• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گـزیـــده ی اشـعـــار | سـیــــاوش کـســـرایـــی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
1
له له و تنفس

خوابم نمی برد
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی
اما
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
آن گیاه از میان صداهای گونه گون
این له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدایی دیگر
تا آستان قلبم بی تاب
نردیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
دندان من از خشم به هم سوده می شود
آشوب می شود دل من درد می کشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد می زنم
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به روی شما از صمیم قلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد







2
پویندگان

آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را






3
پرستوها در باران

عطر طراوت بود باران
آغوش خالی بود خاک پاک دامان
اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پای دربند
چشمان پر از ابراند یک شام تاریک
واندر لبان خورشید لبخند
آن یک درودی گفت بردوست
این یک نویدی را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جوانی شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاک سرخ دامان








4
بر سرزمین سوختگی

پنداشتند خام
کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند
من آخرین درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
خون از شقیقه های کوچه روان است
در پنجه های باز خیابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشی قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمی نهد
لیکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند
و شهر هر غروب
در دکه های همهمه گر مست میکند
و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
و شعرهای مبتذل آواز می دهند
در زیر سقف ننگ
در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را
تسلیم می کند
سرخوردگی نجابت قلبش را
که تیر می کشد و می تراشدش
تخدیر می کند
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست می زنند
پرواز می کنند
آری
این شبروان ستاره روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی است
و خون پاکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزا است
اینان تبارشان
سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
آری عقاب های سیاهکل
کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما
سیراب می شوند
و ریشه های سرکش در خاک خفته باز
بیدار می شوند
اینک که تیغه های تبرهای مست را
دارم به جان و تن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار



منبع: shaer.ir
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





8581_1FGlKs6s.jpg




سیاوش کسرایی در سال 1304 خورشیدی در شهر هشت بهشت اصفهان متولد شد.
در دوران خردسالی همراه با خانواده اش به شهر تهران آمدند و در این شهر ماندگار شدند.
او همه تحصیلات خویش را از جمله ابتدایی و دبیرستان در شهر محل زندگیشان یعنی تهران گذراند و برای ادامه تحصیل به رشته حقوق گرایش پیدا کرد و به دانشکده ی حقوق راه پیدا کرد. در این رشته به تحصیل پرداخت و لیسانس خود را گرفت.
از دوران جوانی به سرودن شعر علاقه مند شد و شعر سرود؛
در سال 1336 نخستین مجموعه شعرش به چاپ رسید.



آثار وی:

سالنام اثرانتشارات یا شهریادداشت
۱۳۳۶آواتهران
۱۳۳۸آرش کمانگیرتهرانبا مقدمه م. ا. به آذین
۱۳۴۱خون سیاوش (به همراه آرش کمانگیر)تهرانبا مقدمه ه. ا. سایه
۱۳۴۵سنگ و شبنمتهراندوبیتی و رباعی و ترانه
۱۳۴۵با دماوند خاموشتهران
۱۳۴۶خانگیتهران
۱۳۵۵به سرخی آتش، به طعم دود
(با امضای شبان بزرگ امید)
سوئدبا مقدمه احسان طبری
۱۳۵۷از قرق تا خروسخوانتهران
۱۳۵۸آمریکا! آمریکا!تهرانبا مقدمه احسان طبری
۱۳۶۰چهل‌کلیدتهرانمنتخب اشعار، با مقدمه احسان طبری
۱۳۶۲تراشه‌های تبرکابلبا انتخاب و مقدمه عبدالله سپندگر
۱۳۶۳پیوندکابل
۱۳۶۳هدیه برای خاکلندن
۱۹۸۹ مستارگان سپیده دملندن
۱۳۷۴مهره سرخوین
۱۳۷۸از خون سیاوشتهرانمنتخب سیزده دفتر شعر
۱۳۸۱هوای آفتابتهرانواپسین سروده‌ها
۱۳۸۱در هوای مرغ آمینتهراننقدها و مقاله‌ها و داستان‌ها



کسرایی یک کتاب قصه نیز برای کودکان نوشته است، که « بعد از زمستان در آبادی ما » نام دارد.
وی در دو سبک قدیم/ کلاسیک و نو شعر های زیبایی سروده است.
سیاوش کسرایی شاعری هنرمند و توانا است.
اشعارش از لحاظ انسجام کلام و مضامین بلند بسیار عالی و بی نظیر است.



روحش شاد و یادش گرامی:گل:​


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


من در صدف تنها

با دانه ای باران
پیوسته می آمیختم
پندار مروارید بودن را
غافل که خاموشانه
می خشکد
در پشت دیوار دلم
دریا...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




ای عطرِ ریخته
عطرِ گریخته
دل عطردانِ خالی و پر انتظار توست
غم یادگار توست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




من مرغ آتشم
شب را به زیر سرخ پر خویش می کشم
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیده های دروغین مشوّشم

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم
یاری ام ده که رنگین تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم

چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته ام را
ساقی پاکدل پر ز خون کن

گر تغافل کنی ریشه من
در دل خاک رنجور گردد
بازوان مرا یاوری کن
تا نیایشگر نور گردد

تا بهایی ز گلچین ستانم
خارهایم برویان فراوان
بر تنم ای همه مهربانی
خارهای فراوان برویان

شادی ام بخش و آزادگی ده
تا زمین تو دلجو کنم من
پر گشایم به روی چمن ها
باغهای تو خوشبو کنم من

ابر بر آسمان می نویسد
عمر کوتاه و شادی چه بی پاست
بی سر و پا نمی داند افسوس
شبنم زود میرا چه زیباست

با شکوفایی من بر آمد
زین همه مرغ خاموش آواز
پای منگر ز من مانده د ر گل
عطر ها بنگر از من به پرواز

بر سرا پرده ام گرچه کوچک
آسمان چتر آبی گرفته است
وین دل تنگ در دامن کوه
خانه ای آفتابی گرفته است

آفتابا غروب تو دیدم
خیز از خواب و کم کم سحر کن
سرد بوده است جان من اینجا
گرم کن جان من گرمتر کن

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
26640_10151162401754154_1133051002_n.jpg

پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟

وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست
نازکانه تن خود را ننهفتی، گل یخ!
سرکشی های تبارت را ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان ها گفتی گل یخ!

تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی
همه افسانه بی برگ و بری ها را رُفتی، گل یخ!
چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ!
راستی را که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون، در نگه دوست شکفتی گل یخ!


Bibi Kasrai: (شعر "گًل یخ" را پدرم با ظرافت تمام و اشاره به اینکه مادرم در فصل زمستان به دنیا آمده به او هدیه کرده است. مادرم انسانیست که زیبایی‌ و استقامت زمستانی دارد و شکندگی گًل یخ.)

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
پیوند

هر خانه را دری است
هر در به کوچه ای لب خود باز می کند
هر کوچه سرگذشت به دست آوریده را
با پیچ و تاب در گلوی شاهراه ها
آواز می کند
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه ای
با قلب شهرها
پیوند نازکانه ای آغاز می کند
غمخانه ام پر از
آوازهای عشق
اما دریغ هر در این خانه بسته اند
اما دریغ هر رگ این کو بریده اند
پیوند ها همه
یک جا شکسته اند
در زیر سقف خویش وز همسایگان جدا
هر تنگدل ز روزنه ای مویه می کند
من از کدام در؟
من در کدام کو؟
من با کدام راه؟
524661_450776051644853_63824092_n.jpg

 
بالا