_ با دستای خودم خاکش کردم.
از دور دانه های ریز برف را می دید که آرام روی موهایش می نشستند و خیلی زود محو می شدند.شمشیرش را کنار پایش،در میان خاک،کاشته بود و تیزی آن کم کم از برف پوشیده می شد. ایگویین از روی تخته سنگ بلند شد و دوزانو،کنار قبر،نشست. دستش را روی آن کشید و سفیدی برف را کنار زد.
_ باید همین طور سیاه و سنگی بمونه.
_ همه رفتن،ایگویین!هوا خیلی سرده.
_ اگه دستور فرمانده نبود،هیچ کس اصلاً نمی اومد.کی می تونه برای این همه قبر سوگواری کنه؟
_ این روزا هوا خیلی سرده وگرنه همه قبلاً زیاد می اومدن این جا.
_ فقط این بیرون نیست که هواش سرده؛اون زمان تعداد قبرها هنوز زیاد نشده بود ... اونا رو نگاه کن،یه روز همشون پر می شن و این اردوگاه می شه گورستان نیزه ها.
نیزا نگاهش را به گورهایی دوخت که ردیفشان از دید چشم هایش پیش روی می کردند.از همین فاصله هم ناامیدی نگاه ایگویین را حس می کرد.
_ می خوام بمیرم،نیزا!ولی این شمشیر همیشه همراه من هست.انگار می خواد اون قدر زنده بمونم که مرگ رو بفهمم.نیزا!اون ... کیندی وقتی داشت ... می مرد ... یه لبخند رو لبش بود.اون می خندید ... بهم گفت ... به فرمانده بگم ... که تا لحظه ی مرگ براش جنگید.براش جنگید ... برای فرمانده،فرمانده ای که شمشیر رو ساخت تا برای اون بجنگن.گیگان خوشحال بود که قبل از مرگش به بزرگ ترین آرزوش رسیده.می دونی بزرگ ترین آرزوی گیگان چی بود؟این که در کنار من شمشیر بزنه.اون از من چی می دونست؟اگه بهش گفته بودن که من درست قبل از این مأموریت سعی کردم خودم رو بکشم تا از جنگ فرار کنم،باز همین قدر ... آرزو داشتم در خاکی بمیرم که برای اون جنگیدم ولی الأن،این جا،در خاک دشمن ... وقتی داشت روی دستام جون می داد این آخرین چیزی بود که ازش شنیدم.نگاهش پر از نفرت بود. می خوام بمیرم،نیزا! به خاطر همه ی چیزایی که نمی فهمم؛خاکی که نمی فهمم برای چی باید به خاطرش جنگید و خیلی ها رو فقط به خاطر اون کشت.نفرت نگاه اونا رو نمی فهمم.هرکسی که بال داشت می شه دشمن من؟!وقتی به اردوگاه برمی گشتم،سر راهم پر از جنازه هایی بود که هنوز جمع نشده بودن. یکی از اونا دست نداشت،یکی از پاهاشو از دست داده بود ... صورتش پراز خون بود و جابه جای سینش پراز زخم نیزه و شمشیر.حتماً قبل از مرگش خیلی درد کشیده بود.وقتی برش گردوندم ... اون ... دو تا بال داشت که یکی شون ... وقتی بال هاشو دیدم ... نباید به خاطر همه ی زجری که قبل از مرگش ... هنوز مطمئن نیستم کسایی که من رو به دنیا آوردن بالدار بودن یا نه.شاید من در همون خاکی متولد شدم که امروز اردوگاه بالداراست.این جا،زیر پای من پر از خاکه و این خاک هرجای دیگه ای هم هست.زمانی بالدارا روی همین خاک،در کنار ما زندگی می کردن.سیب تو گذشتش چی می دید که افتخار می کرد برای اون جنگیده؟من تو گذشتم فقط گیلس رو می بینم،فرمانده ایگرون برای اولین بار فنون رزمی رو بهم یاد داد،به همه ی ما،و امروز ما علیه اون می جنگیم.شاید سیب خیانت بالدارا رو می دید ولی مگه این ما نبودیم که فرمانده ایگرون رو اعدام کردیم؟فقط به این خاطر که می خواست فرمانروای همه ی ما باشه؟نیزا؟!گانسن چی می فهمید؟توی خون،هرچقدر بیشتر دست و پا می زد،بیشتر غرق می شد ولی من تو نگاهش چیزی رو می دیدم که انگار داشت متولد می شد. من می خواستم ازش ... بپرسم این چیه که تو نگاهش می درخشه؟یه بالدار وادارش کرد جلوش زانو بزنه و برای زندگی اش التماس کنه.چشماش پر از غرور بود وقتی که بال های اونو زیر پاهاش له کرد.نیزا؟!یادت میاد؟روزای اول ما برای غذا ... اون زمان فقط برای همین وارد اردوگاه شدیم.من هنوز یادمه که چقر از نگاه خشمگین فرمانروا ترسیدم.صدای فریادش هنوز تو ذهنم زندست.آخه یه نفر بهش نگفته بود ارباب ... ارباب ... چرا ما فرمانروا رو نمی کشیم؟!یعنی اگه بالدارا به ما فرمانروایی می کردن ... خوب چه فرقی می کرد؟الأنم غذا که می خوایم بگیریم،مجبوریم همینو بگیم؛ارباب.فرمانروا می گه باید با بالدارا بجنگیم چون اونا می خوان بر ما فرمانروایی کنن پس ... جنگ بعدی هم علیه فرمانرواس؟بعد از اون ... این جنگ تا کی ادامه داره؟
از دور دانه های ریز برف را می دید که آرام روی موهایش می نشستند و خیلی زود محو می شدند.شمشیرش را کنار پایش،در میان خاک،کاشته بود و تیزی آن کم کم از برف پوشیده می شد. ایگویین از روی تخته سنگ بلند شد و دوزانو،کنار قبر،نشست. دستش را روی آن کشید و سفیدی برف را کنار زد.
_ باید همین طور سیاه و سنگی بمونه.
_ همه رفتن،ایگویین!هوا خیلی سرده.
_ اگه دستور فرمانده نبود،هیچ کس اصلاً نمی اومد.کی می تونه برای این همه قبر سوگواری کنه؟
_ این روزا هوا خیلی سرده وگرنه همه قبلاً زیاد می اومدن این جا.
_ فقط این بیرون نیست که هواش سرده؛اون زمان تعداد قبرها هنوز زیاد نشده بود ... اونا رو نگاه کن،یه روز همشون پر می شن و این اردوگاه می شه گورستان نیزه ها.
نیزا نگاهش را به گورهایی دوخت که ردیفشان از دید چشم هایش پیش روی می کردند.از همین فاصله هم ناامیدی نگاه ایگویین را حس می کرد.
_ می خوام بمیرم،نیزا!ولی این شمشیر همیشه همراه من هست.انگار می خواد اون قدر زنده بمونم که مرگ رو بفهمم.نیزا!اون ... کیندی وقتی داشت ... می مرد ... یه لبخند رو لبش بود.اون می خندید ... بهم گفت ... به فرمانده بگم ... که تا لحظه ی مرگ براش جنگید.براش جنگید ... برای فرمانده،فرمانده ای که شمشیر رو ساخت تا برای اون بجنگن.گیگان خوشحال بود که قبل از مرگش به بزرگ ترین آرزوش رسیده.می دونی بزرگ ترین آرزوی گیگان چی بود؟این که در کنار من شمشیر بزنه.اون از من چی می دونست؟اگه بهش گفته بودن که من درست قبل از این مأموریت سعی کردم خودم رو بکشم تا از جنگ فرار کنم،باز همین قدر ... آرزو داشتم در خاکی بمیرم که برای اون جنگیدم ولی الأن،این جا،در خاک دشمن ... وقتی داشت روی دستام جون می داد این آخرین چیزی بود که ازش شنیدم.نگاهش پر از نفرت بود. می خوام بمیرم،نیزا! به خاطر همه ی چیزایی که نمی فهمم؛خاکی که نمی فهمم برای چی باید به خاطرش جنگید و خیلی ها رو فقط به خاطر اون کشت.نفرت نگاه اونا رو نمی فهمم.هرکسی که بال داشت می شه دشمن من؟!وقتی به اردوگاه برمی گشتم،سر راهم پر از جنازه هایی بود که هنوز جمع نشده بودن. یکی از اونا دست نداشت،یکی از پاهاشو از دست داده بود ... صورتش پراز خون بود و جابه جای سینش پراز زخم نیزه و شمشیر.حتماً قبل از مرگش خیلی درد کشیده بود.وقتی برش گردوندم ... اون ... دو تا بال داشت که یکی شون ... وقتی بال هاشو دیدم ... نباید به خاطر همه ی زجری که قبل از مرگش ... هنوز مطمئن نیستم کسایی که من رو به دنیا آوردن بالدار بودن یا نه.شاید من در همون خاکی متولد شدم که امروز اردوگاه بالداراست.این جا،زیر پای من پر از خاکه و این خاک هرجای دیگه ای هم هست.زمانی بالدارا روی همین خاک،در کنار ما زندگی می کردن.سیب تو گذشتش چی می دید که افتخار می کرد برای اون جنگیده؟من تو گذشتم فقط گیلس رو می بینم،فرمانده ایگرون برای اولین بار فنون رزمی رو بهم یاد داد،به همه ی ما،و امروز ما علیه اون می جنگیم.شاید سیب خیانت بالدارا رو می دید ولی مگه این ما نبودیم که فرمانده ایگرون رو اعدام کردیم؟فقط به این خاطر که می خواست فرمانروای همه ی ما باشه؟نیزا؟!گانسن چی می فهمید؟توی خون،هرچقدر بیشتر دست و پا می زد،بیشتر غرق می شد ولی من تو نگاهش چیزی رو می دیدم که انگار داشت متولد می شد. من می خواستم ازش ... بپرسم این چیه که تو نگاهش می درخشه؟یه بالدار وادارش کرد جلوش زانو بزنه و برای زندگی اش التماس کنه.چشماش پر از غرور بود وقتی که بال های اونو زیر پاهاش له کرد.نیزا؟!یادت میاد؟روزای اول ما برای غذا ... اون زمان فقط برای همین وارد اردوگاه شدیم.من هنوز یادمه که چقر از نگاه خشمگین فرمانروا ترسیدم.صدای فریادش هنوز تو ذهنم زندست.آخه یه نفر بهش نگفته بود ارباب ... ارباب ... چرا ما فرمانروا رو نمی کشیم؟!یعنی اگه بالدارا به ما فرمانروایی می کردن ... خوب چه فرقی می کرد؟الأنم غذا که می خوایم بگیریم،مجبوریم همینو بگیم؛ارباب.فرمانروا می گه باید با بالدارا بجنگیم چون اونا می خوان بر ما فرمانروایی کنن پس ... جنگ بعدی هم علیه فرمانرواس؟بعد از اون ... این جنگ تا کی ادامه داره؟
آخرین ویرایش: