B a R a N
مدير ارشد تالار
”شَل“ و دختر شیخ
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]روزى شَل بيمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرائيد، او را به شهر عماره بردند اما تأثيرى نبخشيد. سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پيرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بيمارى شل جسمى نيست بلکه بيمارى روحى است، بيمارى عشق است. موضوع را از شل جويا شدند، چيزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چيزى نگفت چون مىترسيد رازش فاش شود. وقتى ديدند حالش روزبهروز وخيمتر مىشود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسيد: 'خب حالا نام معشوقهات را بگو شايد بتوانيم او را خواستگارى کنيم.' شل گفت: 'ممکن نيست، اگر اسم او را بگويم ممکن است نابود شوم.' به هر ترفندى بود نام معشوقهاش را از زير زبانش کشيدند. تقيه دختر شيخ طايفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مىدانستند که اگر اين مسئله به گوش شيخ برسد حداقل کارى که مىکند کپرهايشان را آتش مىزند. در حالىکه خانوادهٔ شل جائى جز اين کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقيه مثل باد در تمامى آبادى پيچيد. شيخ نيز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تا شل و پدرش را آنقدر زدند که دندههايشان شکست. کپرهايشان را آتش زدند و آنها را از آبادى بيرون کردند. شل و خانوادهاش در روستائى دور از آنها مسکن گزيدند.
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]شيخ از اينکه دخترش عاشق غلامى از غلامانش شده بود رنج مىبرد. از اين رو برادرش را که شيخ آبادى ديگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقيه را براى پسرش خواستگارى کند. عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسي، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چينى از دست عروس بر زمين افتاد. عروس ناخودآگاه با خود گفت: 'شل عزيزم، ديدى چه شد؟' پسرعموى تقيه از اين سخن تعجب کرد و از خود پرسيد: 'شل ديگر کيست؟' اما از عروس چيزى نپرسيد و خاطرش را آزرده نکرد. در پى آن شد که شل را بشناسد. وقتى داماد از اتاق عروس بيرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مىخواستند يزله کنند. پسر شيخ به آنان گفت: 'يزله نکنيد. من يک بيت شعر مىگويم، هر کس جواب اين بيت را بدهد، هديهٔ مهمى به او خواهم داد.' مهمانان به او گفتند: 'بفرما.' پسر شيخ چنين سرود: [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]به شما مىگويم: مسئوليتى به گردن شماست اى شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]و چه بسا زخمهائى که بر من گرانند اى شل[SUP](۱)[/SUP] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"](۱). اخبر زودوک الِلَزم يا شل و چثيره اجروح تعصب على يا شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]شل که در ميان مهمانان بود، پيام را گرفت و فىالبداهه بيت زير را در تکميل بيت فوق سرود: [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]چه چيزى از دست محبوبم بر زمين افتاد که گفت اى شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]دلِ من از کارهاى تقيه آگاه است[SUP](۲)[/SUP]. [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"](۲). اشوگع منى حبيبى و گال يا شل بدرى الگلب ماتفعل تقيه [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]پسر شيخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: 'حيف است عاشق و معشوق بهخاطر خودخواهى پيرمردى به هم نرسند. اين از جوانمردى به دور است.' [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ شل و دختر شيخ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۳۵ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ گردآوري: يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ نشر سهند ـ چاپ اول ۱۳۷۵ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. [/TD]
[/TR]
شَل پسر غلام يکى از شيوخ عرب بود. به اين غلام يا نوکران شيوخ به عربى 'لَفاده' مىگفتند. اينان غلامانى بودند که معمولاً پس از هر ميهمانى شيخ به جان غذاهاى پسماندهٔ سفره مىافتادند. |
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]روزى شَل بيمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرائيد، او را به شهر عماره بردند اما تأثيرى نبخشيد. سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پيرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بيمارى شل جسمى نيست بلکه بيمارى روحى است، بيمارى عشق است. موضوع را از شل جويا شدند، چيزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چيزى نگفت چون مىترسيد رازش فاش شود. وقتى ديدند حالش روزبهروز وخيمتر مىشود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسيد: 'خب حالا نام معشوقهات را بگو شايد بتوانيم او را خواستگارى کنيم.' شل گفت: 'ممکن نيست، اگر اسم او را بگويم ممکن است نابود شوم.' به هر ترفندى بود نام معشوقهاش را از زير زبانش کشيدند. تقيه دختر شيخ طايفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مىدانستند که اگر اين مسئله به گوش شيخ برسد حداقل کارى که مىکند کپرهايشان را آتش مىزند. در حالىکه خانوادهٔ شل جائى جز اين کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقيه مثل باد در تمامى آبادى پيچيد. شيخ نيز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تا شل و پدرش را آنقدر زدند که دندههايشان شکست. کپرهايشان را آتش زدند و آنها را از آبادى بيرون کردند. شل و خانوادهاش در روستائى دور از آنها مسکن گزيدند.
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]شيخ از اينکه دخترش عاشق غلامى از غلامانش شده بود رنج مىبرد. از اين رو برادرش را که شيخ آبادى ديگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقيه را براى پسرش خواستگارى کند. عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسي، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چينى از دست عروس بر زمين افتاد. عروس ناخودآگاه با خود گفت: 'شل عزيزم، ديدى چه شد؟' پسرعموى تقيه از اين سخن تعجب کرد و از خود پرسيد: 'شل ديگر کيست؟' اما از عروس چيزى نپرسيد و خاطرش را آزرده نکرد. در پى آن شد که شل را بشناسد. وقتى داماد از اتاق عروس بيرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مىخواستند يزله کنند. پسر شيخ به آنان گفت: 'يزله نکنيد. من يک بيت شعر مىگويم، هر کس جواب اين بيت را بدهد، هديهٔ مهمى به او خواهم داد.' مهمانان به او گفتند: 'بفرما.' پسر شيخ چنين سرود: [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]به شما مىگويم: مسئوليتى به گردن شماست اى شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]و چه بسا زخمهائى که بر من گرانند اى شل[SUP](۱)[/SUP] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"](۱). اخبر زودوک الِلَزم يا شل و چثيره اجروح تعصب على يا شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]شل که در ميان مهمانان بود، پيام را گرفت و فىالبداهه بيت زير را در تکميل بيت فوق سرود: [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]چه چيزى از دست محبوبم بر زمين افتاد که گفت اى شل [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]دلِ من از کارهاى تقيه آگاه است[SUP](۲)[/SUP]. [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"](۲). اشوگع منى حبيبى و گال يا شل بدرى الگلب ماتفعل تقيه [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]پسر شيخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: 'حيف است عاشق و معشوق بهخاطر خودخواهى پيرمردى به هم نرسند. اين از جوانمردى به دور است.' [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ شل و دختر شيخ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۳۵ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ گردآوري: يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ نشر سهند ـ چاپ اول ۱۳۷۵ [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. [/TD]
[/TR]