یه متن نه خیلی خیلی کوچولو اثری از خانوم گیلسgilss :
اسم شهر من زمین بود.
خیلی وقت ها فقط دوست داشت بیرون بره و همین طور قدم بزنه تا شاید فرصت بیشتری برای تماشای آدمای اطرافش داشته باشه.اونا انگار هرکدوم یه دنیا بودن.دنیایی که نمی شد اون رو در چیزی که ازشون می دید بفهمه،نمی شد ذهن و قلبشون رو لابلای حرف هایی که می زدن یا رفتاری که داشتن پیدا کرد.نقاب ها همشون بد نبودن اما در هرحال همیشه واقعیت رو پنهان می کردن.انگار همشون دست به دست هم داده بودن تا یه زندان بزرگ بسازن.اون قدر بزرگ و قدرتمند که می تونست حتی واژه ای به معنای انسانیت رو هم در خودش اسیر کنه.اون نقاب ها با برچسب هایی که بی رحمانه از ذهن آدما تیر می انداختن هم دست شده بودن و دنیایی رو ساخته بودن پر از تفاوت و فاصله.
شاید از زمانی که رنگ چهره ها در میان همه ی نزدیکی ها فاصله می انداخت و قدرت نمایی می کرد،خیلی گذشته بود اما هنوز وقتی به شهر زندگیش،به چهره ی زمین،نگاه می کرد جا به جای اون با رد پای واژه ها تاریک شده بود.رد پاهایی که هرکدوم به تنهایی کوچیک به نظر می رسیدن اما وقتی در کنار هم قرار می گرفتن نگاه مهربون چشم ها رو کور می کردن.خط هایی که روی تمام شهر کشیده شده و هر روز به قسمت های جداگانه ای تقسیمش کرده بودن و اون دیگه نمی تونست نام شهرش رو زمین بذاره ... باید به بزرگی کیف کاغذ هایی نگاه می کرد که با عددها رنگ شده بودن تا بدونه همراه تپه ها و کومه های شهر زندگی کنه یا برج های بلندی که آسمون رو خراش می دادن.
روبروی تخته های سیاه کودکی پر از میز و صندلی هایی بود که کنار هم ردیف شده بودن اما ته همه ی اونا یه نیمکت تنها و غمگین نشسته بود با یه برچسب بزرگ که فریاد می کشید هر کس روی اون بشینه یه احمقه و کسی بهش لبخند نمی زنه و این طوری فقط یک واژه می تونست از شخصیت و سرنوشت یک انسان،موجود ناشناخته ای بسازه که هرگز راه نجاتی از نگاه تیز بین برچسب ها پیدا نمی کنه.
شاید حضوری که به خاک و آب چهره داد باید همه ی اونا رو شبیه هم طراحی می کرد تا باز شهر انسان ها زمین باشه و وقتی می خواستی به کسی لبخند بزنی اهمیت نمی دادی به این که صورتش با چه برچسبی رنگ آمیزی شده،تا مجبور نمی شدی برای پنهان کردن برچسب ها روی نگاه چشم هات یه نقاب بزرگ بزنی و واقعیت درونت رو پنهان کنی.
یه mr30000000000000000000000000000000 و یه :گل: خیلی خوشگل واسه هر کسی که اینو بخونه.
اسم شهر من زمین بود.
خیلی وقت ها فقط دوست داشت بیرون بره و همین طور قدم بزنه تا شاید فرصت بیشتری برای تماشای آدمای اطرافش داشته باشه.اونا انگار هرکدوم یه دنیا بودن.دنیایی که نمی شد اون رو در چیزی که ازشون می دید بفهمه،نمی شد ذهن و قلبشون رو لابلای حرف هایی که می زدن یا رفتاری که داشتن پیدا کرد.نقاب ها همشون بد نبودن اما در هرحال همیشه واقعیت رو پنهان می کردن.انگار همشون دست به دست هم داده بودن تا یه زندان بزرگ بسازن.اون قدر بزرگ و قدرتمند که می تونست حتی واژه ای به معنای انسانیت رو هم در خودش اسیر کنه.اون نقاب ها با برچسب هایی که بی رحمانه از ذهن آدما تیر می انداختن هم دست شده بودن و دنیایی رو ساخته بودن پر از تفاوت و فاصله.
شاید از زمانی که رنگ چهره ها در میان همه ی نزدیکی ها فاصله می انداخت و قدرت نمایی می کرد،خیلی گذشته بود اما هنوز وقتی به شهر زندگیش،به چهره ی زمین،نگاه می کرد جا به جای اون با رد پای واژه ها تاریک شده بود.رد پاهایی که هرکدوم به تنهایی کوچیک به نظر می رسیدن اما وقتی در کنار هم قرار می گرفتن نگاه مهربون چشم ها رو کور می کردن.خط هایی که روی تمام شهر کشیده شده و هر روز به قسمت های جداگانه ای تقسیمش کرده بودن و اون دیگه نمی تونست نام شهرش رو زمین بذاره ... باید به بزرگی کیف کاغذ هایی نگاه می کرد که با عددها رنگ شده بودن تا بدونه همراه تپه ها و کومه های شهر زندگی کنه یا برج های بلندی که آسمون رو خراش می دادن.
روبروی تخته های سیاه کودکی پر از میز و صندلی هایی بود که کنار هم ردیف شده بودن اما ته همه ی اونا یه نیمکت تنها و غمگین نشسته بود با یه برچسب بزرگ که فریاد می کشید هر کس روی اون بشینه یه احمقه و کسی بهش لبخند نمی زنه و این طوری فقط یک واژه می تونست از شخصیت و سرنوشت یک انسان،موجود ناشناخته ای بسازه که هرگز راه نجاتی از نگاه تیز بین برچسب ها پیدا نمی کنه.
شاید حضوری که به خاک و آب چهره داد باید همه ی اونا رو شبیه هم طراحی می کرد تا باز شهر انسان ها زمین باشه و وقتی می خواستی به کسی لبخند بزنی اهمیت نمی دادی به این که صورتش با چه برچسبی رنگ آمیزی شده،تا مجبور نمی شدی برای پنهان کردن برچسب ها روی نگاه چشم هات یه نقاب بزرگ بزنی و واقعیت درونت رو پنهان کنی.
یه mr30000000000000000000000000000000 و یه :گل: خیلی خوشگل واسه هر کسی که اینو بخونه.