Silver Star
مدير ارشد تالار
خب خب خب...:احترام:
بعد از ساعتها انتظار دوستان در چت باکس :50:
نوبتیم که باشه نوبت شوخیه منه :نیش:
من سولماز براتی مجری شماره 13 (بازم 13، من عاشق این عددم :شاد
ویژه ی میلاد حضرت علی اکبر هستم. :احترام:
خیلی منتظرتون نمیذارم و میرم سراغ اولیش:شاد2:
خب، الان میخوام دوران شیرین کودکی بعضی از ایران انجمنی ها رو نشون بدم بهتون :نیش:
نفر اول کیه؟:فکر:
امین عزیزمون:دست:
درباره ی همه چیز مطالعه و جست و جو میکرد و میخواست سر از کار همه چیزای دور و برش در بیاره
هر چیز جدیدی براش جالب بود
خب نفرات بعدی
امید و مهدی :نیش:
امید و مهدی در کودکستان خیلی دوستان باحالی بودند. (هنوز هم هستن) :18:
ولی، ولی، ولی...
هم امید بچه ی شیطونی بود:52:
هم مهدی :52:
خب حالا فکر کنین این دو تا با هم رفیق بشن:52::52: :نیش:
امید و مهدی با همکاری همدیگه در کودکستان (همون مهد) کار های زیادی رو به انجام رسوندن که اینک گزارش تصویری چند تا از اونا رو میبینیم:
بعد از ساعتها انتظار دوستان در چت باکس :50:
نوبتیم که باشه نوبت شوخیه منه :نیش:
من سولماز براتی مجری شماره 13 (بازم 13، من عاشق این عددم :شاد
خیلی منتظرتون نمیذارم و میرم سراغ اولیش:شاد2:
خب، الان میخوام دوران شیرین کودکی بعضی از ایران انجمنی ها رو نشون بدم بهتون :نیش:
نفر اول کیه؟:فکر:
امین عزیزمون:دست:
امین از همون بچگی علاقه ی زیادی به دانستن همه چیز داشت.
درباره ی همه چیز مطالعه و جست و جو میکرد و میخواست سر از کار همه چیزای دور و برش در بیاره
هر چیز جدیدی براش جالب بود
دوست داشت خودش شخصا همه چیز رو تجربه کنه
آخر کار هم یه فکری به سرش زد
فکری در باره ی الکتریسیته. و اون رو رو یکی از آشنایان آزمایش کرد
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
خب نفرات بعدی
امید و مهدی :نیش:
امید و مهدی در کودکستان خیلی دوستان باحالی بودند. (هنوز هم هستن) :18:
ولی، ولی، ولی...
هم امید بچه ی شیطونی بود:52:
هم مهدی :52:
خب حالا فکر کنین این دو تا با هم رفیق بشن:52::52: :نیش:
امید و مهدی با همکاری همدیگه در کودکستان (همون مهد) کار های زیادی رو به انجام رسوندن که اینک گزارش تصویری چند تا از اونا رو میبینیم:
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
داوود انجمن ما از همون اول از تکلیف و مشق شب و روز و ... بدش میومد. وقتی معلم میگفت تحقیق، قیافش میشد این:
موقع انجام دادن تحقیق هم که...
(به عینکش توجه کنین!!!!!!!!!!)
یه بار هم که مانور زلزله داشتن، داوود خان نقش آتش نشان رو داشت که یه دفعه ساختمون واقعا آتیش گرفت. ولی داووده دیگه...
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
خب نوبتی هم که باشه نوبت بچگی خودمه :نیش:
من از بچگی شیطان تشریف داشتم (به نقل از خاله ها و مامانم)
فضول بودم
هیچ حیوانی از دست من در آسایش نبود
از همون اول هم رزمی کار بودم
کلا مرض داشتم( اون بیچاره سامان هستش)
البته از همون موقع عاشق کتاب بودم
ولی خب شیطنتم هم زیاد بود و آخر کار این شکلی میشدم
ولی آخرش یه راه برای کنترل من پیدا شد
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
(البته چون سر آخر بعد از چند سال و اندی ماه معلوم نشد کدومشون برنده ست آخرش تکلیف عروسکه اینجوری معلوم شد)
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
علی آقا از همون اول عشق کامپیوتر و اینترنت و این جور چیزا بودش :18:
دیگه از کودکیشون اطلاعی ندارم، ولی یه خبر داغ ازش دارم :بدجنس:
میدونین علی جان چرا سرش شلوغ بود هی میگفت تا هفدهم نمیام؟
از قرار معلوم گروهی ادمین عزیزمون رو دزدیدن، میخوان از زیر زبونش بکشن بیرون که این رمز موفقیتش چیه.:52:
علی جان هم از اون موقع تا حالا، با این اختراع خودش به انجمن سر میزده :نیش:
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
از قراره معلوم تاپیک های آموزش دفاع شخصی پلنگ خان به خیلی جنجال به پا کرده. :18:
میترا خانوم هر شب به جای قصه، این پست های آمورش دفاع شخصی رو واسه مهلای کوشولو میخونده. اون بچه هم طفلک به این روز دراومده
و با همکاری یکی از فامیلاشون
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
نمیدونم خبر دارید یا نه ولی انگار شیما جون چند هفته پیش با یکی از مسئولین جلسه امتحان دعواش شده بوده.
جریان ازاین قراره که این مسئوله هی رو اعصاب شیما موقع امتحان راه میرفته و که یه دفعه شیما آقاهه رو...
و برای محکم کاری...
و برای اینکه حساب کار دستش بیاد که چطوری باید با یه خانوم محترم حرف بزنه شیما رفت و با مریم و نگار یه درس درست و حسابی بهش دادن...
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
قیافه ی من وقتی یکی داداش امیدم رو اذیت میکنه :عصبانی:
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
این تاپیک های مد میترا جون هم کار دست بچه ها داد آخرش...
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
ماه اول...
یا از رستوران غذا میاد...:44:
یا به رستوران میروند...:44:
ماه دوم...
بدون شرح... :50:
ماه سوم...
وای الان آقامون میاد این غذا هنوز اماده نیست...:52:
ماه چهارم...
شوهر شیما...:25:
:غش2:
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
یه روز من و نسرین و نرگس نشسته بودیم تو ریدکال داشتیم حرف میزدیم که مثل همیشه من و مهدی شروع کردیم به کل کل.
یه دفعه دیدم نرگس پا شد اومد طرفم. یقم رو گرفت که تو خجالت نمیکشی؟ مهدی ازت بزرگتره و زشته اینجوری باهاش حرف میزنی و...
من بهش گفتم بیخیال نرگس، ماشاالله خود مهدی زبون داره قد قدش، تو اعصاب خودتو خورد نکن دوست جون!
ولی نرگس رفت نسرین رو صدا کرد و اونوقت نسرین ...
در همین کشمکش بسر میبردیم که یه دفعه متوجه قیافه ی مهدی شدیم...
یه کم که سرمون رو چرخوندیم پشت درختا امید و یوسف رو دیدیم...
همون موقع بود که شم کارآگاهی من یه ندا هایی داد.از اونجا که حتما خبر دارید پاتوق دخترا همیشه گرم و پر از خوراکی هست. این آقایون هم که عاشق خوراکی های خوشمزه هستن. میخواستن بین دخترا تفرقه بندازن که خوراکی هاشون رو صاحب شن که ما زود فهمیدیم و اعلان جنگ دادیم
پسرا هم داشتن واسه جنگ اماده میشدن
که بابا هوشنگ گفت آخه این چه کاریه دارین میکنین؟ بچه های گلم این کارا رو نکنین. ادمین اگه بفهمه مبدونین چقدر ناراحت میشه؟ میخواین دشمن شاد بشیم انجمن های دیگه بهمون بخندن؟
دیدیم بابا هوشنگ مثل همیشه دارن حقیقت رو میگن. خلاصه با مشورت اعضا قرار شد بین من و پلنگ که ورزشکار های ارشد انجمن بودیم مسابقه ای برگزار بشه.
ما هم واسه مسابقه آماده شدیم...
و شروع...
البته چون پسرا قویترن (البته از لحاظ جسمی فقط) بعضی اوقات به ما یه ارفاق هایی میشد (اون پسره که داره به ما کمک میکنه سامانه) :نیش:
ولی در آخر باز هم به خاطر همون مسئله قدرت فیزیکی پلنگ تو بیشتر مسابقه ها از من برد و...
من کلی غصه دار شدم و نشستم یه گوشه ی انجمن تو تاپیک جایی برای دلتنگی های تو و هی گریه کردم و هی گریه کردم...
بعدش یوسف که دید من خیلی غصه دارم (علت انتخاب یوسف این بود که یوسف از تمام آقایون انجمن مهربونتره) رفت تو خوراکی ها داروی خواب آور ریخت و پسرا که تمام خوراکی های خوشمزه رو خورده بودن همه خواب رفتن و ما هم رفتیم پسرا رو با اردنگی انداختیم بیرون و پاتوقمون رو پس گرفتیم...
قیافه پسرا...
و از اون به بعد فقط به یوسف خوراکیهامون رو دادیم...
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
حالا نوبت یه دانشجویه!
داوود انجمن ما از همون اول از تکلیف و مشق شب و روز و ... بدش میومد. وقتی معلم میگفت تحقیق، قیافش میشد این:
موقع انجام دادن تحقیق هم که...
(به عینکش توجه کنین!!!!!!!!!!)
خلاصه این شد که هر دفعه داوود خان با کلی کتکی که از طرف معلم و مدیر و والدین میخورد پروژه هاش رو به سر انجام میرسوند.
یه بار هم که مانور زلزله داشتن، داوود خان نقش آتش نشان رو داشت که یه دفعه ساختمون واقعا آتیش گرفت. ولی داووده دیگه...
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
خب نوبتی هم که باشه نوبت بچگی خودمه :نیش:
من از بچگی شیطان تشریف داشتم (به نقل از خاله ها و مامانم)
فضول بودم
هیچ حیوانی از دست من در آسایش نبود
از همون اول هم رزمی کار بودم
کلا مرض داشتم( اون بیچاره سامان هستش)
البته از همون موقع عاشق کتاب بودم
ولی خب شیطنتم هم زیاد بود و آخر کار این شکلی میشدم
ولی آخرش یه راه برای کنترل من پیدا شد
*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
خب، حالا میخوام یه رازی رو فاش کنم... :راز:
میدونین چرا فاطمه و بارون همیشه در حال مشاعره هستن؟ این ریشه در کودکیشون داره. :18:
از قراره معلوم باران جان و فاطمه جان از همون بچگی به مشاعره علاقه داشتن.
ولی اون موقع مثل الان نبود که...:52:
داستان از اونجا شروع میشه که یه روز این دوتا مشاعر داشتن با هم بازی میکردن که سر یه عروسک دعواشون شد.
گفتن چرا دعوا وقتی یه راه بهتر هست.
مشاعره.
واین بود جریان اولین مشاعره ی این دو دوست عزیز.
میدونین چرا فاطمه و بارون همیشه در حال مشاعره هستن؟ این ریشه در کودکیشون داره. :18:
از قراره معلوم باران جان و فاطمه جان از همون بچگی به مشاعره علاقه داشتن.
ولی اون موقع مثل الان نبود که...:52:
داستان از اونجا شروع میشه که یه روز این دوتا مشاعر داشتن با هم بازی میکردن که سر یه عروسک دعواشون شد.
گفتن چرا دعوا وقتی یه راه بهتر هست.
مشاعره.
واین بود جریان اولین مشاعره ی این دو دوست عزیز.
(البته چون سر آخر بعد از چند سال و اندی ماه معلوم نشد کدومشون برنده ست آخرش تکلیف عروسکه اینجوری معلوم شد)

*****ـــــــــــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــــــــــ*****
خب انسان مشخول (شوخی بر وزن مفعول، یعنی کسی که مورد شوخی قرار میگیرد) بعدی کسی نیست جز فرمانروای بزرگمون علی جان :نیش:
علی آقا از همون اول عشق کامپیوتر و اینترنت و این جور چیزا بودش :18:

دیگه از کودکیشون اطلاعی ندارم، ولی یه خبر داغ ازش دارم :بدجنس:
میدونین علی جان چرا سرش شلوغ بود هی میگفت تا هفدهم نمیام؟
از قرار معلوم گروهی ادمین عزیزمون رو دزدیدن، میخوان از زیر زبونش بکشن بیرون که این رمز موفقیتش چیه.:52:
علی جان هم از اون موقع تا حالا، با این اختراع خودش به انجمن سر میزده :نیش:

*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
از قراره معلوم تاپیک های آموزش دفاع شخصی پلنگ خان به خیلی جنجال به پا کرده. :18:
میترا خانوم هر شب به جای قصه، این پست های آمورش دفاع شخصی رو واسه مهلای کوشولو میخونده. اون بچه هم طفلک به این روز دراومده

و با همکاری یکی از فامیلاشون

*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
نمیدونم خبر دارید یا نه ولی انگار شیما جون چند هفته پیش با یکی از مسئولین جلسه امتحان دعواش شده بوده.
جریان ازاین قراره که این مسئوله هی رو اعصاب شیما موقع امتحان راه میرفته و که یه دفعه شیما آقاهه رو...

و برای محکم کاری...

و برای اینکه حساب کار دستش بیاد که چطوری باید با یه خانوم محترم حرف بزنه شیما رفت و با مریم و نگار یه درس درست و حسابی بهش دادن...


*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
قیافه ی من وقتی یکی داداش امیدم رو اذیت میکنه :عصبانی:

*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
خب و این یکی هم فقط و فقط به خاطر تنبیه یه نفر :عصبانی:
دوستانی که اهل کلاس زبان جمعه ها تو ریدکال هستن، حتما از شیطنت امین خبر دارن که خودش رو جای بقیه جا میزنه. خصوصا هم به ناظم مهدی خیلی علاقه داره...:18:
خب اگه امین در واقعیت خودش رو به شکل اعضای دیگه در بیلره، چه اتفاقاتی واسش پیش میاد؟:فکر:
فرض کنین امین خودش رو جای باباهوشنگ جا زده. اونوقت برای اینکه ما گول بخوریم، مجبوره مثل باباهوشنگ واسه همه پست ها پسند بزنه. ولی چون امین تا حالا از این کارای قشنگ نکرده و چون بدون تمرین شروع به این کار کرده عضلات انگشت اشاره اش آسیب میبینه و...:52:
حالا بره جای پلنگ. میره یه کم آموزش دفاع خیابانی بذاره که چون در این رشته سر رشته نداره (!) همه رو اشتباه یاد میده و دوستانی هم که اونا رو به کار بردن هیچ نفعی واسشون نداشته و حتی مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. در نتیجه دوستان گروهی نینجا استخدام کردن که حساب امین رو برسن و ...:52:
حالا فکر کنین امین خودش رو جای مهدی جا بزنه. میره چند تا عکس از گروه آقایان خرابکار میذاره واسه دخترای انجمن. دخترا هم که دیگه طاقتشون تموم شده بوده، میرن یه فصل کتک مفصل مهدی تقلبی(یعنی امین) رو میزنن...:52:
و در نهایت امین خیلی با دل و جرئت خودش رو جای علی ادمین انجمن جا میزنه. از قضا همون روز علی و مهلا قرار بود برن پارک. امین هم این بچه رو میبره پارک و چون بچه داری بلد نیست، مهلا کوشولو رو گم میکنه تو پارک (بگید خدا نکنه) بعدش میره من من کنان موضوع رو به میترا خانوم بگه که یه دفعه همه انجمن میریزه سرش و تا میخوره کتکش میزنن...:52:
آخرش امین میفهمه که اصلا گم شدن مهلا یه نقشه بوده و بچه ها میخواستن یه درس درست وحسابی بهش بدن که دیگه از این کارا نکنه...:50:
دوستانی که اهل کلاس زبان جمعه ها تو ریدکال هستن، حتما از شیطنت امین خبر دارن که خودش رو جای بقیه جا میزنه. خصوصا هم به ناظم مهدی خیلی علاقه داره...:18:
خب اگه امین در واقعیت خودش رو به شکل اعضای دیگه در بیلره، چه اتفاقاتی واسش پیش میاد؟:فکر:
فرض کنین امین خودش رو جای باباهوشنگ جا زده. اونوقت برای اینکه ما گول بخوریم، مجبوره مثل باباهوشنگ واسه همه پست ها پسند بزنه. ولی چون امین تا حالا از این کارای قشنگ نکرده و چون بدون تمرین شروع به این کار کرده عضلات انگشت اشاره اش آسیب میبینه و...:52:
حالا بره جای پلنگ. میره یه کم آموزش دفاع خیابانی بذاره که چون در این رشته سر رشته نداره (!) همه رو اشتباه یاد میده و دوستانی هم که اونا رو به کار بردن هیچ نفعی واسشون نداشته و حتی مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. در نتیجه دوستان گروهی نینجا استخدام کردن که حساب امین رو برسن و ...:52:
حالا فکر کنین امین خودش رو جای مهدی جا بزنه. میره چند تا عکس از گروه آقایان خرابکار میذاره واسه دخترای انجمن. دخترا هم که دیگه طاقتشون تموم شده بوده، میرن یه فصل کتک مفصل مهدی تقلبی(یعنی امین) رو میزنن...:52:
و در نهایت امین خیلی با دل و جرئت خودش رو جای علی ادمین انجمن جا میزنه. از قضا همون روز علی و مهلا قرار بود برن پارک. امین هم این بچه رو میبره پارک و چون بچه داری بلد نیست، مهلا کوشولو رو گم میکنه تو پارک (بگید خدا نکنه) بعدش میره من من کنان موضوع رو به میترا خانوم بگه که یه دفعه همه انجمن میریزه سرش و تا میخوره کتکش میزنن...:52:
آخرش امین میفهمه که اصلا گم شدن مهلا یه نقشه بوده و بچه ها میخواستن یه درس درست وحسابی بهش بدن که دیگه از این کارا نکنه...:50:
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
این تاپیک های مد میترا جون هم کار دست بچه ها داد آخرش...





*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
شیما همیشه میگفت که اگه شوهر کنه چی باید برای شوهر اینده اش شام درست کنه...
ماه اول...
یا از رستوران غذا میاد...:44:

یا به رستوران میروند...:44:

ماه دوم...
بدون شرح... :50:

ماه سوم...
وای الان آقامون میاد این غذا هنوز اماده نیست...:52:

شوهر شیما...:25:

:غش2:
*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
یه روز من و نسرین و نرگس نشسته بودیم تو ریدکال داشتیم حرف میزدیم که مثل همیشه من و مهدی شروع کردیم به کل کل.
یه دفعه دیدم نرگس پا شد اومد طرفم. یقم رو گرفت که تو خجالت نمیکشی؟ مهدی ازت بزرگتره و زشته اینجوری باهاش حرف میزنی و...

من بهش گفتم بیخیال نرگس، ماشاالله خود مهدی زبون داره قد قدش، تو اعصاب خودتو خورد نکن دوست جون!
ولی نرگس رفت نسرین رو صدا کرد و اونوقت نسرین ...

در همین کشمکش بسر میبردیم که یه دفعه متوجه قیافه ی مهدی شدیم...

یه کم که سرمون رو چرخوندیم پشت درختا امید و یوسف رو دیدیم...

همون موقع بود که شم کارآگاهی من یه ندا هایی داد.از اونجا که حتما خبر دارید پاتوق دخترا همیشه گرم و پر از خوراکی هست. این آقایون هم که عاشق خوراکی های خوشمزه هستن. میخواستن بین دخترا تفرقه بندازن که خوراکی هاشون رو صاحب شن که ما زود فهمیدیم و اعلان جنگ دادیم

پسرا هم داشتن واسه جنگ اماده میشدن

که بابا هوشنگ گفت آخه این چه کاریه دارین میکنین؟ بچه های گلم این کارا رو نکنین. ادمین اگه بفهمه مبدونین چقدر ناراحت میشه؟ میخواین دشمن شاد بشیم انجمن های دیگه بهمون بخندن؟
دیدیم بابا هوشنگ مثل همیشه دارن حقیقت رو میگن. خلاصه با مشورت اعضا قرار شد بین من و پلنگ که ورزشکار های ارشد انجمن بودیم مسابقه ای برگزار بشه.
ما هم واسه مسابقه آماده شدیم...




و شروع...




البته چون پسرا قویترن (البته از لحاظ جسمی فقط) بعضی اوقات به ما یه ارفاق هایی میشد (اون پسره که داره به ما کمک میکنه سامانه) :نیش:

ولی در آخر باز هم به خاطر همون مسئله قدرت فیزیکی پلنگ تو بیشتر مسابقه ها از من برد و...

من کلی غصه دار شدم و نشستم یه گوشه ی انجمن تو تاپیک جایی برای دلتنگی های تو و هی گریه کردم و هی گریه کردم...

بعدش یوسف که دید من خیلی غصه دارم (علت انتخاب یوسف این بود که یوسف از تمام آقایون انجمن مهربونتره) رفت تو خوراکی ها داروی خواب آور ریخت و پسرا که تمام خوراکی های خوشمزه رو خورده بودن همه خواب رفتن و ما هم رفتیم پسرا رو با اردنگی انداختیم بیرون و پاتوقمون رو پس گرفتیم...

قیافه پسرا...


و از اون به بعد فقط به یوسف خوراکیهامون رو دادیم...

*****ــــــــــــــــ***********:نیش:***********ــــــــــــــــ*****
خب رفقا :احترام:
اینم شوخی این حقیر.
امیدوارم تونسته باشم لبخندی رو مهمون لباتون بکنم :39:
اینم شوخی این حقیر.
امیدوارم تونسته باشم لبخندی رو مهمون لباتون بکنم :39:
آخرین ویرایش: