• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | ولی احمد شاکر

baroon

متخصص بخش ادبیات



می روی با دیگران و بی وفایی می کنی

تا به کی ای آشنا نا آشنایی می کنی؟

می کنی تعبیرِ قانون خدایی رنگ رنگ
رنگباز من مگر قصد خدایی می کنی؟!

می کشی از خویش و اما می پرستی غیر خویش
با وفای من چرا این بی وفایی می کنی؟

تا اگر روزی رسد بیگانه آخر با هدف
هم مرا هم خویشتن را چون فدایی می کنی؟

این چه بی رحمیست که حق ناروا در دست توست؟
این چه ظلمست که به حقّم ناروایی می کنی؟

ای ستمگر تا سحر بر ما ستمکاری چرا؟
ای بلای جان چرا امشب بلایی می کنی؟

جای آبادی همی سازی خرابی اختیار
از سر جهل است یا از بی حیایی می کنی؟

ای پر طاووس باغ آرزوهای دروغ
پیش هر بیگانه تا کی خوشنمایی می کنی؟

تا بپوشی سینه ی عریان حق را از نظر
با قبا در دیده ام دیده درایی می کنی

ای غلط پندار من، فکر خطا داری به سر
ای خطا اندیش من، کار خطایی می کنی

در گلو ای بغض دل تا چند خواهی شد گره؟
تا به کی ای ناله در دل بی صدایی می کنی؟

ای دل آواره ی من از چه می نالی چنین؟
شکوه از جور زمان، یا از جدایی می کنی؟

از سر بیهودگی، ای شیخ در محفل چرا
با ز منطق عاریان چون و چرایی می کنی؟

ای مه زیبای دانش، در شب یلدای جهل
عاقبت دانم که بر ما روشنایی می کنی

در ره پر پیچ و تاب سنگلاخ زندگی
همتی "شاکر" چرا بی دست و پایی می کنی؟


*ولی احمد شاکر*
(شاعر افغان)

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شنیدم شمع با پروانه می گفت

که جای بال تو آغوش من نیست

تو را و خویشتن را هر دو سوزم
مرا تا چاره ای جز سوختن نیست

خدا را دور شو دور از بر من
اگر بال تو سوخت، تقصیر من نیست

به آتش گفت آن پروانه ی شوخ
که من پروانه ام، پروا نه دارم!

خوشا امشب که جان پاک خود را
به خاک پایت ای جانان نثارم

گلستان بی تو ای آتش نخواهم
میان شعله ات کاشانه دارم

جهان من همه تاریک و سرد است
به جز آغوش گرمت جا ندارم

:گل:

 
بالا