• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امروزت رو چطوري سپري كردي ؟

kami

کاربر ويژه
امروز هیچ کار مثبتی نکردم ...فقط صبح رفتم وسایل خریدم....
18 دی هم تحویل پروژه است هنوز هیچ کاری نکردم :ناراحت:
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
امروز خیلی خسته بودم. بعدازظهر بود تنها به کارگرها سر می زدم .یک لحظه یاد آقا محمد آبی دل :گل: افتادم وگفتم کاش می توانستم با ایشان تماس بگیرم. 10 دقیقه نگذشته بود . تلفن زنگ زد. فرمود الو. (تا کنون سعادت شنیدن صدای ایشان را نداشتم)تعجب نکنید. گفتم محمد جان سلام. فکر کنم خودش هم شوکه شد فرمود بله . گفتم محمد آقا نیستی؟ فرمود بله. صحبت کردیم. لحن صدا و تن صدا و گرمی صحبت همانی بود که در انجمن هست. گفتم دیگر خسته نیستم. تشکر از حضور با ارزش ایشان.
با اجازه استاد :گل:حالا من هم بگم !!
بعد از ظهر رفتم پارک پامچال رو به روی سینما پامچل! پاتقم هست اون جا !کنار دریاچه سیگارم رو روشن کردم و کشیدم ! وقتی تموم شد رو نیمکت نشستم و زنگ زدم به استاد ...
گفتم: الو
فرمودند:محمد جان سلام ( من اینجوری شدم:تعجب:)
گفتم:بله؟!؟
فرمودند:مگه محمد جان نیستی(من اینجوری تر شدم:تعجب::تعجب:)
گفتم : بله ...
و...
در کل اول کپ کردم !! ولی یه کم حرفیدیم بیش از پیش عاشق استاد شدم !! باور کنید صداشون گرم و صمیمی ! اخلاقشون ملایم و بامحبت ! و صد البته مهربون بود!
استاد خودمی :نیش: با هیچی هم عوضتون نمیکنم:بغل:
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
دیشب حالم بد بود تا صبح نخوابیدم ساعت 7 صبح تازه خوابم برد ساعت 12 بیدار شدم اس ام اس هایی که دوستام فرستاده بودن جواب دادم بعد دیدم باز خوابم میاد خوابیدم بیدار شدم باز رفتم بیرون 1دور زدم الآنم اولین کادوی تولد امسالم و گرفتم و اولین تبریک تولدم رو هم شنیدم کلی خوشحالم. :نیش:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح و بعد ازظهر سرکار و وسط کار اس ام اسی به محمد :گل: آبی دل و بعدازظهر جواب ایشان و تماس تلفنی. قرار شد وقتی به تهران رفتم با ایشان نهار بریم رستوران و قورمه سبزی بخوریم. به پرسید چطوری ؟ قرار شد بهترین رستوران برویم و دستهایمان را بشوریم و قورمه سبزی را با پیاز و با دست بخوریم. حتما عکسش را در انجمن قرار خواهیم داد.:نیش::گل:
 

احساسّ

کاربر ويژه
سلامــ عزيزان دلم ..

امروز غدير خيلي خوشحال وشاد بايد همه مردم خوشحال ميباشند .. بعد دو روز مسافرت خاهم كرد تا المدينة المنورة با همه خانواده من .. امروز من رفتم با برادرم تا باغ .ز در ىنجا يك كس بمردم گل ميده فقط تا شوهر وهمسر .. او فكر كرد من با برادرم شوهر وهمسر .. او گفت اين گل براي همسرت واين برات .. برادرم گفت اين خواهرم .. بعدا من گفتم ولي من ميخواهم گل .. او خنديد گفت براي خواهرت گل بگير .. خوشحال شدم .. ههههه .. ميخواهم ميگم كه دلم خيلي بريتان تنگ شده ..
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح رفتم بیمه برای بازنشستگی گفت فردای روز 21/12/1389که کامل 60 ساله خواهی شد یعنی 22/12/1389 بیا و تقاضا را بنویس.گفتم : چشم . رفتم سر کار صبحانه اول را آزاد خودم رفتم جایتان خالی خوردم و صبحانه دوم را با همکاران.بعد به کارها سر زدم.برگشتم داخل ماشین . سی دی داستان انگلیسی را داخل ضبط گذاشته و صندلی را خواباندم و یکساعتی خوابیدم.بیدار شدم . کار و بعد منرل. خانمم گفت بریم چهاشنبه بازار خریدو رفتیم. برگشتیم . نامزد داود با پیتزا وارد شد و جای همه شما خالی شام را هم خوردیم. البته من پشت دستگاه کامی جان با یک لیوان دوغ.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح طبق معمول زود بیدار شدم و سری به انجمن زدم.عزیزی را ندیدم. جارو برقی را برداشتم و تمام سالنهای انجمن را تمیز کردم. چند تایپیک زدم و مطالب بسیار مفید عزیزان را خواندم. صبحانه اول جای شما خالی در تنهائی صرف شد و بعد کار بانکها 4یا 5 بانک واداره ثبت احوال برای گرفتن شناسنامه ام که ناخانا بود و اصلاح کرده بودند . لابلا صبحانه در جکرکی .جای همگی خالی و برگشت منزل و نهار و آماده به سوی تهران . فرودگاه . دخترم از کرمان می آمد و قرار بود خانمم هم در تهران فرودگاه به من ملحق شود. ساعت 13 حرکت کردم خیلی خوابم می آمد .در پارک کنار اتوبان متوقف شدم و صندلی را خواباندم و نیم ساعتی چرت زدم. سرحال رفتم ساعت 17 دخترم رسید و به اتفاق همسرم و دخترم برگشتیم قزوین 30/19 بود . داود منزل آمد و پیشنهاد داد بریم شام . گفتم به سلامت من خسته ام. گفت حتما باز انجمن ؟گفتم بله.گفتند شامتو میاریم.لبخندی زدم یعنی مرسی و وضو گرفتم و آمدم دانشگاه (انجمن). در خدمتم.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز صبح انجمن را آب جارو زدم و مطالب عزیزان را خواندم و چند پست زدم . سرکار بالا سرکاربودم. یک کامیون دنده عقب آمد و به خاور شرکت که منتظر بارگیری بود خورد . کمی اگر بطرف چپ متمایل می شد یا در بیمازستان بودم یا ... به هرحال دلم گرفت سریع برگشتم منزل که وسایل و لواز م و کیک تولد داود که امشب شب تولدش است بگیریم . الان هم داود بالا سرم است : بابا زود باش بریم خرید. با اجازه ما رفتیم. جای همه شما خالی چه تولدی می شود.
داود : بابا پاشو دیره
من : چشم یک لحظه صبرکن
داود : بابا از وقتی که تو ایران انجمن عضو شدی ما را تحویل نمیگیری
من : حوب پدر سوخته تحویل گرفتن تو خرج داره
داود قهقهه همیشگیش را زد و لبخند رو صورت من و مادرش ظاهر شد.
این هم امروز ما







:گل:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز ...
انگار هيچكدوم از شما ها روزي به نام امروز نداريد...
خوب... بد... كسل كننده ... شاد... و هر چيزي ديگه اي... شامل امروزتون بشه...
تعريف كنيد... بزاريد ذهنتون كمي آروم بگيره...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز روز خوبی بود . با خانواده . وقت بیکاری در انجمن. در انجمن سری به جزیره زدم ولی سریع برگشتم.
برف کمی بارید. منظره قشنگی داشت.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز 5 صبح بيدار شدم... هفته اي يكي دوبار بايد 6 صبح سركار باشم...
ديگه به زحمت بيدارشدم... شب قبل هم تا 2 صبح بيدار بودم...
امروز كلا حوصله ام ظرفيتش به حداقل اش رسيده بود...
اين روزها كلا اينجوريم... همه ديگه متوجه شده بودن... نميدونم شايد ترس از اتفاق افتادن يك اتفاق بد...
نتونستم بمونم ... مرخصي گرفتم 3 اومدم خونه...
و بعدش رفتم استخر... تو هواي سرد خيلي چسبيد...
بعدش كه نزديك 8 اومدم تو نت ...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
امروز ...
انگار هيچكدوم از شما ها روزي به نام امروز نداريد...
خوب... بد... كسل كننده ... شاد... و هر چيزي ديگه اي... شامل امروزتون بشه...
تعريف كنيد... بزاريد ذهنتون كمي آروم بگيره...

چه خوب شد آیدا یادم انداختی ... متاسفانه فراموش کرده بودم این تاپیک رو ...

امروز صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم موبایل رو خاموش کردم و نمیدونم چی شد چشمام رفت دوباره رو هم :نیش: ولی اینجاش جالبه که یه لحظه مثل برق گرفته ها پاشدم نشستم به نظرم نیم ثانیه چشمام رفته بود روی هم ولی نگو نیم ساعت بوده :ناراحت:
بعد از این بیدار شدن تاریخی دیدم خونه خیلی تاریکه بدو رفتم کنار پنجره دیدم داره برف میاد مثل این بچه 5 ساله ها کلی ذوق کردم ^____^
ظهر یه سر رفتم بیرون یه بار هم نزدیک بود بخورم زمین ولی خب نشد که بشه ؛ در عوض توی راه ماشین ها با سرعت میرفتن و هر چی آب برف و گل بود رو ... :ناراحت:
بعد ظهر هم زنگ زدم به یکی از دوستام که دو هفته بود ازش خبر نداشتم و کلی باهاش حرف زدم ...

در کل خداروشکر امروزم از دیروز خیلی بهتر بود :گل:
 
آخرین ویرایش:

..::آبی دل::..

متخصص بخش
امروز چنان اشتباهات محاسباتی به وجود آوردم که انیشتین اومده بود معذرت خواهی میکرد
mysmilie_29.gif
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
امروز با اینکه صبح دیر از خواب بیدار شدم ولی الان خیلی خوابم میاد !
روز خیلی پر کاری رو داشتم ... نمیدونم چرا همه چی رو دو تا میبینم :هنگ:
اگر بخوام روزم رو بگم خوب بوده یا بد میگم که یه روز متوسط رو داشتم ...
شب همگی خوش ... :گل:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح زود به نیت تهیه بلیط هواپیما به مقصد کرمان برای دخترم که در آنجا دانشجو است وارد نت شدم . وقتی که آژانس هواپیما را سرچ کردم چشمم خورد به عکسها و مطالب سقوط هواپیما در نزدیکی ارومیه ... پشیمان شدم . ساعت 16 راه افتادیم کرج - ترمینال (در قزوین اتوبوس به مقصد کرمان را ندارد.)وقتی راهی شد برگشتم قزوین. گرسنه ام بود . با توجه به موقعیت کاری و خوردن غذای آماده , میل به غذای بیرون ندارم. ابتکاری به خرج دادم جانانه.حیف است مطلب را نیمه تمام رها کنید.اصل موضوع اینجاست. (خانمم هم رفته بود مهمانی تهران منزل دختر بزرگم. )
1- یک عدد پیاز متوسط را رنده کردم.
2- یک عدد گوجه فرنگی بزرگ را رنده کردم.
3- یک عدد تخم مرغ را از یخچال در آوردم و گذاشتم بغل گاز سر ( بعد از سین واو اضافه کنید) خورد افتاد کف آشپزخانه (کف را تمیز کردم )و یک عدد دیگر تخم مرغ از یخچال در آوردم.
4- یک عدد سیب زمینی متوسط را خوب شستم و به 4 قسمت تقسیم کردم.
5- ترب سیاه هم داشتیم . پاک کردم و ورقه ورقه کردم که با غذا میل کنم.
---------
طرز تهیه غذایی که هوس خوردنش را کرده بودم :
در قابلمه کوچکی روغن مایع ریختم و پیاز رنده شده را داخل آن ریختم و روی گاز گذاشتم.
نمک و فلفل و زرده چوبه هم ریختم . وقتی سرخ شد گوجه رنده شده را ریختم . همزمان 4 تیکه سیب زمینی را هم در قابلمه انداختم. وقتی آب جوشید تخم مرغ را شکسته و به داخل قابلمه انداختم.
آبش کم شد کمی آب جوش ریختم وقتی غلغل کرد داخل کاسه شیشه ای ریخته و جای شما خالی نوش جان کردم.
(38 سال قبل منزل دوستم که او هم در تهران دانشجو بود رفتم و دوستم درست کرد . یادم مانده بود)

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز روز بسيار سردي بود... باران شديد... انگار ميخواست از آسمان برف بياد... ولي روز خوبي بود... حس خوبي داشتم امروز...
 

360درجه

متخصص بخش فیزیک
امروز کلا بیکار بودم....
ولی کلی تو نت به گشت و گزار پرداختم.....
نمیدونم چرا با این حال که بیکار بودم ولی چرا زیاد نچسبید...
ولی کلی مطلب درسی و فیزیک و از اینجورچیزا که عاشقم یاد گرفتم....:شاد:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
هوا خوب بود. از یک چیز تعجب کردم:فکر:
کیفم را از صندوق عثب ماشین در آوردم. با دست راست صندوق عقب را بستم یک دفعه دردی در یکی از انگشتان دست چپم حس کردم . بدجوری درد گرفت. هرچه فکر میکنم چطوری این انگشت لای در صندوق عقب گیر کرد نفهمیدم که نفهمیدم. :فکر:

بقیه روز هم با نوشتن لیست بیمه کارگران و نوشتن دفاتر حسابداری گذشت.
الان هم دارم انگشتم را ماساژ میدم
 
بالا