• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

تیمار دل ...

Mans0ur

New member
وقتی از جایی پرت می­شویم، وقتی گوشه انگشت پايمان به خرده سنگی گیر می­کند و پایمان پیچ می­خورد، وقتی پای­مان بی­هوا به جدول کنار خیابان برخورد می­کند و به خاطر از دست دادن تعادل­مان سکندری می­خوریم، همه دورمان حلقه می­زنند، نگران می­شوند، با نگرانی از حالمان و از سلامتمان می­پرسند، می­ترسند که مبادا آسیبی دیده باشیم...

حال، اگر کسی که دوستمان دارد همراهمان باشد که بدتر... رنگ از رخسارش می­پرد که "وای برمن... چی شد؟!!"... با احتیاط و دلواپسی دستمان را می­گیرد و اگر زمین خورده باشیم بلندمان می­کند، با نگرانی و جستجوگرانه سراپايمان را ورانداز می­کند که مبادا خراشی برداشته باشیم... مبادا گوشه ناخنمان شکسته باشد... مبادا ترسیده باشیم... مبادا گوشه بازویمان کبود شده باشد... گاهی خودش را نفرین می­کند که چرا مراقب نبوده است ...


مگر چه اتفاق مهمی است؟!! ... فوقِ فوقش که پایمان شکسته باشد... فوق فوقش که دست و بالمان زخمی شده باشد.... فوقِ فوقش که گوشه ناخنمان کبود شده باشد ...



اما جالب اینجاست... همین آدم ها ... همین دوست­های واقعی... همین همۀ ما، وقتی کسی روحش آزرده می­شود، وقتی دلش می­گیرد، وقتی تمام سلول­هایش نه گرسنه نان و آب، نه زخم خوردۀ سنگ­های راه، که زخمی آزردگی و رنج است، که برای لحظه­ای حضور له له می­زند، چنان بی­تفاوت از کنار این همه خواستن، از کنار این همه شوق و نیاز عبور می­کنیم که آدم تردید می­کند که شاید آن همه توجه و نگرانی همه آن اضطراب و دلواپسی ها هم ، همه ساخته و پرداخته ذهن منِ بر زمین خورده بوده است... مگر می­شود نسبت به درد کم اهمیت ترِ تن تا این اندازه حساس و دلواپس بود اما در برابر نیاز روح، در برابر فریادهای بی­امان سلول­های پرنیاز و پرخواهش جان، این چنین بی­تفاوت خیره نگاه کرد و از کنارش چنان به سادگی عبور کرد که گویی از کنار کرکره های کشیدۀ یک فروشگاه بی اهمیت ابزارفروشی، عبور می­کنیم... ؟

مگر می­شود تا این حد از برابر نیاز پرخواهش روح، فریادهای مشتاق جان، بی­تفاوت و بی­اهمیت عبور کرد ... ؟



چرا می توان اینقدر آسان از درد تن گفت، بر دردِ تن دل سوزاند... تیمارش کرد.... اما وقتی کسی میان غربت و دلتنگی گم و رها می­شود هیچ کس با حضورش، نوری کم­سو میان این همه تاریکی و غربت نمی­شود... چرا وقتی میان دلتنگی­هایمان پنجه به دیوار تنهایی می­کشیم هیچ­کس نگران ناخن­های خونین شده امان نیست.... چرا وقتی دلمان چنین زخم­های خونینی بر می دارد هیچ کس حاضر نیست با نوازش مهربانی هایش، با صمیمیت حضورش خون های ماسیده بر لبه های خراش خورده دل را پاک کند، بشوید، پاکیزه کند ...


چرا کسی دل را تیمار نمی کند.... چرا کسی زخم دل را نمی بیند.... چرا کسی این روح­های شکسته شده، این جان­های فرسوده، این نگاه­های آزرده و غمگین را نمی­بیند.... چرا کسی بر دل عاشق دل نمی سوزاند.... چرا کسی دل عاشق را تیمار نمی­کند....


هرچه ضجه می زنیم... هرچه التماس می کنیم.... نگاهی از سر بی تفاوتی و گاه دلسوزی به ما می اندازند و راهشان را می کشند و می روند سراغ بقیه زندگی، بقیه روزها ...

همين !!
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
چرا کسی دل را تیمار نمی کند.... چرا کسی زخم دل را نمی بیند.... چرا کسی این روح­های شکسته شده، این جان­های فرسوده، این نگاه­های آزرده و غمگین را نمی­بیند.... چرا کسی بر دل عاشق دل نمی سوزاند.... چرا کسی دل عاشق را تیمار نمی­کند....


هرچه ضجه می زنیم... هرچه التماس می کنیم.... نگاهی از سر بی تفاوتی و گاه دلسوزی به ما می اندازند و راهشان را می کشند و می روند سراغ بقیه زندگی، بقیه روزها ...

همين !!
انگارحرف دل همه ما همین شده چراااااااااااااااا:گل:
منصورعزیزواقعا زیبابود:گل:
 
بالا