بمیرم
وقتی خدا رحمت بی منتهاش باریدن می گیرد
می گویم شاید
از تو تشنه تر نیافته است
تو را دوست می دارم
و بهشت زهرایت را
که آبروی زمین است
و میدان های تو
که تراکم اعتراض را حوصله کردند
و پشت بام های تو که مهربان شدند
تا من "کوکتل مولوتف" بسازم
و درخت های تو که مرا استتار کردند
و مسجدهای تو
که مرا به دریا مربوط کردند
ای آبی سیال
چقدر به اقیانوس می مانی
برای تو و بخاطر تو
ای پهلوان فروتن
خدا چقدر مهربانی اش را وسعت داد
در دورهای کویر طبس
آن اتفاق
یادت هست
نه من بودم و نه هیچ کس
خدا بود و گردباد
بگذار گریه کنم
نه برای تو
نه نه نه! بل برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش
سوگوار انقراض نسل دایناسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان 135
انسان نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
و انسانی که
در بزرگداشت جنایت هورا می کشد
و سقوط را
با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند
جاهل است
انسانی که
راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
برای دنیایی که
با "والیوم" به خواب می رود
و در مه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند
دنیایی که چند صد سال پیش
قلب خود را
در سطل زباله "کاپیتالیسم" قی کرده است
در این برهوت غول پرور
وطن من آه ای پوپک مودب
مظلومیت تو اجتناب ناپذیر است
***
ای رویین تن متواضع
ای متواضع رویین تن
ای میزبان امام
ای پوریای ولی
ای طیب! ای وطن من!
درختان با اشاره ی باد
بر طبل جنگل سبز می کویند
کباده بکش
علی را بخوان
صلوات بفرست!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


پيش از تو ...


پيش از تو آب معني دريا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسيار بود رود در آن برزخ كبود
اما دريغ، زهره دريا شدن نداشت
در آن كوير سوخته، آن خاك بي بهار
حتي علف اجازه زيبا شدن نداشت
گم بود در عميق زمين شانه بهار
بي تو ولي زمينه پيدا شدن نداشت
چون عقده اي به بغض فرو بود حرف عشق
اين عقده تا هميشه سر واشدن نداشت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از آسمان سبز




غنچه ی نرگس


در ضیافت تولدت
خاک در شکوه جنبشی دگر
رخت زرد خویش را درید
و تکان تازه ای به خویش داد
هم بدین سبب به رود زد
تا غبار تاخت ستمگران دهر را
در گذر آب شستشو دهد

انتظار سهم ماست
اعتراض نیز

ما ظهور نور را به انتظار
با طلوع هر سپیده آه می کشیم

ای دلیل جنبش زمین!
قسم به فجر
تا تولد بهار عدل
ظالمان دهر را به دار می کشیم
گوش را به نبض تند خاک می دهیم

گام عادلی بزرگ را
منتظر
شماره می کند

در بهار
اعتراف سبز باغ را شنیده ام که می شکفت
اذن رویش بهار را تو داده ای

باور گلی به ذهن ساقه های سبز
لیک خود چو غنچه ای صبور
بسته مانده ای

رسم غنچه نیست بسته ماندن
غنچه های نرگس این زمان
به ناز باز می شوند

ما ظهور عطر را
ز غنچه تا به گل شدن
انتظار می کشیم

خاک تشنه است و ما از این کویر
خندقی به سمت جویبار می کشیم

یک چپر میان ماست
پشت آن چپر که تا خداست
با فرشته ها
به گفتگو نشسته ای

آفتاب
از جبین پاک تو
طلوع می کند
در فضای پاک چشم روشنت
محو می شود
غروب می کند

ایستاده ای بلند
روشنان ماهتاب را نظاره می کنی
با تو آسمان تولدی دوباره یافت
پیشوای کاروان عشق!
کاروان حماسه می سراید اینچنین:
انتظار سهم ماست
اعتراض نیز
منجیا!
یقین تو نیز منتظر
چشم بر اشاره ی خدا نشسته ای…




مسگرآباد، تهران، 15/12/1360


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



رونق تماشا



باور سبز من سپیدارا
دوست دارم تو را و دریا را

هر شب از چشمهات می شنوم
نفس پاک صبح فردا را

بر نمی گیرم از دو چشمت چشم
رونقی داده ای تماشا را

مه ابهام آسمان در پیش

به کجا می بری دل ما را

برتر از آفتاب می تابی
چون نظر می کنم بالا را

رودها بی شکیب می رانند
تا تو در آب می نهی پا را

بی نصیبم ز لطف شبنم هم
کی توانم نوشت دریا را


چالوس، 11/4/1364



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


آرزو

کاش می شد که پریشان تو باشم
یا نباشم یا که از آن تو باشم

تو چنان ابر طربناک بباری
من همه تشنه ی باران تو باشم

در افق های تماشای نگاهت
سبزی باغ و بهاران تو باشم

تا درآیی و گلی را بگزینی
من همان غنچه ی خندان تو باشم

چون که فردا شد و خورشید کدر شد
من هم از جمله شهیدان تو باشم

تا نفس هست و قفس هست، الهی
منِ شوریده غزلخوان تو باشم


ارباستان، لنگرود، 5/9/1364



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از بهار


دل باغ تا سبزه را آرزو کرد
بهار آب و آیینه را رو به رو کرد

زمین را در اطراف باران رهانید
تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد

تشر زد به تالاب های زمینگیر
دل قطره ها را پر از جستجو کرد

خیابان پر از خلوت و خامشی بود
خم کوچه ها را پر از های و هو کرد

نگاهم پی خواهشی سبز می رفت
بهار آمد و با دلم گفتگو کرد

مرا با صدای تر آب ها خوانند
مرا با دل خسته ام رو به رو کرد

چنان با من از مرگ آلاله ها گفت
که روحم تب مرگ را آرزو کرد


مزردشت، تنکابن، 1/1/1363


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از خواب همیشه ی علف

به مرحوم سهراب سپهری



دست بر شاخه ی عشق
روی در پنجره داشت

نگرانِ گل سرخی که در آن سوی
نگاهش می رست
بوی گل را می دید

و به تعبیر خدا برمی خواست
و به صحرا می رفت

سر هر کوچه درختی می کاشت
و به باران می گفت:
تو هوادار درختی باش
که سر کوچه ی تنهایی
دست سبز خود را
به کبوتر بخشید

دست هایش سبدی بود پر از میوه ی عشق
و نگاه تر او
مثل یک چشمه به اعماق علف ها می رفت
لحظه هایی بسیار
خیره می شد به دو گنجشک
که در باغ خدا می خواندند

ابر در دهکده ی چشمانش می بارید
هیچ دریایی از منظر او دور نبود
عاقبت مثل گریزی به نهایت پیوست


گازرخان، الموت، 3/5/1364
 
بالا