ahmadfononi
معاونت انجمن
درد کشیدن چه سخت است!...
برای کسی که ناله نیز نمی تواند، که حلقوم فریاد ندارد، قلب عصیان ندارد چه می گویم؟
حتی نمی تواند بلرزد، اخم کند، نمی تواند در این خلوت مرگبار تنهایی، حتی بر پیشانی اش مشت
بزند، نمی تواند تحمل کند، نمی تواند... بگرید... نمی دانی برای یک اسکلت، درد کشیدن چگونه
سخت است! تا کجا سخت است!
نمی دانی گریستن، برای کسی که حدقه ی چشمش جز دو حفره ی عمیق و بزرگ
پُر خاک نیست، چه رنج آور است! چه می گویم؟ رنج؟ درد؟ سخت؟
این کلمات از آن زنده ها است، از آن دنیای پر از توانستن، پر از بودن و پر از زندگی کردن است.
اینجا هیچ کلمه ای یارای حرفی ندارد، هیچ کلمه ای، هیچ زبانی کاری از دستش ساخته نیست.
چه بگویم؟ جز همین اندازه که مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در این جا من همواره نگران تو ام،
جز به این نمی اندیشم که نکند که در برابر آتش، آنگاه که چشم بر شعله های پر نشاط و بازیگر
آتش دوخته ای و مرغان خیالت بر گرد سرت در پروازند و یکایک برایت قصه ای ساز کرده اند،
ناگهان، لبان سیراب و چشمان براق و چهره ی شاداب و جوان و سرشار از زندگیت از قصه ای تلخ
بپژمرد. من، از اینجا، نباید جز قلقلک پیاپی خاطره های شیرین و آرزوهای وسوسه انگیز آمیخته با
شرم و شوق و نوازش، در تو حالتی دیگر ببینم. مرا در اینجا، در این تنهایی جاوید و ساکتم، آرام بگذار!
تو بیست سال دیگر بی من، باید دست در آغوش لحظات
سرشار از بودن و زندگی کردن؛ باشی
و زندگی کنی...
باشی
و زندگی کنی...
باشی
و زندگی کنی...
آری، باشی
و زندگی کنی...
که دوست داشتن از عشق برتر است
و من،
هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند، پائین نخواهم آورد.
برای کسی که ناله نیز نمی تواند، که حلقوم فریاد ندارد، قلب عصیان ندارد چه می گویم؟
حتی نمی تواند بلرزد، اخم کند، نمی تواند در این خلوت مرگبار تنهایی، حتی بر پیشانی اش مشت
بزند، نمی تواند تحمل کند، نمی تواند... بگرید... نمی دانی برای یک اسکلت، درد کشیدن چگونه
سخت است! تا کجا سخت است!
نمی دانی گریستن، برای کسی که حدقه ی چشمش جز دو حفره ی عمیق و بزرگ
پُر خاک نیست، چه رنج آور است! چه می گویم؟ رنج؟ درد؟ سخت؟
این کلمات از آن زنده ها است، از آن دنیای پر از توانستن، پر از بودن و پر از زندگی کردن است.
اینجا هیچ کلمه ای یارای حرفی ندارد، هیچ کلمه ای، هیچ زبانی کاری از دستش ساخته نیست.
چه بگویم؟ جز همین اندازه که مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در این جا من همواره نگران تو ام،
جز به این نمی اندیشم که نکند که در برابر آتش، آنگاه که چشم بر شعله های پر نشاط و بازیگر
آتش دوخته ای و مرغان خیالت بر گرد سرت در پروازند و یکایک برایت قصه ای ساز کرده اند،
ناگهان، لبان سیراب و چشمان براق و چهره ی شاداب و جوان و سرشار از زندگیت از قصه ای تلخ
بپژمرد. من، از اینجا، نباید جز قلقلک پیاپی خاطره های شیرین و آرزوهای وسوسه انگیز آمیخته با
شرم و شوق و نوازش، در تو حالتی دیگر ببینم. مرا در اینجا، در این تنهایی جاوید و ساکتم، آرام بگذار!
تو بیست سال دیگر بی من، باید دست در آغوش لحظات
سرشار از بودن و زندگی کردن؛ باشی
و زندگی کنی...
باشی
و زندگی کنی...
باشی
و زندگی کنی...
آری، باشی
و زندگی کنی...
که دوست داشتن از عشق برتر است
و من،
هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند، پائین نخواهم آورد.