وقتی از جایی پرت میشویم، وقتی گوشه انگشت پايمان به خرده سنگی گیر میکند و پایمان پیچ میخورد، وقتی پایمان بیهوا به جدول کنار خیابان برخورد میکند و به خاطر از دست دادن تعادلمان سکندری میخوریم، همه دورمان حلقه میزنند، نگران میشوند، با نگرانی از حالمان و از سلامتمان میپرسند، میترسند که مبادا آسیبی دیده باشیم...
حال، اگر کسی که دوستمان دارد همراهمان باشد که بدتر... رنگ از رخسارش میپرد که "وای برمن... چی شد؟!!"... با احتیاط و دلواپسی دستمان را میگیرد و اگر زمین خورده باشیم بلندمان میکند، با نگرانی و جستجوگرانه سراپايمان را ورانداز میکند که مبادا خراشی برداشته باشیم... مبادا گوشه ناخنمان شکسته باشد... مبادا ترسیده باشیم... مبادا گوشه بازویمان کبود شده باشد... گاهی خودش را نفرین میکند که چرا مراقب نبوده است ...
مگر چه اتفاق مهمی است؟!! ... فوقِ فوقش که پایمان شکسته باشد... فوق فوقش که دست و بالمان زخمی شده باشد.... فوقِ فوقش که گوشه ناخنمان کبود شده باشد ...
اما جالب اینجاست... همین آدم ها ... همین دوستهای واقعی... همین همۀ ما، وقتی کسی روحش آزرده میشود، وقتی دلش میگیرد، وقتی تمام سلولهایش نه گرسنه نان و آب، نه زخم خوردۀ سنگهای راه، که زخمی آزردگی و رنج است، که برای لحظهای حضور له له میزند، چنان بیتفاوت از کنار این همه خواستن، از کنار این همه شوق و نیاز عبور میکنیم که آدم تردید میکند که شاید آن همه توجه و نگرانی همه آن اضطراب و دلواپسی ها هم ، همه ساخته و پرداخته ذهن منِ بر زمین خورده بوده است... مگر میشود نسبت به درد کم اهمیت ترِ تن تا این اندازه حساس و دلواپس بود اما در برابر نیاز روح، در برابر فریادهای بیامان سلولهای پرنیاز و پرخواهش جان، این چنین بیتفاوت خیره نگاه کرد و از کنارش چنان به سادگی عبور کرد که گویی از کنار کرکره های کشیدۀ یک فروشگاه بی اهمیت ابزارفروشی، عبور میکنیم... ؟
مگر میشود تا این حد از برابر نیاز پرخواهش روح، فریادهای مشتاق جان، بیتفاوت و بیاهمیت عبور کرد ... ؟
چرا می توان اینقدر آسان از درد تن گفت، بر دردِ تن دل سوزاند... تیمارش کرد.... اما وقتی کسی میان غربت و دلتنگی گم و رها میشود هیچ کس با حضورش، نوری کمسو میان این همه تاریکی و غربت نمیشود... چرا وقتی میان دلتنگیهایمان پنجه به دیوار تنهایی میکشیم هیچکس نگران ناخنهای خونین شده امان نیست.... چرا وقتی دلمان چنین زخمهای خونینی بر می دارد هیچ کس حاضر نیست با نوازش مهربانی هایش، با صمیمیت حضورش خون های ماسیده بر لبه های خراش خورده دل را پاک کند، بشوید، پاکیزه کند ...
چرا کسی دل را تیمار نمی کند.... چرا کسی زخم دل را نمی بیند.... چرا کسی این روحهای شکسته شده، این جانهای فرسوده، این نگاههای آزرده و غمگین را نمیبیند.... چرا کسی بر دل عاشق دل نمی سوزاند.... چرا کسی دل عاشق را تیمار نمیکند....
هرچه ضجه می زنیم... هرچه التماس می کنیم.... نگاهی از سر بی تفاوتی و گاه دلسوزی به ما می اندازند و راهشان را می کشند و می روند سراغ بقیه زندگی، بقیه روزها ...
همين !!
حال، اگر کسی که دوستمان دارد همراهمان باشد که بدتر... رنگ از رخسارش میپرد که "وای برمن... چی شد؟!!"... با احتیاط و دلواپسی دستمان را میگیرد و اگر زمین خورده باشیم بلندمان میکند، با نگرانی و جستجوگرانه سراپايمان را ورانداز میکند که مبادا خراشی برداشته باشیم... مبادا گوشه ناخنمان شکسته باشد... مبادا ترسیده باشیم... مبادا گوشه بازویمان کبود شده باشد... گاهی خودش را نفرین میکند که چرا مراقب نبوده است ...
مگر چه اتفاق مهمی است؟!! ... فوقِ فوقش که پایمان شکسته باشد... فوق فوقش که دست و بالمان زخمی شده باشد.... فوقِ فوقش که گوشه ناخنمان کبود شده باشد ...
اما جالب اینجاست... همین آدم ها ... همین دوستهای واقعی... همین همۀ ما، وقتی کسی روحش آزرده میشود، وقتی دلش میگیرد، وقتی تمام سلولهایش نه گرسنه نان و آب، نه زخم خوردۀ سنگهای راه، که زخمی آزردگی و رنج است، که برای لحظهای حضور له له میزند، چنان بیتفاوت از کنار این همه خواستن، از کنار این همه شوق و نیاز عبور میکنیم که آدم تردید میکند که شاید آن همه توجه و نگرانی همه آن اضطراب و دلواپسی ها هم ، همه ساخته و پرداخته ذهن منِ بر زمین خورده بوده است... مگر میشود نسبت به درد کم اهمیت ترِ تن تا این اندازه حساس و دلواپس بود اما در برابر نیاز روح، در برابر فریادهای بیامان سلولهای پرنیاز و پرخواهش جان، این چنین بیتفاوت خیره نگاه کرد و از کنارش چنان به سادگی عبور کرد که گویی از کنار کرکره های کشیدۀ یک فروشگاه بی اهمیت ابزارفروشی، عبور میکنیم... ؟
مگر میشود تا این حد از برابر نیاز پرخواهش روح، فریادهای مشتاق جان، بیتفاوت و بیاهمیت عبور کرد ... ؟
چرا می توان اینقدر آسان از درد تن گفت، بر دردِ تن دل سوزاند... تیمارش کرد.... اما وقتی کسی میان غربت و دلتنگی گم و رها میشود هیچ کس با حضورش، نوری کمسو میان این همه تاریکی و غربت نمیشود... چرا وقتی میان دلتنگیهایمان پنجه به دیوار تنهایی میکشیم هیچکس نگران ناخنهای خونین شده امان نیست.... چرا وقتی دلمان چنین زخمهای خونینی بر می دارد هیچ کس حاضر نیست با نوازش مهربانی هایش، با صمیمیت حضورش خون های ماسیده بر لبه های خراش خورده دل را پاک کند، بشوید، پاکیزه کند ...
چرا کسی دل را تیمار نمی کند.... چرا کسی زخم دل را نمی بیند.... چرا کسی این روحهای شکسته شده، این جانهای فرسوده، این نگاههای آزرده و غمگین را نمیبیند.... چرا کسی بر دل عاشق دل نمی سوزاند.... چرا کسی دل عاشق را تیمار نمیکند....
هرچه ضجه می زنیم... هرچه التماس می کنیم.... نگاهی از سر بی تفاوتی و گاه دلسوزی به ما می اندازند و راهشان را می کشند و می روند سراغ بقیه زندگی، بقیه روزها ...
همين !!