Maryam
متخصص بخش ادبیات
شاعری که شبیه هیچکس نبود !
مهدی اخوان ثالث، از سرایندگان بنام ایران و مایه فخر و مباهات اهل شعر و ادب در اسفند ماه سال 1307 در توس نو مشهد چشم به جهان گشود.
پدر او که علی نام داشت، یکی از سه برادری بود که با انقلاب 1917 روسیه به ایران آمد و شناسنامه ایرانی گرفت، از این رو آنان نام خانوادگیشان را اخوان ثالث به معنی برادران سه گانه گذاشتند.
مهدی اخوان ثالث در مشهد تا دوره متوسطه ادامه تحصیل داد. از نوجوانی به شاعری روی آورد و در آغاز قالب شعر کهن را برگزید. در سال 1326 دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد.
در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید. اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد. در سال 1329 با دختر عمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث ازدواج کرد.
در سال 1333 برای دومین بار به اتهام سیاسی زندانی شد. پس از آزادی از زندان در 1336 به کار در رادیوپرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد. در سال 1353 از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت.
در سال 1356 در دانشگاه های تهران، ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد. در سال 1360 بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته (بازنشانده) شد.
در سال 1369 به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ 4 تا 7 آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در چهارم شهریور ماه همان سال از دنیا رفت. طبق وصیت وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد. از او 4 فرزند به جای مانده است...
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند...
ما هم راه خود را می کنیم آغاز...
سه ره پیداست؛
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر؛
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی!
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم در کشی آرام؛
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام...
من اینجا بس دلم تنگ ست
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام...
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قهوه بی غم
که می زد جان شومش را به جان حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پا کوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما...
سوی اینها و آنها نیست...
بسوی پهن دشت بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند
بهل کین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کان خوبان، پدرشان کیست؛ و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بگذاریم...
بسوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده بیدار
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
بسوی قلب من، این غرفه با پرده های تار
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست؛
حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست...
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، بسوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیونست
از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیرست و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد...
وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها...
پس از گشتی کسالت بار
بدآنسان
باز می پرسد
سر اندر غرفه با پرده های تار
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
که می گوید بمان اینجا
که پرسی همچو آن پیر بدرد آلوده مهجور
خدایا
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بگذاریم...
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر...
کجا؟ هر جا که پیش آید
بآنجایی که می گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بودست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست...
کجا؟ هر جا که اینجا نیست...
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم؛
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم...
درین تصویر
عمر با تازیانه شوم و بی رحم خشایر شا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گرده ی من، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم...
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندورده
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست...
بسوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام...
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ ست...
بیا ره توشه بر داریم...
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...
[SUP]مهدی اخوان ثالث (م. امید)[/SUP]
منبع : 1 دوست