• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

3 بی نهایت 0 جلوش...

baroon

متخصص بخش ادبیات



داشت دفترمشقش را جمع می کرد. چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود. تیترش یک سه بود با بی نهایت صفر جلویش. عدد سه ناگهان او را از جا پراند.

-بابا! پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد. باصدایی آرام گفت:
-فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو می دم."

با وعده شیرین بابا خوابید.

صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریز و تندی می بارید. قطرههای باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد: آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.

اشک در چشم هایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید؛ روی یکی از بی نهایت صفر هایی که جلوی عدد سه رژه می رفتند!
 
بالا