امروز روز خوبی بود . در گودال نیافتادم. انگشتم لای در گیر نکرد و عصبانی هم نشدم. امروز روز خوبی بود . به خانمم گفتم نهار مهمان من . بنده خدا قبول کرد. تا ساعت 14کار بیمه داشتم . کار بانک داشتم . نشست تو ماشین کارها که تمام شد. جایتان خالی رفتیم نهار. نهار را خوردیم و آمدیم بیرون . گفتم خانم خیلی خوش گذشت: فرمودند : نهارم دیر شد یک . نمازم دیر شد دو . از خوابم افتادم سه . و خسته شدم از بس داخل ماشین ماندم چهار . دیگه باهات نهار نمیام بیرون ..که من یکدفعه گفتم ; پنج هر دو خندیدیم. زندگی همین است . مسیر:فکر:
امروز من خيلي خوشحال بودم .. ولي دلم براي يك كس تنگ شده .. ميخواهم تا جا گلها واميد ميرسم .. شادتان از شاد من .. هميشه خوشحال بباشيد.. براي احساس ميكنم كه من شادم ..
امروز من تهران بودم. هوا عالی. به اتفاق خانمم و نوه ها رفتیم پارک. بچه ها مشغول بازی شدند. یواشکی رفتم نشستم به تاپ بازی. دو جوان همسن و سالخودم نگاهی کردند و خندیدند .از تاپ پیاده شدم و گفتم شما خودتان پیرید. یکی از آنها ضمن خنده فرمود . بابا کی حرف پیرمرد رو زد.گفتم : هیچی فکر کردم فرمودید پیرمرد . آخه همسرم اینجا است و فکر میکنه من جوانم. هر سه خندیدم. با خنده ما افرادی که کنار ایستاده بودند همه خندیدند. چشن خنده بود. نهار منزل باجناق و دیدن قهوه تلخ و بعد فیلم جدید مهران مدیری. این قسمت خیلی جالب است. من زمانیکه شاگرد دکتر آزمندیان بنیان گذار تفکر مثبت بودم ونوشتم و به ایشان دادم که آخر جمله اش این بود نمی توانم و نمی شود را از فرهنگ لغات خود حذف کنید. را برای مسخره کردن اساتیدی که در این رشته کار می کنند را ادا میکرد شنیدم : یک لحظه ماتم برد . بنظرم خیلی جالب بود. البته ایشان داشت ادای دکتر آزمندیان را که من افتخار شاگردیش را داشتم در می آورد. ایشان در ایران هستند و هنوز هم کلاسهایش دایر است. غیر از ایشان آقای دکتر حلت مدیر مجله با ارزش (موفقیت )هم در زمینه تفکر مثبت تدریس دارند. و کار اینان نه سیاسی است و نه خنده دار.
افرادی چون وین دایر - ناپلئون هیل و آنتو نی رابینز و کاترین پاندر هم همین درسها را تدریس میکنند و افراد برجسته ای افتخار شاگردی آنها را دارند.روانشناسی نوین باعث تحرک زیادی در بین جوانان و مدیران و افراد برجسته شده است.
امروز روز بسیار بدی بود.تولد همسرم بود. دست نگهدارید زود قضاوت نکنید.میخواستم کادوی به ایشان بدهم که غافلگیر و خوشحال شود. اگر از قبل می خریدم توسط بچه ها لو می رفت.یعنی قسم می دادند و من مجبور بودم لو بدم. تصمیم گرفت ظهر امروز جمعه برم و تهیه کنم.
هیچی : همه جا بسته بود.
رو کاغذ اسم کادو را نوشتم و پس از تبریک کاغذ را با شرمساری دادم و گفتم فردا همین را تهیه کرده و کادو می دهم .همه خندیدند.خندیدند و خندیدند.حالا شما قضاوت کنید .امروز روز خوبی برای من بوده؟
امروز به عشق آمدن فرزندانم از تهرا ن به اینجا رفتم خرید.
- همین؟
- بله همین
- خوب یک کم دیگه بنویس
- بابا مگه انجمن می زاره به کار دیگه ای برسم.بقیه اش نشستم پشت کامپیوتر.
امروز روز خيلي بدي بود...
از صبح برام غم آور بود...
حدود 6 صبح از خواب پريدم...
نميدونم چقدر به تعبير خواب اعتقاد داريد ولي من اعتقاد دارم شديد...
ميدونيد گاهي اوقات آدم تعبير خواب ندونه خيلي خوبه...
و من تعبيرخواب ام رو ميدونستم... امروز يكي ميميره...
يكي از دوستان پدرم رو خواب ديدم ( ما بهش مي گيم عمو ) ...
خواب ديدم يكي از دندوناش افتاده و از اونجايي كه خانمش هم حالش خوب نبود...
گفتم حتمي امروز ميميره...
از خواب بيدار شدم همونطور گريه ميكردم... ولي آهسته آخه دختر دوست بابام تو اتاقم خوابيده بود...
لباس پوشيدم و رفتم بيمارستاني كه بستري بود... همسرش زن شاد و سرزنده اي بود...
درب ورودي گفتم ميخوام برم ملاقات...
نگهبان بيمارستان گفت اين وقت صبح ؟
منم كه گريه ميكردم...
كه با يكم مظلوم نمايي رفتم تو...
نميدونم اين همه اشك از كجا مي اومد...
همونطور كه نزديك ساختمان بيمارستان مي شدم ،قلب تپش قلبهاش بيشتر مي شد...
ياد مادربزرگم افتادم...
رسيدم بخش icu ... زير دستگاه بود... دوست بابام طفلكي چرت ميزد رو صندلي...
من ايستاده بودم... استرس و دلشوره ام مثل زماني بود كه درسي رو نخونده بودم و ميدونستم خوب ندادم ولي زماني كه نمرات رو ميخواستن اعلام كنن خدا خدا ميكردم قبول بشم...
كه يهو دكتر شيفت و چندتا پرستار رفتن داخل ... دوست بابام بيدار شد ولي متوجه من نشد...
مثل فيلمها شده بود... داشتم نگاه ميكردم... شوك الكتريكي...
چقدر وحشتناك و ناراحت كننده ... شاهد مرگ يك نفر و نااميد شدن يك نفر ديگه باشي..
وقتي خط صاف رو دستگاه اومد دوست بابام يه آهي كشيد... و نشست...
يه لرز سردي بهم دست داد... ( هميشه مادر پدرم ميگفت اين موقع ها عزرائيل از كنار آدم رد ميشه ) و من فكر كنم عزرائيل ماموريتش رو انجام داد و رفت...
من شركت زنگ زدم وگفتم نميام و مرخصي رد كردن واسم ... وبعدش خونه زنگ زدم...
با گريه به مامانم موضوع رو گفتم...
واسه عمو آب ميوه گرفتم... فقط تونستم بهش بگم تسليت ميگم...
اون كنار تخت همسرش خيلي گريه كرد...
ديگه تا 9 كم كم فاميلها اومدن... برادرها و خواهر ها و ...
همه چي خيلي زود هماهنگ شد...
و 11 براي خاكسپاري رفتيم...
كه 12 ديگه تو قبرش براي هميشه خوابيد...
عمو گريه نكرد... صداي پچ پچ بقيه رو مي شنيدم كه ميگفتن: چه مرد سنگدلي... يه قطره اشك نريخت...
نميدونم چرا بعضي ها اينجورين...
بعدش خونه اشون رفتن و ما هم با اونها بوديم...
بچه هاش نتونستن بمونن... با اينكه دخترش دانشجو هست و پسرش همسن و دوست داداشم هست...
خونه ما هستن...
موقع شام يهو عمو گفت بهم ... چطوري فهميدي و اومدي ؟
من كه اصلا انتظار نداشتم بگه... خوابم رو گفتم...
راستش تا الان كه دارم اينو تايپ ميكنم روحيه ام پايينه...
ولي امروز از خودم خيلي ترسيدم...
همين...
صبح گفتم : فتیله , امروز تعطیله . کار را تعطیل کردم . انجمن - خرید بازار با همسرم و تلفن به محمد :گل: چه زیباست این تماسها. اکنون ایشان آن لاین هستند . محمد جان ممنون که حرمت صحبتهای من را نگه داشتی.چند تا پیام داشتم جواب دادم.
امروز خوب بود . اینجا برف بود ومن در منزل . فقط نتم زیاد قطع و وصل می شد. زمانی هم که کانکت نمی شدم سی دی زبان را گذاشته بودم. جالب بود . داود و دخترم هم هر کدام جداگانه سی دی نصرت را گوش می دادند. برای شوخی همه صدای بلندگو را زیاد می کردیم . خانمم گیج شده بود داد می زد .بچه ها گفتند مامان امروز میخوایم تو را اذیت کنیم .دیدم خانمم عصبانی شد همه از ترس صداها را کم کردیم.
امروز هم حوصله سر کار نداشتم. مدتی در انجمن و مدتی هم در ویکیپیدا سرگرم ویرایش شدم (بنام jahanagahi و یا هوشنگ)یکی دو بار با خانمم و داود و دخترم رفتیم چرخی زدیم و کمی خرید. برگشتیم منزل. برنامه ریزی کردم شاید از فردا چند روزی بریم تهران. البته من فکر نمیکنم حال رفتن داشته باشم .فعلا تا فردا مشخص نیست. اگر رفتم که چند روزی نیستم و اگر ماندم چون تنها هستم کل روز و شب پشت دستگاه.
از دیروز تهران هستم .با لپ تاپ کار میکنم.از لپ تاپ زیاد خوشم نمیاد.طاقت نیاوردم درموقع استراحت هم وارد انجمن شدم و ماوسم هم کار نمیکند. زیاد فعالیتی نمیتوانم انجام دهم.
امروز با دلشوره از خواب بیدار شدم. این اولش
حدود 11.30با دوستم رفتیم بیرون گشتیم بعدش ساعت1 هم رفتم انقلاب کتاب بگیرم اومدم خونه ناهار رو خوردم رفتیم ملاقات یکی از بستگان در بیمارستان (خدا پای هیچکس و اینجاها باز نکنه) به دلایلی یه مشاجره ی کوتاه با یکی داشتم اعصابم خورد شد اومدم اینجا دلم باز شه.
اینم از امروز من. :ناراحت:
امروز یه روز خیلی پر کار رو گذروندم ... انقدر گرم کار بودم که فرصت نشده بود برم از پنجره بیرون رو نگاه کنم! همین الان برای تنفس هوای آزاد رفتم کنار پنجره و دیدم روی زمین 15 سانت برف نشسته ! این صحنه واقعا برام غیر منتظره بود :خیلی خیلی تعجب: فردا از طرف همه اونایی که عاشق برف هستن میخوایم بریم آدم برفی درست کنیم :بدجنس: اینم از امروز من ... شب همگی خوش باشه ...:گل:
امروز کیس کامپیوتر را برای نصب برنامه حسابداری برای شرکت (نصب نرم افزار حسابداری)فرستادم و اکنون با لپ تاپ کار میکنم . خیلی برام سخته. اگر نمی توانم زیاد مطلب بفرستم به این خاطر است.