• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امروزت رو چطوري سپري كردي ؟

mohammadshamosi

کاربر ويژه
امروز هم طبق معمول رفتم سرکار
ساعت 9 صبح باید میرفتم از کمرم عکس میگرفتم آخه چند روزی بود که بدجور کمر درد داشتم
دکتر گفت باید برم عکس بگیرم
خلاصه ساعت 9 رفتم عکس گرفتم ولی دیگه نرسیدم برم پیش دکتر
بعد هم اومدم خونه ، ناهار رو زدیم :سوت:
بعد هم اومدم یکم بخوابم که یادم افتاد چند تا سفارش طراحی دارم :نه:
از خوابیدن منصرف شدم و اومدم رفیقمون رو روشن کردم ( لپ تاپ ) :بغل:
خلاصه تا سه ، چهار ساعت سفارشات رو آماده کردم :تعجب:
و بعد هم چند تا طرح انجمن رو به اتمام رسوندم و گذاشتم توی انجمن :شاد:
یکم هم با آرش گله چتیدم :52:
حالا هم دیگه بریم حمام و لالا :ایول:
فردا هم مرخصی گرفته بیدیم که عکسها رو نزد آقای دکتر ببریم و اگه خدا بخواد فردا رو یکم استراحت کنیم و به کارهای عقب مانده رسیدگی کنیم :برنده:
فعلا با اجازه :دوست:
 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
امروز صبح رفتم دکتر و تا ساعت 11 توی نوبت بودم :نه:
در راه برگشت خانه بودم که گفتم یه زنگ به خواهر گرامی بزنم و احوالاتش رو بپرسیم که وقتی زنگ زدم گفت آهااااااای خوب شد که زنگ زدی بدو بیا خونه ما و من رو ببر خونه بابا
من نمیدونم وقتی به این خواهر زنگ میزنیم انگار دنیا رو بهش دادند و تموم کارهای عقب مانده اش رو سر ما خالی میکنه :نی نی:
خلاصه رفتیم و یک ساعتی اونجا منتظر شدم تا امیر حسین کوچولو :نی نی:( عزیز دل دایی ) رو آماده کنه ، بلاخره آماده شد و اومدیم خونه
منم که سریع پریدم پای نت
و حالا هم در خدمت شما
این هم از جریانات نیم روزی من
:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز بارندگی بود یکساعت دیرتر رفتم . بیل مکانیکی ها مشغول کار بودند . خلاصه بارندگی کمتر شد.رفتم با یک بیل و دو تا خاور یک ترانشه ای که حفاری و لوله گذاری شده بود پر کنیم ساعت 14 شد تازه نهار را آوردند. چلوکباب بود , در ظرف یکبار مصرف . سرپائی قاشق قاشق می خوردم و بالا سر کار . هرکی می رسید سلام و احوالپرسی و تعارف : بفرمائید. نوش جان. راننده یکی از خاورها گفت: فلانی چرا نمی ری بشینی غذایت را راختر میل کنی. لبخندی زدم و گفتم اینطوری صفایش بیشتر است . ناخودآکاه بطرفم آمد و من را ماچ کرد. گفتم : دیدی






:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
ساعت 15 کار تعطیل شد. نشستم پشت فرمان و تنهائی (شیشه ها بسته بود)داد می زدم فتیله . الان تعطیله . برگشتم منزل خانمم گفت : زود آمدی . داد زدم فتیله الان تعطیله . دیدم خانمم با چشم و ابرو بالا را نشان می دهد. خانم همسایه مان بود. با خجالت لبخندی زدم : خانم سلام. خندید. نشستم پشت دستگاه و روشن کردم . یک چائی . مشغول نوشتن بودم , لبوی گرم. چائی دوم . بعد در آخر خانمم سنگ تمام گذاشت . پذیرائی با میوه. گفتم : قربان این دستت . خانمم خندید. چقدر خنده شیرین است.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز از اون روزهايي بود كه از شب قبل باراني فراواني مي اومد تو رشت...
صبح كه خواستم برم ديدم تمام كوچه و خيابان رو آب گرفته و مجبور شدم چكمه بپوشم از نوع لاستيكي يه رنگ خوشگلي هم داشت قرمزي بود تا زانو... يك كيف قرمز و كاپشن قرمزي هم بردم كه ست بشه ... :giggle::نیش:
چون تمام اگوها آبشون زده بيرون... ماشين هم نميشد برد كه مجبور شدم سرويس سوارشم...
تو ميني بوس همه زوم كرده بودن به چكمه ام و بهم ميخنديدند.:دل شکسته:.. من عصباني شده بودم در حد تيم ملي ...:اخطار:
خلاصه هيچي رسيديم ديديم بله تمام محوطه شركت رو آب گرفته تا نصف زانو:تعجب:.. حالا همه با كفش و من با چكمه... همشون كلا تا زير زانو تو آب رفته بودند و خيس:سوت:... چتر بالاي سر و چكمه به پا... به راحتي تو آب داشتم ميرفتم... اونها نميتونستند بيان... برگشتم گفتم سريع بريد سركارتون و گرنه كسر كار خورد واستون اصلا بخششي توش نيست:50:... عصباني شده بودند:نیش:... دوباره برگشتم گفتم زودتر بريد ميخواين واستون قايق بفرستم:49:... دلم خنك شد حالشون اساسي گرفته شد:49::نیش:... منم حالا با چكمه قرمزي ام مانور ميدادم اونجا... همه هم حسرتش رو ميخوردند...:سوت::49::غش::غش:
ولي خدايي خيلي بارون اومده... فكر كنم اگه تا فردا صبح اينجوري بياد رشت ميره زير آب... تمام رودخونه ها همه پر آب ... رشت هم توي گودي هست... خدا به دادمون برسه... ولي بارون رو خيلي دوست دارم امروز خيلي بهم چسبيد چون كلي زير بارون راه رفتم... و احساس خيلي زيبايي بهم دست داد...:گل::گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح زود آمدم درب سالنهای ایران انجمن را باز کردم . کسی نبود. صبحانه و کار .شب منزل و وارد شدن به انجمن :
یا الله






:گل:
 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
امروز هم مثل روزهای هفته رفتم سرکار
سرکار که بودم سرپرستم من رو پیج کرد ، رفتم ببینم چیکارم داره
گفتم بله، گفت محمد زود میری به حاج خانم و حاج آقا میگی دست و آستین برات بالا بزنند که اگه زن نگیری از شرکت اخراج میشی :تعجب:
من رو میگی
داشتم سکته میکردم ، به پته پته افتاده بودم :ترس:
گفتم چی ، چرا ، کجا ، من ، نه ، نمیشه
بنده خدا تا حال ما رو دید گفت بابا سکته نکن شوخی کردم
یهو از توی کشوی میزش یه کارت دعوت درآورد داد به من و گفت روز جمعه به مناسبت سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطفه صنایع گیتی پسند برای تمامی پرسنل مجرد یک جشن گذاشته که فقط مجردین میتونند برند :نیش:
که خیلی هم خوب هست و مشکلات و موارد سرراه ازدواج رو بررسی میکنند :نه:
خلاصه ما هم گرفتیم و رفتیم به کارمون مشغول شدیم
بعدازظهر هم که اومدیم خونه و اومدیم توی نت
فردا هم روز آف من هست و خونه هستم
بعدازظهر هم که کلاس دارم
این هم از جریانات امروز و خلاصه ای از فردا
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح رفتم سر کار , داود با شریکمان رفته بودند شمال. سرعین. من تنها بودم . سه منطقه را پوشش می دادم . کارم شد ه بود رانندگی .برای سرکشی.
دریکی از کوچه ها آقائی داد و بیداد می کرد که شما خیابانها و کوچه ها را خراب کردید. من دستگاهها را آتش می زنم. رفتم جلو و گفتم : عزیز من اول صبحی چرا اعصابتو خرد می کنی ؟ اون داد می زد و من دستش را گرفته بودم و به حالت دوستی فشار می دادم . دید هر چه داد می زند من لبخند می زنم و جملات دوستانه به کار می بردم , از رو رفت و رفت . همسایه ها که این صحنه را دیدند جلو می آندند و می گفتند مهندس خودت را ناراحت نکن. و من می خندیدم . سینی های چائی و صبحانه بود که برای کارگرها می آوردند. بیسکوست , نان و پنیرخرما و ....
من خودم عاشق تخم مرغم و صبحانه شرکت تخم مرغ . آی خوردم. همسایه ها و حتی کارگرهای خودمان با نگاهی متفاوت بمن نگاه می کردند .






:گل:
 
آخرین ویرایش:

خانمی

کاربر ويژه
داشتن چنین خصوصیتی تحسین برانگیزه و همیشه مخاطب رو شرمنده میکنه به شما تبریک میگم.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز جمعه 14/8/1389
بچه ها از تهران مهمان آمدند. صبح با خانمم رفتیم حلیم گرفتیم و نان تازه. برگشتیم منزل من تخم مرغ سیب زمینی هم داشتم . جای شما خالی صرف شد. ساعت 1 رفتند و من و همسرم رفتیم بهشت فاطمه قزوین سر خاک برادر کوچکم. 6سال پیش در قزوین فوت شد. 7 سال رئیس اداره راهنمائی و رانندگی تاکستان بود و بعد به قزوین آمد و پس از فوت هم چون خانواده اش اینجا بودند در بهشت فاطمیه دفن شد. خدا رفتگان همه شما را بیامرزد و هم چنین برادر کوچک من را.در زمان حیات بعد از ساعت اداری با هم بودیم و بعضی از شبها تا ساعت 2 و 3 نصف شب در خیابانها قدم می زدیم . باز برای حرف زدن وقت کم می آوردیم.
یکبار با کلاه بود خواستیم همدیگر را ماچ کنیم لبه کلاهش به پیشانیم خورد , درد گرفت , هلش دادم که بابا تو هم با این ماچ کردنت. کلاهش را در آورد و پیشانیم را بوسید.
خانم یه دستمال بده پیشانیم را پاک کنم . خیس شد.
خدایا راضیم به رضایت





:گل:
 

Nani

کاربر ويژه
امروز از صبح تا حالا دارم قالب وبلاگ عوض میکنم هی پیشنهاد میدن فقط ، ما هم برای اینکه دل دوستامونو نشکونیم میزاریم دومین بمونه بعد خودم عوض میکنم ، بعد به دوستم میگم خیلی خوبه عالی خیلی توپه ، ولی یکیشون بهم گفت داری مسخره میکنی من گفتم نه بابا این حرفا چیه ، زشتی از خودتونه ، به هر حال کلی زدیم زیر خنده !!!!!!!!!

اینم خاطره امروز دیگه:شاد:
حالا یه قالب همینجوری گذاشتیم بی قالب نمونیم آخه زشته آدم بی پیرهن بمونه :غش::غش::غش::غش::غش:


 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز صبح رفتم گواهینامه داود را از راهنمائی بگیرم روز قبل به خاطر چراغ قرمز گواهینامه اش پیوست شده بود و بعد سرکار. یکساعتی گذشت . فردی که پریروز داد و بیداد کرد سر رسید . دستم را گرفت و صورتم را ماچ کرد ومعذرت خواهی . من هم ماچش کردم . ساعت 2 گروه فیلمبرداری برای شروع کار فرهنگ رانندگی زنگ زدند که ما قرار است منزل شما بیائیم و قسمتی در منزل انجام خواهد شد. گفتم قرار ما این بود یک روز زودتر من را در جریان بگذارید و من سر پروژه هستم و نمی توانم . خداحافظی کردم . سعی کنیم در برخورد ها آرامش خود را حفظ کنیم.





:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
ساعت 30/21 تلفن زدند و قرار شد فردا 16/8/1389 ساعت 6 بعدازظهر گروه فیلمبرداری قرار شد منزل تشریف بیاورند و ضمن کار با کامپیوتر و در نمای داخل منزل صحبت کنند. حتما در میزنند و من باید برم در را باز کنم و وارد شوند و بقیه ماجرا. جدی جدی باید کار یک هنرپیشه را انجام دهم. ای فرهنگ رانندگی آخر و عاقبت کار خودتو کردی .
دوربین , صدا , حرکت
خانم : میوه وشیرینی و چای حاضر بشه . اطاق و جمع و جور کن. منم برم جلو آئینه تمرین لبخند کنم.
کات





:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح کار و نهار . خسته بودم وسط روز چرتی زدم قرار بود ساعت 6 منزل باشم برای مصاحبه در مورد آموزش فرهنگ رانندگی. سئوالات در رابطه با تاریخ شروع به نوشتن وبلاک و مطالب آن و بقیه ماجرا که در گفتگوی آزاد به آن اشاره شد.
http://www.iranjoman.com/14276-post432.html





:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
پشت چراغ قرمز دختر بچه ه ای که نشان می داد محصل است نزدیک شد . پنجره را پائین کشیدم. آدامس می فروخت . پرسیدم : بسته ای چند؟ گفت 100تومان . گفتم 10 بسته بده . 2 هزارتومانی بهش دادم. خواستم شیشه را بالا بکشم . لابلای شیشه دستش را داخل کرد و هزار تومان بمن بقیه اش را داد. لبخندی زدم و اشاره کردم که لازم نیست. قبول نکرد. به هیچ وجه . چراغ سبز شدو من اشاره کردم به آنطرف بیاید. آمد . گفتم 10بسته دیگه بده . ضمن دادن آدامسها خندید و گفت این همه آدامس را می خواهی چکار کنی؟ گفتم آدامسها را پخش می کنم و به همه خواهم گفت من دختر کوچولوئی دیدم که رمز و راز کاسبی را از همه بازاریها بهتر می داند.





:گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
ازدیشب تو فکر آن دختر بچه ی که دیروز بمن آدامس فروخت و اضافه را نگرفت بودم. امروز زودتر به سر چهاراه آمدم . خوشبختانه دیدمش با خانمی بود که بنظر می آمد نسبتی با او داشته باشد. سریع خودرو را در جائی پارک کردم . دختر جداگانه رفته بود و آن خانم به فاصله ای از او. به آن خانم نزدیک شدم یک بسته آدامس گذفتم و 500تومان به او دادم و نشان دادم بقیه اش را نمی خواهم . ایشان هم دقیقا همان حرکتی را انجام داد که من دیروز شاهدش بودم. بقیه را پس داد. در مورد آن دختر پرسیدم. دخترش بود.برگشتم منزل (البته به خانمم تلفن زدم حاضر شود که با هم جائی می رویم). داخل ماشین برای خانمم موضوع را گفتم و نظر خودم را هم بیان کردم.به هر حال با خانمم برگشتم . خوشبختانه بودند. خانمم مدتی با مادرش صحبت کرد شوهرش قادر به کار نبود . خوشبختانه اورا راضی کرد که مبلغی را برای پیدا کردن مغازه و کمی سرمایه از ما قبول کند و جالب آنکه شماره همراه خانمم را گرفت و شماره ایرانسل خود را هم به او داد. و به خانمم قول داد وقتی شروع بکار کند اولین خریدش را خانمم انجام دهد.
خدایا به عظمتت شکر.





:گل:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز از صبح كه پاشدم رفتم سركار تا وقتي برگشتم همش يه آهنگ تركي گوش دادم هموني كه تيم فيلم مارمولك يه آقايي تو مسجد ميخوند... خيلي ترانه آرامش بخشي هست... ميشه گفت به ياد خاطره هاي به ياد ماندني و خوب زندگي ام مي انداخت و به ياد كساني كه دوستشون دارم... ممنون ...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز به عشق علی جان سی دی ترکی در ماشین داشتم و از منزل تا محل کار که حدود 25 دقیقه بود . گوش می دادم . واقعا لذت بردم توراه به همسرم زنگ زدم و صدای ضبط را زیاد کردم . عصر برگشتم . می خواستم سر چهار راه دختر کوچولوی خوبم و مادرش را ببینم. نبودند . ماشین را کناری پارک کردم و از سیگار فروشی که همیشه بساطش را آنجا پهن می کند پرسیدم . گفت امروز نیامده اند. خوشخال شدم و فهمیدم که رفته اند برای پیدا کردن مغازه (خدا کند حدسم درست باشد) و پیش خود گفتم خدایا کمکم کن اعتمادها به بی اعتمادی تبدیل نشود . چند روزی باید صبر کنم.من زودتر از داود برگشتم . وقتی رسید گفت : بابا وقت داری چند دقیقه حرف بزنیم. نشستیم کمی در مورد پروژه جدید صحبت کردیم و من برگستم انجمن.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز نمی دانم چرا خیلی عصبی بودم خصوصا از ظهر به بعد . برای اولین بار با دو کارگز برخورد تند داشتم. کمی که آرام شدم از مهندس نقشه بردار پروژه خواهش کردم عضو شود . همانجا با گوشی تلفن همراهش عضو شد. mohreh_shsans سریع برگشتم منزل که خدا نخواسته ناراحتی دیگری پیش نیاید.




:گل:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
:فکر:امروز....
امروز روز عالي واسه من بود...:سوت:
تقدير و تشكر از همكاري كه بازنشست ميشد... اونم چه همكاري همه از رفتنش كلي خوشحال و شاد بودند...:نیش:
آدم دوست داشتني نبود...:قهر:
منم به نمايندگي از همه بايد يه چند جمله اي صحبت ميكردم و بعد لوح تقدير و هديه اش رو ميدم...:خجالت:
شب قبل آقا هوشنگ يك بمب بزرگ روحيه تو مخم تركوند...:بغل:
و صبح تو سالن اجتماعات همه نشسته بودند... تمام استرس منو گرفته بود انگار به پاهام وزنه بسته بودند اينقدر 2 تا پله را تا بالاي سن كش دادم:48:... كه هركي ديد فكر كرد دارم كلاس ميزارم... خلاصه هيچي رفتم بالا...
اول با نام خدا شروع كردم و بعد جمله اي كه آقا هوشنگ گفت رو جمله شروع كننده خودم كردم...
"آشنائی و با هم بودن شیرین و جدائی همیشه سخت است."
"خصوصا عزیزی چون شما . با خاطره های خوبی که در اینجا بجا گذاشتي" وقتي جمله دوم رو گفتم همه چشاشون اينجوري شده بود:تعجب:... آقا هوشنگ راست ميگفت وقتي با آرامش حرف بزني اعتماد به نفس مياره:بله:... هيچي ديگه 2 دقيقه صحبتم شد نزديك يك ربع:نیش:... وقتي حرفهام تمام شد بيشترشون متاثر شدند:گریه:... كه مديرعاملمون اومد هديه و لوح تقدير رو ازم گرفت و به اون داد... بعد بقيه هي اين همكارمون رو بوس كن بقل كن:غش:... جاي علي و آرش اون وسط خالي بود... :نیش:
كه آخرش همكارمون ازم تشكر كرد منم اصلا انتظار نداشتم:تعجب:... طفلكي دلم واسش سوخت ميگفت هيچكي اينقدر از من اينجور بخوبي توصيف نكرده بود...
آقا هوشنگ راست ميگفت بايد طوري صحبت ميكردم همه رو تحت تاثير قرار بدم... دست گلتون درد نكنه آقا هوشنگ ممنون از شما...:احترام::بله::گل::ایول:
بعدازظهر هم به اتفاق برو بچ رفتيم پيش خروسي... به اميد و محمد (000) خيلي سلام رسوند...:قلیون::نیش:
10 و نيم هم اومدم خونه ...
ميشه گفت روز خوبي بود... صبح اش كه تجربه اي بود واسم...:قلیون:
 
بالا