• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

تکّـــه های شکــــلات

baroon

متخصص بخش ادبیات



سلام به گلای ایران انجمنی



این تاپیک جایی باشه برای برش هایی از کتاب های شیرین و دوست داشتنی.



جایی برای تکّه های شیرین و خواندنی، تکّه هایی به شیرینی قند و نبات و شکـــلات ...


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : منتخب داستانهای زیبا



از کتاب شاخه نبات ، عشق شور انگیز حافظ :




روزها می گذشت ،شمس الدین محمد،جوان خمیرگیر تحصیلات خودرا در مکتب خانه ي مجاور نانوایی ادامه می داد.مزدي را که می گرفت سه قسمت می کرد،یک قسمت آن را براي خرجی به مادروثلث دیگر را به ملاي مکتب خانه می داد وبقیه را خیرات می کرد.

او در جریان تحصیل ،کلام الله مجید را به تدریج حفظ کرد تا این که کار را به پایان رساند وبه تمام معنی ،حافظ قرآن شد.
دراین بین،روزي ملاي مکتب خانه شاگرد خمیرگیر خود را نزدیک خواند وگفت:
تو درخواندن ونوشتن زبان فارسی به درجه ي کمال رسیده اي ومن چیزي ندارم به تو یاد بدهم.اگرمی خواهی زبان عربی وبه طور کلی عربیات را هم یادبگیري ،باید در مدارس علوم دینی ونزد طلاب تحصیل کنی.جوان مشغول تحصیل عربیات شد وبا هوش واستعداد سرشاري که داشت در اندك زمانی زبان عربی را هم به خوبی فراگرفت.

اجتماع جلو دکان بزاز شاعر کماکان برقرار بود.بزاز اشعارش را براي مجتمعین می خواند وتحسین وتمجید می شنید.
نوبت به خمیرگیر که می رسید،مردم تفریح می کردند ومی خندیدند.کم کم شهرت مهمل بافی جوان خمیرگیر وخنده دار بودن سردوهاي بی سروته وي،به جایی رسید که مردم خوشگذران شهر اورا به زور به مجالس انس خود می بردندواز شنیدن اشعارش می خندیدند وکیف وتفریح می کردند.جوان این همه را می دید واز غم ودرد به خود می پیچید.

جوان خمیر گیر در عنفوان جوانی دو درد جانسوز یا آرزوي بزرگ به دل داشت،یکی که این که شعر خوب بگوید و دیگراین که به وصال یار گلعذارش شاخه نبات برسد.اوچندي در آتش غم هاي دردناك می سوخت تا این که روزي راز دل را با عارف صادق وپاکدلی در میان گذاشت، مخصوصآ علاقه خود را به سرودن اشعار دلچسب ومورد پسند گوشزد وچاره جویی کرد.مرد عارف،جوان افسرده را دلداري داد وامیدوارش ساخت وگفت:
ما بندگان خداییم،هرحاجتی داریم باید از خداوند رحیم وکریم بخواهیم وتو که ذوق وشوق شاعري به سرداري ،بایدمثل سرایندگان تخلصی براي خود برگزینی.
جوان در این قسمت هم از عارف روشندل راهنمایی خواست و وي کفت:
جوان تودر سن وسال جوانی وبه یاري خداوند متعال ،توفیق یافته اي کلام الله مجید را حفظ کنی وحافظ قرآن باشی،خوب است همین کلمه ي پرشگون وخوش یمن را که نشانه ي توفیق خدادادي توست،به عنوان تخلص شاعري برگزینی.

جوان با شور وشعف بی پایان آن نام را الهام غیبی تلقی کرده و «حافظ»
را تخلص خود قرارداد. راهنمایی عارف پاکزاد وخیرخواه را به جان خریده، برآن شد که روبه درگاه الهی آورد وحاجت خود را از خداوند بخشنده ومهربان بطلبد.

چند روز بعد که مصادف با شب قدر بود،تصمیم ونیت پاك خود را جامه ي عمل پوشانید.اول شب بود که به مزار معروف باباکوهی یا تنگ الله اکبر رفت که چاهی هم در آن جا به نام مرتضی (علی)وجود دارد .ساعت هاي درازبا خداي خود راز ونیاز ومناجات کرد واشک ریخت تا به خواب رفت.در خواب دید که مردي خوش قیافه ونورانی،لقمه اي به دستش دادوگفت:
"این را بگیر وبخور،درهاي علوم به رویت باز می شود وبه مراد خود می رسی ."

شمس الدین لقمه را گرفت وتشکر کرد وبا شور وهیجانی که از آن تصادف غیر منتطره وفرح بخش به هم رسانده بود،جویاي نام ونشان آن مرد نیکوکار شدودریافت وي مولاي متقیان شاه مردان امیر مؤمنان مرتضی علی (ع) است.
شوریده وحیرت زده،از خواب بیدار شد:
"عجب خوابی بود! تعبیرش چیست؟این خواب را به که گویم وتعبیرش را بجویم؟"
مدتی غرق در افکار واحساسات شور انگیز ومهیج بود:
"آن بزرگوار فرمود که به مرادهایم خواهم رسید.بزرگ ترین مراد وآرزوي من این است که شاعري شیرین سخن باشم وبه جاي خنده واستهزاء،تعریف وتحسین بشنوم،چه بهتر که خودم در عمل خوابم را تعبیر کنم".

قلم به دست گرفت وبدون این که کم ترین فشاري به مغز خود بیاورد غزل معروفش را سرود:



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارك سحري بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه برات ام دادند
من اگر کامروا گشتم وخوشدل،چه عجب
مستحق بودم واین ها به زکاتم دادند
این همه شهد وشکر کز سخنم می ریزد
اجر صبري است کز آن شاخه نباتم دادند
همت حافظ وانفاس سحر خیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند




وقتی غزل را تمام کرد وخواند،غرق در حیرت ومسرت شد.از شور وشعف تبسم به لب آورد وبا خود گفت:
" آري،آنچه درخواب دیدم رویاي صادقانه بود،به اولین مرادم که سرودن اشعار شیرین ونغزبود رسیدم .آیا به دومین مرادم هم که وصال یار گلعذار است،خواهم رسید؟"



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


از کتاب قصّه های طاقدیس تألیف حسین استاد ولی :


دو پـرنـده بـا هـم در هـوا پـرواز مـى كـردنـد، سـيـنـه هـوا را مى شكافتند و با آزادى كـامـل بـه هـر سـو پـر مـى كشيدند. ناگاه چشم يكى از آن دو به زمين افتاد و مقدارى دانه گـنـدم كه روى زمين پراكنده بود. او همه اينها را مى ديد ولى مردى را كه در پشت سنگى كـمـيـن كـرده و در انتظار شكارى نشسته بود نمى ديد و با خوشحالى آنها را به جفت خود نشان مى داد.جفتش گفت : من هم اينها را مى بينم ولى دام زير آن را هم ببين .
مـرغـك شـروع كـرد به بحث و مجادله بيهوده كه دامى وجود ندارد، اگر دامى گسترده بود حتما به چشم ما مى آمد.
جفت گفت : لزومى ندارد ما دام را ببينيم ، همين كه در اين سرزمين خشك و بى آب و علف ، بر خـلاف طـبـيـعـت مـقـدارى سـبـزه و گـنـدم ديـده مـى شـود، دليل است كه صيادى در كمين نشسته و دامى براى ما گسترده است .
مـرغ گـفـت : چـرا چـنـين مى گويى ؟ شايد كاروانى از اينجا عبور كرده و شب را در همين جا اتراق نموده و اين ها باقى مانده سفره و زاد و توشه آنهاست .
جـفـت پـاسـخ داد: اگر كاروانى از اينجا گذشته بود قطعا كاروان جاى پايى از خود به جاى مى گذاشتند.

مرغ گفت : شايد باد پاييزى ورزيده و خاكها را در هم ريخته و يا سيلى آمده و اثر پاهاى محو شده است .
جـفـت گفت : اگر بادى وزيده يا سيلى آمده بود بى شك اين سبزه ها و دانه را نيز با خود مى برد و هيچ گونه اثرى از آنها باقى نمى نهاد.
مرغ گفت : شايد تا همين جا وزيده . سپس آرام گرفته است .
جفت گفت : قبول ، اما بگو ببينم اين مردك كه پشت سنگ پنهان شده كيست ؟
مرغ گفت : شايد مردى است از راه رسيده و خسته كه در آنجا استراحت مى كند.
جفت گفت : پس چرا گهگاه كلاهش را بر مى دارد و سرك مى كشد؟
مـرغ گـفـت : شايد كلاهش را با دست گرفته كه باد كلاه و دستارش را نبرد، و از اين رو سرك مى كشد تا مگر رفيق راهى پيدا و با هم به سفر خود ادامه دهند.
جـفـت گـفـت : گـرفـتـم كه چنين باشد، بگو بدانم اين ريسمان و ميخها چيست كه بر سبزه گره خورده است؟
مرغ گفت : من نيز در همين انديشه ام و تنها علت اين را دام است و آن ميخها تله .
جفت گفت : اما من مى دانم و شك ندارم كه كه آن ريسمان دام است و آن ميخها تله .
مرغ گفت : گيرم كه اينها دام و تله است . اما از كجا كه گرفتار آن شويم ؟
صدها هزار دام مى تنند تا يك صيد در آن گرفتار مى شود، مگر هر دامى صيد مى گيرد؟ اى بـسـا انبار انبار دانه گسترده مى شود و مرغان همه را بر مى چينند و هيچ يك گرفتار نمى آيند.
وانگهى گيرم كه به دام گرفتار آمدم ، زور و پنجه ام را كه از من نگرفته اند، من دام را پاره مى كنم و خود را نجات مى دهم .
فـرضـا كـه نـتـوانـسـتـم دام را پاره سازم ممكن است خداوند رحمى به دل صـيـاد كـنـد و دل او را بـه مـن مـهـربـان سـازد. و اگـر ناله و فرياد من سودى نكرد و دل صـيـاد بـه رحـم نـيـامـد، بـاز هـم امـيـد اسـت كـه روزى از مـن غافل شود و همان دم از دست وى پرواز كنم.
اگـر غـافـل نـشـد، او كـه براى هميشه زنده نيست ، بالاخره روزى خواهد مرد و من از حبس او رهايى مى يابم ...
او به هشدارهاى دوست خود اهميت نداد، فرود آمد و بر روى دانه ها نشست ، اما هنوز چند دانه برنچيده بود كه دام صياد او را به سوى خود كشيد، پاهاى او را بست و تيغ بر گلويش نهاد.
مـرغ طـمـاع هـر چـه عـجـز و لابه كرد سودى نبخشيد. پس با دلى پر از افسوس و آه ، در زير تيغ به زبان حال گفت:




آه آه از اين دل پر حسرتم
اى دريغ از آنكه آرد حسرتم

آه آه اى نفس، خونم ريختى
رشته اميد من بگسيختى

پروريدم اين سگ نفس پليد
چون توانا شد مرا درهم دريد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از کتاب قابوسنامه تألیف عنصرالمعالی:


پاره ای از باب : در پیشی جستن از(به سبب) سخندانی




سخن که به مردم نمایی (عرضه و ارائه می کنی) بر روی نیکوترین (به نیکوترین صورت) نمای تا مقبول بُوَد و مرمان درجه ی تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن دانند(می شناسند) نه سخن را به مردم؛ که مردم نهان است زیر سخن خویش(سخن انسان شناساننده ی شخصیت اوست)؛ و سخن بُوَد که بگویند به عبارتی که از شنیدن آن، روح تازه گردد و همان سخن به عبارتی دیگر توان گفتن که روح تیره گردد.


حکایت

چنان شنودم که هارون الرّشید خوابی دید، بر آن جمله (به این شرح) که پنداشتی (گفتی/قید شک) همه ی دندان های او از دهان بیرون افتادی به یکبار.
بامداد معبّری را بیاورد و پرسید که: تعبیر خواب چیست؟
معبّر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه ی اقربای (نزدیکان و خویشان/ج قریب) تو پیش از تو بمیرند، چنانکه کس از تو بازنماند.
هارون گفت این مرد را چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه ی قرابات (ج قرابات به معنی خویشی/ در اینجا یعنی خویشان) من پیش از من جمله بمیرند، پس آنگه من که باشم؟

خوابگزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی گفت.
خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دید، دلیل کند که خداوند (پادشاه: هارون الرّشید) دراز زندگانی تر بُوَد از همه ی قرابات خویش.
هارون گفت: تعبیر از آن بیرون نشد (مفهوم هر دو تعبیر یکیست، با هم تفاوتی ندارند)، امّا از عبارت تا عبارت بسیار فرق است. این مرد را صد دینار بدهید.

پس پشت و روی (نهان و آشکار) سخن باید نگه داشت و هرچه گویی، بر روی نیکوتر باید گفتن تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان. اگر گویی و ندانی، چه تو و چه آن مرغک که او را طوطک (طوطک) خوانند که وی نیز سخنگوی است امّا سخندان نیست.

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


از کتاب لذّت فلسفه تألیف ویل دورانت :
برگردان: عبّاس زریاب خویی


«اگر در میان جمعی زندگی می کنی که بزرگتر از تو کسی نیست، با نوابغ زمان های گذشته معاشرت کن. با چند ریال* می توانی نصایح آنان را بشنوی و از نصیحت آنان بهره ها بری، اگر کسی گمان برد، که کتاب نفوذی در شخص ندارد اشتباه کرده است، نفوذ کتاب کند و آهسته است و مانند جریان آبی است که بر سر راه خود به تدریج درّه ای باز می کند ولی سال به سال چیزهای نوتر و تازه تری می آورد، کسی نیست که ساعتی در مصاحبت حکما و قهرمانان بگذراند و بر خود چیزی نیفزاید...»



* روشنه که چند ریال مطابق با واحد پول ما و به ارزش سال های مربوط به ترجمه ی کتابه. :1:


 

ayanketab

New member
like
کتاب لذت فلسفه بسیار جذاب و البته سنگین است.
من به شدت این کتاب را ذوست دارم.
 
بالا